شعری که محمدکاظم کاظمی در محضر رهبر انقلاب به کودکان کار تقدیم کرد:
---------------------------------
"به نوجوانان کارگر هموطنم"
دیدمت صبـحدم در آخر صف، کولهی سرنـوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر دراندازی
بـاز این فـالگـیر آبلـهرو طـالعـت را نـوشــت در دستـت
بس که با سنگ و گـچ عجین گشته، تکّـهچـوبی در آستین گشتـه
بس که با خاک و گِل بهسر برده، میتوان سبزه کشت در دستت
شب میافتد و میرسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یـک سبـد نــان تــازه در بـغـلت و کـلیـد بـهشت در دسـتت
کـاش میشـد ببیـنمـت روزی پـشـتِ مـیـزی که از پـدر نـرسـیـد
و کتابی که کس نگفته در آن قصّهی سنگ و خشت، در دستت
بـازیات را کسی بـههم نزند، دفـترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خطّ یک سرنوشت، در دستت...