داستان آموزنده «همسایهها و داداشهای بازیگوش» ماجرای بازیگوشی دوتا برادره که با سر و صدا و بازیگوشی، برای همسایهها مزاحمت ایجاد میکردن. اما وقتی کمک همسایهها رو دیدن، متوجه کار اشتباهشون شدن.
به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانههای قشنگ
سلام بچههای مهربون، حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم هرکجای این کره خاکی هستین خوب و خوش و سرحال باشین. امشب به همراه دو تا داداش مهربون یعنی حمید و سعید، پیش شما اومدم تا یه قصه از این دو تا پسر بازیگوش رو براتون تعریف کنم:
توی یه شهر بزرگ و زیبا که آدمهای زیادی توی ساختمونهای سر به فلک کشیدهاش زندگی میکردن، یه خونواده بودن.
این خونواده تازه توی اون محله اومده بودن.
روزهای اول، حمید و سعید هر روز از خواب بیدار میشدن و شروع به بازی میکردن. گاهی فوتبال بازی میکردن، گاهی هم به دنبال همدیگه میدویدن و سر و صدا میکردن و تا آخر شب هم به بازی و سر و صدا خودشون ادامه میدادن.
اونها اصلاً حواسشون نبود که توی بعضی خونهها، بچههای کوچیک یا پیرمرد و پیرزنهایی هستن که مشغول استراحتن، هرچقدر که بابا و مامان یا یکی از همسایهها به بچهها تذکر میدادن و ازشون میخواستن آرومتر بازی کنن، فایدهای نداشت که نداشت.
یه روز که مامان و بابای اونها برای خرید به بیرون از خونه رفته بودن، حمید و سعید تنها توی خونه مشغول بازی بودن. یه دفعه یکی از اونها با توپ ضربه محکمی زد و توپ به کتابخونه بزرگی که یه گوشه از اتاق بود برخورد کرد و روی زمین افتاد.
بچهها حسابی ترسیده بودن، اونها میدونستن اگه بابا و مامان بیان، حتماً اونها رو تنبیه میکنن، برای همین تصمیم گرفتن هرجور شده کتابخونه رو بلند کنن و سرجای خودش قرار بدن، ولی هر چقدر که تلاش کردن نتونستن، بچهها حسابی خسته شده بودن و دیگه به سختی میتونستن از جاشون بلند بشن، اونها همینطور که روی زمین نشسته بودن و به کتابها و کتابخونه نگاه میکردن و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردن، یه دفعه زنگ در به صدا دراومد!
با شنیدن صدای زنگ، رنگ بچهها پرید. بچهها حسابی ترسیده بودن. سعید رو به حمید کرد و با ترس و لرزگفت: حَ...حَ...حمید می...می...میشه دَ..دَ...دَ...در رو با...با...باز کُ..کُ...کنیم؟! (حمید میشه در رو باز کنیم؟)
حمید هم که ترسیده بود به سعید نگاهی کرد و گفت: نه میترسم مامان و بابا باشن!
بیا سریع بریم بخوابیم و وقتی مامان و بابا در رو باز کردن ببینن ما خوابیم. اون وقت اونها فکر میکنن ما خواب بودیم و این اتفاق افتاده!
ولی سعید که هنوز بدنش می لرزید گفت: وَ..وَ..ولی وَ..وَ..وقتی او..اونها رَ..رَ..رفتن دی..دی..دیدن که ما بی..بی.. داریم و دا..دا..ریم با..با...بازی می...می... کنیم.
حمید گفت: راست میگی! حالا به نظرت چیکار کنیم؟
بچهها همینطور که داشتن با هم حرف میزدن، زنگ دوباره به صدا در اومد. ولی این بار یه صدایی هم از پشت در خونه بلند شد:
آقای جعفری! خانم جعفری! حمید جان! سعید جان! چرا در رو باز نمیکنین؟! این صدای چی بود؟!
بچهها تا این صدا رو شنیدن یه نفس راحتی کشیدن و به طرف در اومدن، ولی وقتی در رو باز کردن از چیزی که میدیدن تعجب کردن. چند تا خانم و آقا و بچه که همگی از همسایهها بودن، پشت در ایستاده بودن.
یکی از همسایهها که بچهها رو دید ازشون پرسید: صدای چی بود؟!
بچهها هم قضیه رو برای اونها تعریف کردن و ازشون کمک خواستن.
همسایهها به هم نگاهی کردن و یه مقداری پچ پچ کردن. بعد هم یکی از همسایهها که سن بالایی هم داشت، رو به بقیه کرد و گفت: درسته که این دو تا وروجک خیلی ما رو اذیت کردن، ولی بهتره بهشون کمک کنیم.
اونها به کمک هم کتابخونه رو بلند کردن، بعد هم کتابها رو داخل قفسهها قرار دادن. بچهها یه کناری ایستاده بودن و به همسایهها و تلاششون نگاه میکردن. اونها از کارهای قبلی خودشون خیلی شرمنده بودن، وقتی که همسایهها میخواستن برن، بچهها از حرفها و کارهای اشتباهشون عذرخواهی کردن. اونها فهمیدن که باید به همه احترام گذاشت بخصوص به همسایهها.
از اون روز به بعد بچهها یاد گرفتن که دیگه خونه جای فوتبال بازی کردن، دویدن و سر و صداکردن نیست. اونها هر وقت میخواستن بازی کنن با اجازه مامان و باباشون به زمین فوتبالی که نزدیک خونهشون بود، میرفتن و با بقیه دوستاشون بازی میکردن.
بله بچهها، خیلی از خونهها دیگه مثل زمانهای قدیم نیست، اگه قرار باشه هر کسی توی خونهاش هر کاری رو که دوست داره انجام بده و به فکر همسایههاش نباشه خیلی بد میشه.
البته من مطمئنم شما عزیزای دلم، حواستون به همسایهها هست و اونها رو اذیت نمیکنید.
خب دیگه قصه امشب ما هم تموم شد. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا یار و نگهدارتون.