دریک خانواده مذهبی و خشک بزرگ شدم که همیشه محدودم کردن وپدرمم عصبی و دمدمی مزاج.همه فامیل دلشون به حالم میسوزه و پشت سرمون حرف ازقبیل اینکه دخترخوبیه ولی بیچاره درمحدودیت بزرگ شده زیاده.بابامم ک زود عصبانی میشه و دعوا و دادوفریادو آخرشم مثل بچه ها قهر میکنه ازطرفی2سال باپسری دوست بودمو عاشقش بودم ک دیدم خاستگاری اومدنو کش میده وبهانه میاره کات کردم.بعداین یکطرفه به پسری دلبستم ک شبیه دوس پسرم بودو بعدچن ماه فهمیدم متاهله(غصه ای که بخاطراین خوردم ازجدایی بادوس پسرم نخوردم).واسه کاربه هرجایی ک مراجعه میکنم یاقبولم نمیکنن یا کاردرست نمیشه وبعضیارو هم بابام نمیذاره برم واقعن خسته شدم.میخام ازفضای خونه دورباشم.خاستگار هم ندارم.هرروزصبح ک بیدارمیشم باخودم میگم بازشروع شد.روزی نیست که گریه نکنم.ازنظرروحی بسیارداغون و افسردم وفقط آرزو میکنم کاش میشد ازدواج کنم وشادباشم.حسرت دخترای فامیل وآشنایان رامیخورم که آزاد در ناز ونعمت بزرگ شدن و ازدواج موفق کردن وخوشبختن ولی من دراوج جوانی پیر شدم
توضیح بیشتر :
دریک خانواده مذهبی و خشک بزرگ شدم که همیشه محدودم کردن وپدرمم عصبی و دمدمی مزاج.همه فامیل دلشون به حالم میسوزه و پشت سرمون حرف ازقبیل اینکه دخترخوبیه ولی بیچاره درمحدودیت بزرگ شده زیاده.بابامم ک زود عصبانی میشه و دعوا و دادوفریادو آخرشم مثل بچه ها قهر میکنه
ازطرفی2سال باپسری دوست بودمو عاشقش بودم ک دیدم خاستگاری اومدنو کش میده وبهانه میاره کات کردم.بعداین یکطرفه به پسری دلبستم ک شبیه دوس پسرم بودو بعدچن ماه فهمیدم متاهله(غصه ای که بخاطراین خوردم ازجدایی بادوس پسرم نخوردم).واسه کاربه هرجایی ک مراجعه میکنم یاقبولم نمیکنن یا کاردرست نمیشه وبعضیارو هم بابام نمیذاره برم
واقعن خسته شدم.میخام ازفضای خونه دورباشم.خاستگار هم ندارم.هرروزصبح ک بیدارمیشم باخودم میگم بازشروع شد.روزی نیست که گریه نکنم.ازنظرروحی بسیارداغون و افسردم وفقط آرزو میکنم کاش میشد ازدواج کنم وشادباشم.حسرت دخترای فامیل وآشنایان رامیخورم که آزاد در ناز ونعمت بزرگ شدن و ازدواج موفق کردن وخوشبختن ولی من دراوج جوانی پیر شدم