نمیدانم چه باید کرد
در این صحرای بی هامون
در این بی ساحل کارون
و راهم را نمییابم
چه باید کرد با این دل؟!
من این دل را به دست باد بسپارم که از سوزش نیاسایم
و چشمم را به روی سیل بارانت، بسی من باز بگشایم
و دستم را به آوایت
صدای خسته ام را با طنینت آشنا سازم
که گر بار دگر یادی از من کردی
نگاهم را به برگریزان پاییزت فراخوانم
و اینک چهره ام را
به ضرب سیلی سرد زمستان سرخ بنگارم
و آه سینه ام را
به همراه امید و آرزو هایم
به جای خنده ات، من خاک بسپارم
و گلبرگ وجودم را به فردایت فنا سازم
ولیکن آرزو دارم که دیروزم به مهمانی فردایت فراخواند
و اینک در گلو بغضی شکسته
و همگام خزان تازه رفته
جرس فریاد می دارد:
سرت سبز و دلت نیلوفری باد!
17 اردیبهشت 1381 ... قصه منو بابام
بابا منو ببخش که هیچوقت فرزند خوبی برات نبودم!!!!!
نمیدانم چه باید کرد
در این صحرای بی هامون
در این بی ساحل کارون
و راهم را نمییابم
چه باید کرد با این دل؟!
من این دل را به دست باد بسپارم که از سوزش نیاسایم
و چشمم را به روی سیل بارانت، بسی من باز بگشایم
و دستم را به آوایت
صدای خسته ام را با طنینت آشنا سازم
که گر بار دگر یادی از من کردی
نگاهم را به برگریزان پاییزت فراخوانم
و اینک چهره ام را
به ضرب سیلی سرد زمستان سرخ بنگارم
و آه سینه ام را
به همراه امید و آرزو هایم
به جای خنده ات، من خاک بسپارم
و گلبرگ وجودم را به فردایت فنا سازم
ولیکن آرزو دارم که دیروزم به مهمانی فردایت فراخواند
و اینک در گلو بغضی شکسته
و همگام خزان تازه رفته
جرس فریاد می دارد:
سرت سبز و دلت نیلوفری باد!
17 اردیبهشت 1381 ... قصه منو بابام
بابا منو ببخش که هیچوقت فرزند خوبی برات نبودم!!!!!