شاخ کوتاه، بزغاله‌ی بازیگوش

12:55 - 1400/05/12

شاخ کوتاه، هر وقت هم از مامان و باباش می پرسید، اونا می‌گفتن:«جنگل یه جای زیباییه! ولی نه برای ما گوسفندا؛ آخه اونجا گرگ داره و گرگا ما گوسفندا رو می خورن».

شاخ کوتاه همیشه فکر می‌کرد مامان و باباش این حرفا رو می زنن تا اون بازیگوشی نکنه و از مزرعه بیرون نره. توی این فکرا بود که دید یه موجود خاکستری از داخل جنگل داره نزدیک میشه!...

 

سلام لطیفه‌های مهربونی زندگی، سلام لپ گلی‌ها، می‌بینم منتظرین تا با یه قصة دیگه با ما همراه بشین. خب پس بریم سراغ قصة امشب.

روزی روزگاری توی یه دشت سرسبز، مزرعه‌ای وجود داشت كه توي اون، چند تا گوسفند با یه سگ باهوشُ شجاع زندگی می کردن. بین این گوسفندا یه بزغالةی بازیگوشی بود به اسم«شاخ کوتاه». اون همیشه از این‌طرف مزرعه به اون طرف می دویدُ هرچی هم كه مامانُ باباش بهش می‌گفتن: «شلوغی نکن. بدون اجازه از مزرعه بیرون نرو. گم میشی، آقا گرگه این طرفاست» انگار نمی‌شنیدُ فقط كار خودشُ مي كرد.

یه روز که «هاپو» که همون سگه گله وُ نگهبان گوسفندا‌ بود، بزغاله رو بخاطر شلوغی‌هاش، دعوا کرد، بزغاله هم روو به بقیة دوستاش کردُ گفت: «من دیگه از اينجا خسته شدم، دلم می خواد برم یه جای دور، تا دیگه کسی نباشه، به من گیر بده.»

اون هر روز به دوستاش این حرفا رو می زد؛ تا این که یه روز که گله برای چرا بیرون از مزرعه رفته بود، شاخ کوتاه یواشکی پشت یه بوته قایم شدُ بدون این که گوسفندای دیگه وَ هاپو متوجه بشن، از گله فاصله گرفتُ همراه اونا به مزرعه برنگشت. اون به سمت جنگلی که نزدیک مزرعه بود، رفت. وقتی به اونجا رسید با خوشحالی داد زد: «آخ جون؛ بالاخره آزاد شدم؛ دیگه کسی نیست به من گیر بده وُ هی بگه این کارو بکن، اون کارو نکن»

بزغاله کوچولوی قصه ما، همیشه دوست داشت ببینه جنگل چجور جاییه!

راستی بچه‌ها! شما تا حالا تنهایی جنگل رفتین؟ جنگل چجور جاییه؟ قشنگه؟!

شاخ کوتاه، هروقت از مامانُ باباش می پرسید که جنگل چه جور جاییه؟ اونا می‌گفتن:«جنگل یه جای خیلی زیباییه! ولی ما گوسفندا باید بیشتر مراقب باشیمُ تنهایی هم نریم تو جنگل، چون آقا گرگه اون طرفا پرسه می زنه وُ ممکنه بهمون آسیب برسونه»

ولی شاخ کوتاه همیشه فکر می‌کرد که مامانُ باباش این حرفا رو می‌زنن تا اوون از مزرعه بیرون نره.

بزغاله کوچولو توی همین فکرا بود که دید یه موجود خاکستری رنگ از داخل جنگل داره بهش نزدیک میشه!

دوستای گلم،به نظر شما اون چی بود؟! هاپو بود یا مامانُ باباش؟

آفرین غنچه‌های باغ زندگی! درست حدس زدید. اون آقا گرگه بود که داشت از توی جنگل به طرف شاخ کوتاه میومد.

بزغاله کوچولو، تا اونو دید، ترسیدُ سریع پشت یه درخت قایم شد.

آقا گرگه که از دور بزغاله کوچولو رو دیده بود وقتی دید که اون پشت درخت قایم شده، به سمت درخت رفتُ با صدای مهربونی گفت:«چرا فرار می‌کنی؟ من آقا گرگه هستم؛ نگهبان جنگل. تو منو نمی‌شناسی؟»

خب عزیزای من، به نظر شما آیا اون راست می‌گفت؟واقعاً نگهبان جنگل بود؟!

حالا بیاین بقیة قصه رو گوش کنین تا متوجه بشین اون راست می‌گفت یا نه؟

شاخ کوتاه تا شنید که آقا گرگه میگه:«من نگهبان جنگلم،آروم شدُ با خودش گفت:«خب اینم مثل هاپو یه نگهبانه دیگه،حالا چه فرقی داره نگهبان جنگل باشه یا نگهبان مزرعه؟!»

بعدشم آروم از پشت درخت بیرون اومد.

آقا گرگه تا شاخ کوتاه رو دید،گفت:«به به عجب بزغالة خوشگلی! با کی اومدی سمت جنگل؟ مامانُ بابات کجان؟ هاپو کجاست؟»

شاخ کوتاه به آقا گرگه که چهره مهربونی هم به خودش گرفته بود، گفت:« من یواشکی اومدم، مامانُ بابامُ هاپو نفهمیدن من اومدم سمت جنگل. اونا نمی‌دونن من اینجام.»

آقا گرگه تا این رو شنید، به دورُ برش یه نگاهی کرد وَ...

 

به نظرتون چیکار کرد بچه ها؟ شاخ کوتاه رو دعوا کردُ به مزرعه برگردوند؟ یا اینکه به مامانُ باباشُ هاپو زنگ زد که بیان دنبالش؟

ولی عزیزان من، یه اتفاق دیگه ای برای بزغاله کوچولوی قصه ما افتاد.

آقا گرگه تا حرف شاخ کوتاه رو شنید، سریع پریدُ اونو گرفتُ می خواست با خودش به جنگل ببره. اما بزغالة کوچولو که حسابی ترسیده بود ،با صدای بلند داد می زد: «هاپو...هاپو...بابا.... مامانی...کمک...کمک».

هاپو که گوشای تیزی داشت، تا صدا رو شنید به طرف جنگل دویدُ تا نزدیک شد دید که آقا گرگِ بدجنس، شاخ کوتاه رو گرفته وُ می خواد با خودش ببره. اون شروع کرد به پارس کردنُ به گرگ نزدیکُ نزدیک‌تر می شد. آقا گرگه که داشت می خندید، همین که چشمش به هاپو افتاد، شاخ کوتاه رو رها کردُ به داخل جنگل فرار کرد.

شاخ کوتاه که از دست گرگ بدجنس نجات پیدا کرده بود از جاش بلند شدُ دوان دوان خودشو به گله، پیش پدرُ مادرش رسوند. اون از این که به حرف پدرُ مادرش گوش نداده بود، ناراحت بودُ از این کارش حسابی پشیمون شده بود.

شاخ کوتاه به پدرُ مادرش نگاهی کردُ گفت:«حالا فهمیدم شما چقدر مهربونُ راستگویین وَ به فکر بچه ها هستین. من نباید بدون اجازه از پیش شما می‌رفتم.». پدرُ مادر بزغاله کوچولو هم لبخندی زدنُ  اونُ با مهربونی بخشیدن. بعدشم همه باهم به مزرعه برگشتن.

بله عزیزای دلم، شما هم اگه به حرف پدرُ مادراتون گوش بدید، هیچ وقت اتفاق بدی براتون نمیفته. چون اونا همیشه به فکر سلامتی شما هستنُ می خوان که شما همیشه شادُ و خوشحال باشید.

 

کلمات کلیدی: 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 3 =
*****