همسرم خیلی محدودم کرده

10:54 - 1400/03/17

سلام علیکم وقتتون بخیر. ببخشید بنده ۳۲سالمه و همسرم۴۲ تقریبا یک سال هست عروسی کردیم یک سال و نیم هم نامزدی بودیم. من باشوهرم خیلی مشکل دارم دیگه ازش متنفرم هر روز آرزوی مرگ میکنم دلیلش هم سخت گیری بیش از حدشه به همه چی گیر میده تا حالا کاری نبوده که ازم ایراد نگرفته باشه راحت هم بهم توهین میکنه میگه ببخشید خر بهم میگه بیشعور پیرزن نفهم و... کلا میگه زنها هیچی نمیفهمن. قبل ازدواج که برای آشنایی حرف میزدیم ازم خیلی تعریف میکرد اصلا دیدگاهش درباره زنا اینجوری نبود قبل ازدواج گفت با خانواده ات مشکل دارم منم بهش گفتم خب پس بدرد هم نمی خوریم همینجا تمومش کنیم اما بعدش زنگ زد و کلی توضیح داد که منظورش چیزه دیگه است و گفت خب هفته ایی یه بار میریم خونه بابات و دوساعت میشینیم مشکلی نیست من دیوانه هم قانع شدم. قبل ازدواج بهش گفتم من تو زمان مجردی آزاد بودم و هرجا می خواستم برم بابام اجازه داده حتی تنها هم رفتم والان میخوام که بعد ازدواج لااقل تو منطقه خودمون آزاد بیام و برم گفت باشه حتی گفت تا مرکز استانمون هم می تونی تنها بری اما الان بعد عروسی خیلی محدودم کرده میگه توشهر برو ولی باز یه جاهایی گیر میده الان می گه خونه بابات حق نداری تنها بری اگه حواستی بری فقط خودم میبرمت به قول خودش زن بدون شوهرش حق نداره بره خونه باباش نمی دونم این فلسفه رو اد کجا آورده منم تو خونه تنهام حتی یهم گفنه حق نداری با کسی هم درد دل کنی حتی مشاوره هم اجازه نمیده برم در صورتی که ما قبل ادواج پیش مشاور رفتیم و من فکر کردم آدم روشنفکری هست نفهمیدم اینجوریه کلا بعد ازدواج به همه چیز و همه کارم گیر میده خودش همیشه هم میگه دوست دارم . کلا همیشه دوست داره پیش خودش باشم و تموم وقتم رو صرف اون بکنم میگه اگه هم می خوای درد و دل کنی باخودم بکنم منم که دیگه اعصابش رو ندارم باهاش حرف بدنم اکثر اوقات که دعوامون میشه سکوت میکنم چون دیگه نای جواب دادن سا توضیح دادن رو ندارم مدام از خدا می خوام که بمیرم و ذکرم شده الهی بمیرم. متاسفانه طلاق هم نمی تونم بگیرم تنها راهم مرگه چون اون عوض نمیشه و منم نمی تونم بی خیال باشم. نمی دونم دیگه چیکارکنم تو رو خدا کمکم کنید

----------------------------------
کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/registe

http://btid.org/node/169199

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 1 =
*****
تصویر به تو از دور سلام

سلام بر شما بانوی عزیز

بمیرم برای دلت که اینقدر پره!
عزیزم، برخی آقایون اگر ببینند خیلی بر چیزی پافشاری میکنی؛ باهات مخالفت میکنند. بنابراین برای اینکه به خواسته ات برسی باید از هرگونه اصرار برای رسیدن به خواسته ات خودداری کنی. دلیلش اینه که مرد ایرانی اوائل زندگی میخواد میخ اقتدارش رو بکوبه. حالا اگه نگیم میخواد گربه کشی کنه البته!  
اینم راه چاره داره! شما حساسیت نشان نده. (البته باید یک کم صبور باشی). 
اینکه اول جوری دیگری خودش رو نشون داده، حالا اینجوری میکنه _اگه واقعا میخوای زندگی کنی_ رو رها کن!
عزیزم، شما الان در این موقعیتی! برای این موقعیت راه چاره بیندیش. عقد دورانش گذشت. زمانی فکر کردن و پرداختن بهش (حتی در ذهنت) مؤثر هست که قصدت این باشه که جدا شی و دنبال علت برای طلاق بگردی و بخواهی قصورات طرف رو بشماری که سریعتر به هدفت برسی!
شما اگه میخوای زندگی کنی، زندگیت رو بساز. با همین آدم، با همین شخصیت، با همه خوبیها و بدیهاش. با قد بازیهاش. با بدخلقیهاش. با... با ... با ... و البته با دل مهربونش!!!!! با اهل کار بودنش!!!!! و.... برای همه اینها چاره اندیشی کن. 
فکر کردن به گذشته تمرکز و انرژیت رو برای بهبود زندگیت میگیره!
مگه آدم بی عیب پیدا میشه؟! به خدای احد و واحد ما خودمون هم آنقدری که فکر می کنیم خوب نیستیم. منتها در جایگاه شوهر هیچوقت نبودیم و نیستیم. خب به نیت خودمون نگاه می کنیم، می بینیم نیت بدی نداریم، فکر می کنیم خب دیگه همه چیز تمامیم. در حالیکه همسر ما با نیت ما زندگی نمی کنه با عمل ما زندگی میکنه. با اون اخم و تخمهایی که آینه جلومون نیست خودمون رو ببینیم! با اون لبخندهای کنایه آمیزی که خودمون حواسمون نیست، گاهی میزنیم! با اون حرکات دست پا و نازک کردن چشم و ابرو و ... . همه اونا رو می بینه! پس گاهی اگه در جایگاه همسرت باشی هم می بینی که اونم یک جاهایی داره تحمل میکنه!
فدات شم؛ نمیگم که ایراد در خود شماست. والله ؛ نه! اصلا من نمیگم شما این ایرادات رو داری ؛ نه بخدا! 
ولی از نوشته هات حس کردم یک کم حساس و دستپاچه ای!
یک کم اگه از حساسیتهات بزنی، و همسرت حساسیت از شما نبینه، خیال نمی کنه شما میخوای حرف، حرف خودت باشه. 
جوری رفتار نکن که بفهمه رفتن خونه آقاجونت خیلی برات مهمه که اونم بخواد این وابستگی و رفت و شدها رو از سرت بندازه!
درصد زیادی از آقایون اول ازدواج با رفت و آمد زیاد به خونه پدر زنشون مخالفت میکنند.

مساله بعدی؛ من اصلا درک نکردم اصرار شما برای ماندن خانه پدرتون چی هست؟! 
خب اینکه بد نیست با هم برید و برگردید. مثلا اگه ایشون بخواد یک هفته بره خونه پدرش بمونه بنظر شما خوبه؟! اونوقت شما نمیگید منو ول کرده رفته اصلا به فکر من نیست؟!
اینکه دوست داره خانمش همیشه کنارش باشه کجاش بده؟! 
یکجایی اشاره کردید همسرتون با خانمی روابط نامقبولی داره؛ خب اینم در نظر بگیرید ایشون اگه ریگی به کفشش بود تازه موقعیتی مهیا میکرد که شما کمتر خانه باشی!
اگر زیرک باشی؛ همسرت رو به نبودنت عادت نمیدی!!!!!!!
جوری زندگی کن که همسرت در یک ساعت نبودنت پرپر بزنه!!!!!
چرا صبح که همسرت سرکاره، تماس تصویری نمی گیری؟! 
مساله بعد؛ تازه تقریبا یکساله ازدواج کردی، بعد میگی هنوز یک مسافرت با خانواده ام نرفتیم؟! بابا اللهم بیر بیر... .
حالا اینقدر فرصت پیش بیاد که بهت پیشنهاد بدند بگی وقت ندارم!!!!!

عزیزم؛ پیشنهاد میکنم یک برگه بردار خوبیها و بدیهای همسرت رو بنویس. البته طول میکشه تا خوبیهاش رو وارد برگه کنی (احتمالا یادت نیاد) بعد مثل عمل ساده کردن ریاضی، ساده کن! برای اون دونه درشتها سعی کن با حوصله و آرامش راه چاره پیدا کنی. بعد به اصلاح موارد دیگه هم بیندیش. 
ولی فعلا در مقابل مواردی که ارزش چندانی نداره خودت رو به تغافل بزن. یکجاهایی حرکاتش رو به شوخی بگیر و بگذر! اصلا وانمود کن که شوخی پنداشتی! بزن به شوخی و جو رو عوض کن. یکمواردی رو حمل مثبت کن مثل اونجا که سیری هی بهت تعارف میکنه. ولی در مقابل اون دونه درشته کوتاه نیا. ولی بشرطی مقاومتت اثر داره که جا براش باز کرده باشی و اطرافش رو از حساسیتها وگیر دادنهای اضافه خلوت کرده باشی.

گلکم، یک جا گفتی همسرت دل مهربونی داره، بعد ذکرت شده الهی بمیرم؟!
فدات شم ؛ "إنّ المؤمنَ أشدُّ مِن زُبَرِ الحديدِ ، إنّ زُبرَ الحديدِ إذا دَخلَ النّار تَغيّرَ ، وإنّ المؤمنَ لو قُتِلَ ثُمّ نُشِرَ ثُمّ قُتِلَ لم يَتغيّرْ قلبُهُ"[ بحار الأنوار : 67 / 303 / 34 ].
عزیزم؛ کی گفته آدمها غیر قابل تغییرند که فکر میکنی چون یک عمر اینجوری زندگی کرده دیگه تغییر نمیکنه؟! شما هم 10 سال دیگه آدم امروز نیستی!
به امید تغییر نمیشه ازدواج کرد. ولی معنیش این نیست که ابدا تغییر حاصل نمیشه!

و نکته آخر؛ اگه همسرت اینجا سوال نوشته بود جور دیگری جوابش میدادم. ولی چون شما پیگیر اصلاح زندگیت هستی، پس لازم هست تغییر رو از خودت شروع کنی! (اینو گفتم که خیال نکنی که همه تقصیرات گردن شماست. ولی شما این توانایی رو داری که اون کوتاهیها رو مدیریت کنی؛ توانت رو باور داشته باش؛ نگو تنها راهم مرگه چون اون عوض نمیشه. نگو اعصاب حرف زدن باهاش رو ندارم... هنوز اول راهی؛ یک نفس عمیق بکش و نفس تازه کن و استارت بزن. تو میتونی!).

در هرحال اگر خاطرت رو آزردم عذرخواهی میکنم. ولی برات آرزو میکنم یکروز مثل من به گذشته پر تلاطمت بخندی. آمین

یاعلی

تصویر علیرضا2021
نویسنده علیرضا2021 در

سلام.خوب ببینید شما از اون دسته خانم ها هستید که طرفدار آزادی و...هستید.و شوهرتون هم بثول خودتون روشنفکر و امروزی نیست.شما چطور نتونستید متوجه اختلاف افکاراتون بشید؟؟!!!باید قبلا میفهمیدید!!!الانم بیشتر توضیح بدید مثلا اینکه میگید نمیزاره آزاد باشم و هرجا دلم میخواد برم این هرجا کجاست؟!بازار،خونه خاله،خونه عمو،خونه پدر و...؟!یکم واضح تر بگید.

تصویر با نام یاس پیام میدم
نویسنده با نام یاس پیام میدم در

سلام علیکم. میگم قبل ازدواج همش حرفایی میزد که اصلا فکر نمیکردم دیدگاهش نسبت به زن اینجوری باشه. هرجایی مثلا نماز جمعه میخواستم برم برای احکام گفت نه نرو فلانی امام جمعه اش هست من میشناسم بدو فلانه و قبولش ندارم نباید پشتش وایسی نماز یا مثلا بخوام تنها برم مدرسه ایی که قبلا درس می خوندم البته یه ساعت فاصله داره یا مثلا مرکز استانمون که گفتم قبل ازدواج بهم اجازه دادن و حتی گفتم اگه بخوام دوره دوسه روز برم ظاهرا اون موقع قبل عقد قبول کردن ولی متاسفانه بیشتر مردا شاید اینجوری باشن قبل ازدواج همه چی میگن چشم ولی بعد ازدواج این زنه که باید همه چی بگه چشم. یا مثلا اگه کسی مردی زنگ بزنه روی گوشیم فورا میپرسه چی میخواد. البته خیلی جاها این عکس العمل رو نشون نمی ده مثلا برای مشهد قرار بود من خونه گیر بیارم به یه مرد هم زنگ میزدم و چیزی نمیگفت حتی خودش بهم میگفت زنگ بزن. بهم میگه میخوای توشهر برو ولی خونه بابام میگه فقط خودم میبرمت. حق نداری خودت بری میگه چه معنی داره زن تنها بره خونه باباش میگم دلیلش رو بگو میگه تو نمیفهمی اکثر چیزایی که ازش میپرسم دلیلش رو بگو میگه تو نمیفهمی. کلا معتقده زن نفهمه. قبل ازدواج که برای آشنایی صحبت میکردیم یادم یه چیزی جواب سوالاتش دادم که گفت آفرین چه باهوش. بهم میگفت از شخصیتت خوشم اومده ولی بعد از ازدواج از همین شخصیتم ایراد میگرفت. طرز تفکر من رو قبول نداشت. یعنی فکر میکنه زن هرچی مرد میگه بایدبگه چشم. مثل مردای قدیم. ما تقریبا شش ماه دوره آشناییمون بود. حتی قبل ازدواج هم پیش دوتا مشاور رفتیم. توی جمع اگه چیزی خودش نمیخوره کلی از طرف منم میگه مانمی خوریم. جلوی خانواده اش کلی خجالت میکشم از طرف من نظر میده درست خانواده اش میشناسنش ولی خب منم حق انتخاب دارم. یه بارهم بهش گفتم خندید و به شوخی تمومش کرد ولی هنوز هم جایی میریم ازطرف من میگه. یا اگه چیزی نمی خوام مدام اصرار میکنه میگم بابام من سیرم نمیتونم بخورم اما جلوی دیگرون اصرار میکنه منم به خاطر اینکه جلوی بقیه صداش بالا نبره میخورم. و نگاه های ترحم انگیز بقیه رو میبینم اینم بهشون گفتم گفت باشه معذرت میخوام حق ب توه اما بازم تکرار شد انگار عادتشه البته دیدم پدرشم همین اخلاق رو داره مدام اصرار میکنه. با مادرش تند برخورد میکنه میگه مادرم هیچی نمیفهمه هرچقدر هم بهش میگم احترامش بذار میگه داروهاش رو نمی خوره باید سرش داد بزنی تا بخوره آخه مادرش مریضه و همه ی دارو و درمانش بر عهده شوهرم بوده و هست و بقیه زیاد دخالتی نمی کنن. اخلاقش ضدونقیضه. گاهی اوقات میبینه توخودمم و ناراحتم. خودش من رو میبره خونه بابام. حتی چندباری هم گذاشته خونه بابام بمونم که البته دو بارش با دعوا و دلخوری بوده. یه بار هم که اصرار کرد ببرم خونه بابات یکی دو روز  بمون بهش گفتم به شرطی که قهر و دعوا راه نندازی که قبول کرد. اما بارها و بارها شده خانواده ام دور هم جمع هستند و مارو دعوت کردن که قبول نکرد میگفت کار دارم.بیشتر وقتا بیرون خونه است. وقتی هم میاد خونه اکثرا سرش توگوشیشه و به قول خودش کاراش رو انجام میده. به منم میگه وقتی من خونه هستم مخصوصا شبا نباید سرت توی گوشیت باشه اولش فکر میکردم شاید بهم شک داره که باکسی هستم. بعد که باهاش صحبت کردم و توضیح دادم فهمیدم کلا میگه من که خونه ام باید برای من وقت بذاری. البته من وقتی اون سرش توگوشیه و بامن حرف نمیزنه خب حوصله ام سر میره و میرم دور گوشیم. بعد که اون از توگوشیش بیرون میومد منم گوشیم رو میذاشتم کنار. سر همین ماجرا چندبار بحثمون شد که بار آخر بهش گفتم چون شما یا خونه نیستی یا وقتی میای سرتون توی گوشیه خب منم حوصله ام سر میره میرم دور گوشی. گفت من کار دارم. گفتم خب میتونی کنارم بشینی و به کارات برسی نه اینکه فاصله میگیری و دور گوشیتی همش. گفت باشه سعی میکنم بهت توجه کنم. یه چند روزی خوب بود یکم که میرفت دور گوشیش بعد میومد پیشم. باهم میوه یا یه چیزی میخوردیم. اما انگار دیگه یادش رفته. شب من یک ساعت شاید بیتر میرم توی رخت خواب و اون تا دیر وقت دور گوشیش هست. دیگه حوصله ندارم چیزی بهش بگم. خودش میگم کلی پیام ناخونده دارم و برنامه های روزانه اش رو توی گوشیش یادداشت میکنه. من درکش میکنم سرش شلوغه ولی خب منم تنها تو خونه ام کسی هم همزبون خودم نیست باهاش حرف بزنم.خب طبیعیه خیلی دلم بخوادبا کسی حرف بزنم و دلتنگ خانواده ام باشم. ولی چون خودش میگه منم نمیتونم به خانواده ام سر بزنم تو هم نباید بری. بهش میگم خب تو کار داری می دونم منم دوست ندارم وقتی خونه هستی تنها جایی برم. خودت هم که میگی وقت نمیکنی من رو برسونی خونه بابام خب وقتی صبحها سرکاری من میرم خونه بابام سر میزنم و تا قبلی که شما از سرکار بیاد میام خونه میگه نه فقط خودم باید ببرمت. اولا فکر میکردم شاید بخاطر اینکه من سرجاده ماشین بگیرم خوشش نمیاد ولی چندبار رفتم توی شهر و سرجاده ماشین گرفتم چیزی نگفته درست اونم خیلی دوست نداره ولی ظاهرا اگه من کار داشته باشم و مجبور باشم و خودش هم نباشه اجازه میده ولی خونه بابام نه. همه چیزاش رو بذارم کنار بگم یه عمر اینجوری زندگی کرده نمیشه تغییر داد اما این قضیه رو نمی تونم تحمل کنم. من قبل ازدواجم ده سال بخاطر درس و کارم از خانواده ام دور بودم اون موقع ها توی خانواده من به خاطر یه سری مشکلات خیلی دعوا بود ولی الان الحمدلله خیلی بهتر شده و آرومتر. بهمین خاطر دلم بیشتر تنگ میشه. حاضر هم نیست بریم پیش یه مشاور حرف حرف خودشه. بعضی وقتا میبینه زیاد توخونه بودم تقریبا هفته ایی یه بار من رو بیرون میبره بیرون غذا میخوریم ولی موقعه ایی که میگم بریم خونه بابام به شوخی میگه دوری و دوستی و دیگه نمیبرتم. میگفت از دخترای دهاتی خوشش نمیاد ولی من چون ده سال دور از خانواده ام بود  و درس خونده ام فکر میکنه رفتارم بهتره و به روز تره البته خودش هم توی روستا به دنیا اومده و بزرگ شده و تقریبا ۱۵ سال هست توی شهر زندگی میکنن هرچند من معتقدم رفتار خودش بیشتر به ون روستاییان قدیمی می خوره تا رفتار من. البته هیچ وقت بهش نگفتم. (اگه بخوام در جواب توهیناش بهش چیزی بگم خیلی عصبی میشه.) به همین خاطر میگم فکر میکنه رفتار خانواده ام روم تاثیر بد بذاره چون اصلا خوشش نمیاد کسی توی زندگیمون دخالت کنه یا مثلا روی من تاثیر بد بذاره مثل چشم همچشمی. خداشاهده هیچ وقت از مشکلاتمون برای کسی تعریف نکردم. همیشه توی خونه بابام از خوبی هاش گفتم. و اگه خانواده ام گلایه میکردن چرا شوهرت نمیاد خونمون و چرا با ما گرم نیست ازش دفاع میکردم.حتی به خانواده خودش حتی به مادرش هم چیزی نگفتم. درسته میدونم اونا میشناسنش.

خونه خواهرش میره و بابچه های خواهرش بازی میکنه اونا رو میاره خونمون. بهش میگم خب شماهم به دیدن خواهرت و خواهرزاده هات میری خب منم دلتگ برادرزاده ام میشم. بهونه میاره میگه به این خاطر بوده وبه اون خاطر بوده. حسرت زندگی خواهرش رو می خورم. خواهرش همیشه وقتی مسافرت با خانواده پدریش هست هرجا بخواد بره آزاده راحت میتونه بیاد خونه مادرش بارها با ما رفتیم مسافرت و تفریح. اما من بعد ازدواجم هنوز یه بارهم باشوهرم باخانواده ام نرفتیم یه تفریح ساده که بیرون از خونه باشه. اینجا پاگشا عروس رسمه که بعد از سه روز خانواده عروس عروس و دامادو خانواده داماد رو دعوت میکنن ما بعد از چند ماه که از عروسیمون گذشته بود اونم بعد از کلی اصرار بابام و مادرم که اونم من به شوهرم گفتم این دعوتی رو باید بریم چه الان چه بعدا پس بهتر زودتر بریم که بالاخره رفتیم بعد از چند ماه از عروسیمون. زیاد به رسم و رسومات اینجا آشنایی نداره چون همیشه دنبال کار بوده. بیشتر وقتش رو بیرون و صرف کار کردن کرده تا اینکه توی خونه و با خانواده باشه. دیدن اقوام خودش هم نمیره مگه مواردی کم. از کسی هم خوشش نیاد باهاش قطع رابطه میکنه توی زندگی بقیه برادراش و خواهرش هم اظهار نظر میکنه و من از این عادتش بدم میاد چون ممکن باعث کدورت بین برادرش و زن برادرش باشه و معمولا بی توجه و فکر میکن چون بزرگتره و بقیه رو خودش سروسامون داده میتونه اظهر نظر کنه و تصمیم بگیره. آخه پدرش ازدواج مجدد کرده و مادرش و پدرش سالهاس جدا زندگی میکنن. خودش برادر بزرگ نیست ولی خب بجای برادر بزرگش هم اظهار نظر میکنه. 

من به زندگی بقیه کاری ندارم هرچند که دلم براش میسوزه که داره راه رو اشتباه میره ولی فعلا فقط به فکر نجات خودم هستم که آرامش داشته باشم اینقدر ناشکری نکنم. من قبلا خیلی شاد بودم هرچند توی خونه بابام مشکلات و دعواها زیاد بود اما به قول استادم بهم میگفت تو اصلا پیر نمی شی. ولی الان یه افسرده ام گوشه خونه. میترسم از شوهرم. همیشه دوست داشتم وشوهرم دوست و رفیقم باشه اما الان ازش میترسم. میترسم ازش چیزی بخوام یا بهش چیزی بگم. وقتی میخوام چیزی بگم چند روز طول میکشه تا بالاخره بگم اونم با کلی ترس. قبلش صلوات میفرستم وایت الکرسی میخونم. الان در طول روز یه لبخند هم نمیزنم. مگه اینکه برم سرکار باهمکارام یا خانواده شوهرم اونم بخاطر اینکه اونا از مشکلاتمون پی نبرن و وقتی شوهرم باهام سرسنگین نیست 

ببخشید زیادی شد. 

تصویر علیرضا2021
نویسنده علیرضا2021 در

خوب راستش شاید بخندید.ولی من اولین و مهم ترین دلیل این اختلاف نظرهارو اختلاف سنی 10 سالتون میدونم!!!اینه که میگم اختلاف سنی بره،اینه که بدم میاد پیرمرد بشم و برم بایه دختربچه لاغر مردنی ازدواج کنم مثل بقیه ایرانی ها!!!اکثر خیانت ها،طلاق ها،سو تفاهم ها،عدم تفاهم ها و...از اختلاف نظر میاد،بعد حالب اینه اختلاف نظرهاهم از اختلاف سنیه!!!

گزینه دوم اینکه بازم شاید بخندید یا حتی عصبانی بشید اینه که من مثل شوهرشما نیستم اتفاقا اکثر مردها بی غیرت و روشنفکرهستن،اما من معتقدم آدم به زن و مرد بودن نیست.از انسانیت و این مزخرفات هم بدم میاد آدمای عوضی همش درباره انسانیت حرف میزنن،ولی راستش در بعضی مواقع خانم ها حالا چه بدتون بیاد یانه عقلشون مشکل داره!!!دیدم که میگم،یعنی طرف دودقیقه یه ولگرد میره بهش میگه تو چقدر خوشکلی و ال و بل و...اینم خر شد رفت تو بغلش!!!خوب این نشون میده کمی عقل خانم ها ضعیفه،و باید مواظبش باشی.اما شوهر شما یک نژاد پرسته اینکه زن نیاز به نظارت و مراقبت داره درست ولی کدوم احمقی گفته نفهمه!!!اتفاقا خیلیم حیله گر و مکاره!!!کارا و سیاستی که زنها دارن به عقل جن هم نمیرسه!!!ولی درکل انگیزه بدی زیاد تو وجودتون هست.ببخشید من عادت ندارم دردغ بگم و مظلوم نمایی کنم.الانم بجای مظلوم نمایی و کمک کردن بهش و خوب پشت سرش حرف زدن،برید یبار تکلیفتونو روشن کنید.بچه که نیستید؟!بگو یا درست شو یا به شمارو بهیر مارو به سلامت،طلاق خیلی خیلی بهتر از ازدواج و زندگی های مزخرفه در جاهای خودش!!!بجای این درد و دل کردن و ندونم کاری ها تکلیفتون رو مشخص کنید.موفق باشین

تصویر علیرضا2021
نویسنده علیرضا2021 در

سلام.خوب ببینید شما از اون دسته خانم ها هستید که طرفدار آزادی و...هستید.و شوهرتون هم بثول خودتون روشنفکر و امروزی نیست.شما چطور نتونستید متوجه اختلاف افکاراتون بشید؟؟!!!باید قبلا میفهمیدید!!!الانم بیشتر توضیح بدید مثلا اینکه میگید نمیزاره آزاد باشم و هرجا دلم میخواد برم این هرجا کجاست؟!بازار،خونه خاله،خونه عمو،خونه پدر و...؟!یکم واضح تر بگید.

تصویر maleki
نویسنده maleki در

باسلام خدمت شما کاربرگرامی:

درسته متاسفانه همسرتون، رفتارهای بدی از قبیل فحاشی، بددهنی، محدود کردن و... باشما داره و اگه تغییر نده و توبه نکنه و از شما حلالیت نطلبه قطعا بنابر آموزه‌های دینی عذاب دردناكي در انتظارشه، ولي اگر شما در مقابل بدرفتاری‌هاش، به او فحش نديد و زبانتونا كنترل كنيد،همون کاری که الحمدالله تا الان کردید، خداوند اجر و پاداش بسيار زيادي براي شما در نظر خواهد گرفت؛ همان گونه كه رسول اكرم (صلى‌ الله‌‏علیه‌و‏آله) به بانویی که خدمت ایشان شرفیاب شده بود فرمود: «ای حولاء، زنی نیست که سخنی از شوهرش بشنود و بر آن صبر کند، مگر اینکه خداوند به قدر هر کلمه‌ای که شنیده و بر آن صبر نموده است، برای او مزد روزه گیر و مجاهد در راه خدا را بنویسد.( مستدرک الوسائل، ج 14، ص 274.)
اما ذکر چند نکته تا کاهش این فشارها و تغییر رفتار همسرتون:
ابتدا درک و همراهی شما بسیار مهمه. به عنوان مثال ببینید نحوه رفتار دیگران و خانوادش با ایشون چجور بوده شاید قبل از ازدواج شما تجربه تلخی در زندگیش هست که الان هم خاطره بد داره و هم در مقام جبران کمبود های قبل داره به شما فشار میاره. لذا پیدا کردن ریشه و علت این رفتار قدم مثبت و موثری در حل مشکلتون خواهد داشت.
جدای همه این مسائل شناخت دقیق پیدا کردن از مردان خیلی مهمه.
مردان دوست دارند داخل خونه و در زندگی مردانگی کنند. به این معنا که ازشون اجازه گرفته بشه، درخواست بشه و بعضی از مردادوست دارند با این مسائل خانمشون مدام بهشون توجه داشته باشه و حرف اول و اخر را از زبون مرد خونه بشنوند.

لذا اگه احساس کنند داره اقتدارشون زیر سوال میره  بهانه گیری می کنند، محدود می کنند، حریف نشن گاهی دست به توهین می زنند و حتی در مواردی ممکنه برخورد فیزیکی هم داشته باشند. تا می تونید به همسرتون اقتدار بدید و حتی گاهی نظرشون را در کارهای شخصی خودتون بپرسید.
درمورد خانوادتونم اصلا نیاز نیست دفاع کنید و حساسیت نشون بدید و در مقابل هرباری که از خانواده شما بد گفت درمورد خانوادش خوب بگید.

درکنار همه بدی هایی که ذکرکردید بهتره خوبی هایی را هم که داره به ذهن و به خاطر بیارید. مثلا: اهل کاروتلاشه، امکانات رفاهی را برای خانوادش تهیه میکنه یا اگر خسیس نیست یا اگر اهل مصرف مواد مخدر و رفیق باز و ... 
یه لیستی از علایق و کارها و چیزایی که دوست داره را تهیه کنید و همیشه برای خوشحال کردنش ازش استفاده کنید و درهمون حال خوب می تونید در قالب یک درد دل و بیان خواسته ها و نیازها حرفاتونو بزنید و در پایان هم از داشتن ایشون و در کنار ایشون بودن احساس رضایت کنید.
با جمله اخر هم یه حس خوب به خودتون منتقل میشه و هم در راستای تغییر اخلاق ایشون از بداخلاقی به نرم خویی و خوش اخلاقی قدم موثر و مثبتی برداشتید.

موفق باشید.

مطاله مطالب زیر به شما کمک بسیاری خواهد کرد:

https://btid.org/fa/news/16203

http://btid.org/node/134166

https://btid.org/fa/news/160199

 

تصویر من کسی ام که سوال پرسیدم
نویسنده من کسی ام که سو... در

سلام علیکم. ممنون از صحبتهای دلگرم کنندتون یکم آرومم کرد. راستش همسرم وقتی محبت میکنه خیلی خوب محبت میکنه اما به قول شما کسیه که حرف حرف خودشه توی چیزای مهم زیاد بامن مشورت یا صحبت نمیکنه اما توی چیزای بی ارزش و کوچیک مثل اینکه می خوایم بریم بیرون میگه چی می خورید البته اونم گزینه هاش مشخصه. من زیاد به این چیزا یعنی به خوردن و پوشیدن علاقه ایی ندارم بله یکم توی خرید لباس و لوازم مورد نیاز البته به جز خوردنی خسیس هست که اینم خیلی اذیتم نمیکنه. مثلا بهم میگه حق نداری وضعیتی درباره سیاست بذاری جدیدا میگه نمی خوام رای بدم اما من دوست دارم رای بدم نمی دونم واکنشش چیه. اهل مسافرت هست ولی راستش خانواده من وضعیت مالی خوبی ندارن و برادرام هم خجالتی ان و کار دولتی و رسمی ندارن البته الان خداروشکر همون سرکار هستن. ولی اینجور که فهمیدم همسر دوست داشته خانواده خانمش کار و بار درست و حسابی داشته باشن یعنی توی شرکت یا اداره ایی استخدام باشن و یه جورایی وضع مالیشون خوب باشه دقیق نمی دونم چرا ولی حدس میزنم به خاطر اینکه بعضی اها بدردش بخورن چون تو این مدت دیدم که همه جا پارتی و آشنا دارن و طوری برخورد میکنن که یعنی همه باید کارشون رو راه بندازن سر همین قضیه چند جا که باهاشون بودم با منشیها دعواشون شده و اینم من رو ناراحت میکنه. راستش من طلبه ام و توی حوزه کار هم میکنم اما ایشون گفتن که تمام وقت سرکار نباش منم قبول کردم ولی حرفهای خودشون که زدن رو فراموش کردن. گاهی اوقات فکر میکنم براسون مثل کنیز میمونم چون توی کارای خونه بهم دستور میدن و اگه کاری فراموش کنم دعوام میکنن و به قول خودشون تنبیه ام میکنه نه فیزیکی بلکه با بی محلی. البته میدونم دل مهربونی داره ولی قد بودن و یه دندگی و خودخواهیش اون دل مهربونش رو مخفی کرده دوستم داره اما بارها دلم رو شکسته با سختگیریاش باعث شده روز به روز از دوست داشتنم بهش کم بشه گاهی اوقات متنفرمیشم ازش و توی دل خودم نفرینش میکنم بعد به خاطر نفرین به اون خودم رو نفرین میکنم چون هیچ وقت دلم نمی خواست عزیزترین کسم رو نفرین کنم. باورتون میشه تا قبل از ایشون هیچ وقت هیچ کس رو نفرین نکرده بودم حتی کسی که باهام دشمنی کرده بود ولی الان به کسی که فکر میکنم عزیزترین کسم هست بد و بی راه میگم البته همه اینهارو در تنهایی میگم. وهمیشه پیش حرفای تندش سکوت میکنم. گاهی اوقات مثل ارباب ازم بازخواست می کنه چرا نخوردی چرا نخوابیدی چرا خوابیدی چرا خوردی چرا چرا و چرا حتی جلوی دیگران هم تحقیرم کرده. همیشه سعی کردم جلوی خانواده ش مخصوصا خانواده خودم احترامش رو حفظ کنم وخانواده ام هم همیشه احترامش رو حفظ کردن اما اون انگار از خانواده من خوشش نمیاد خیلی سرد برخورد میکنه که انگار هیچ ارزشی براشون قائل نیست. البته بی انصافی نکنم برای اعیاد یا مناسبتی که باشه خودش شیرینی میگیره و خودش پیشنهاد میده بریم خونه بابام. ولی نمی دونم چرا بعضی رفتاراش باهم تضاد داره مثلا هروقت مادرم دعوتمون میکنه میگه کاردارم بارها تکرار شده خیلی وقتها خانواده ام دور هم جمع هستن ولی نمیذاره من برم میگه کاردارم. تاحالا باخانواده من مسافرت نرفتیم. اما بارهاشده باخانواده اش رفتیم مسافرت. بابام اینها خواستن بیان خونمون گفت بهشون بگو امشب نیان. خواهرم ایناخواستن بیان گفتن برای شام میایم بهم گفت بهشون بگو برای شام وقت نیست برای نشستن بیان فکرکنید طرف نزدیک ترین کست بگه میخوام بیام خونتون اما شوهرت بگه نیان و تو مجبور بشی بهشون بگی نیان. در صورتی که توی این مدت یه سال خانواده خودش رو چندبار دعوت کرده خونمون و من بی هیچ ایرادی ازشون پذیرایی کردم نمیگم پشیمونم من از مهمون خوش میاد حالا که خانواده شوهرم هستن باکمال میل روی چشمم میذارمشون رو ازشون پذیرایی میکنم. اما رفتاراون باخانواده ام برام خیلی سخته. یک سال ویک ماه عروسی کردیم و خانواده من فقط یه بار اومدن خونمون که بابام هم نیومده. عید امسال خانواده خودش دعوت کردیم چندبار و بعد یکسال به من گفت کی خانوادت رو دعوت کنیم منم چون ازش ناراحت بودم بخاطر رفتارش با خانواده ام بهش گفتم نمیخواد دعوتشون کنید. گفتش یکشنبه دعوتشون میکنیم. من چیزی نگفتم وخودش هن به روی خودش نیاورد و دیگه این شد که دعوتشون نکردیم. فکر میکنم از ته دل راضی نیست بهمین خاطر گفتم بهتر خانواده ام نیان اینجوری بهتره تا بخوان بهشون بی احترامی کنن. 

ببخشید زیاد شد چون کسی هم برای درددل ندارم اینهارو گفتم. خیلی حرفادارم ولی اون نمیذاره برم پیش مشاور مطمئنم افسردگی گرفتم همش دوست دارم یه گوشه بشینم و گریه کنم. اوایل ازدواجمون با یه خانمی از آشناهاشون در تماس بود و حد و حدود رو رعایت نمی کردن خیلی اذیت میشدم که دل رو زدم به دریا بهش گفتم سعی کردم طوری هم بگم که فکر نکنه بهش شک دارم بهش گفتم اون خانم توی رفتارش بانامحرم حدش رو رعایت نمیکنه دوست ندارم باهاش درارتباط باشید تا چند روز باهام قهر کرد و کلی دعوام کرد گفت با هرکسی ارتباط دارم به تو مربوط نیست شاید من درست بهش نگفتم ولی سعیم رو کردم طوری بگم که بهش بر نخوره ولی میدونم احترام اون خانم رو بیشتر از من داره باوجود اینکه چندتا دلیل هم براش آوردم و چند وقت بعدش هم یه اتفاقی افتاد که برای خودم و شاید برای اون هم ثابت شد که حق با من بود اما همسرم یا به حرف من پی برده و چیزی نمیگه یا اینکه نه. نمی دونم الان هنوز در ارتباط هستن یا نه ولی می دونم خانمه براش مهمه. هنوز این قضیه اش هم اذیتم میکنه ولی سعی کردم بی خیالش بشم. و دیگه چیزی بهش نگفتم.

بازم ببخشید زیاد شد.