افزودن دیدگاه

تصویر به تو از دور سلام

نمی‌دانم چه باید کرد 
در این صحرای بی هامون 
در این بی ساحل کارون 
و راهم را نمی‌یابم 

چه باید کرد با این دل؟! 
من این دل را به دست باد بسپارم که از سوزش نیاسایم 
و چشمم را به روی سیل بارانت، بسی من باز بگشایم 
و دستم را به آوایت 
صدای خسته ام را با طنینت آشنا سازم 
که گر بار دگر یادی از من کردی 
نگاهم را به برگ‌ریزان پاییزت فراخوانم 

و اینک چهره ام را 
به ضرب سیلی سرد زمستان سرخ بنگارم 
و آه سینه ام را 
به همراه امید و آرزو هایم 
به جای خنده ات، من خاک بسپارم 
و گلبرگ وجودم را به فردایت فنا سازم

ولیکن آرزو دارم که دیروزم به مهمانی فردایت فراخواند 
و اینک در گلو بغضی شکسته 
و همگام خزان تازه رفته 
جرس فریاد می دارد: 
سرت سبز و دلت نیلوفری باد!

17 اردیبهشت 1381 ... قصه منو بابام

 

بابا منو ببخش که هیچوقت فرزند خوبی برات نبودم!!!!!

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 13 =
*****