قصه شب | گرگ بدجنس و خرگوش باهوش

17:29 - 1401/04/01

در این قصه، کودکان می آموزند که به حرف افراد غریبه و ناآشنا گوش ندهند. اگر هم آن‌ها کاری را از کودکان خواستند، کودکان حتماً این موضوع را به والدین خود بگویند.

قصه شب گرگ بدجنس و خرگوش خاکستری باهوش

قصه گرگ بدجنس و خرگوش باهوش : سلام به همه بچه‌های ایران زمین. دوست‌های من حالتون چطوره؟ سلامتین؟! امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین. حاضرین با هم یه سفرکوتاه به شهر قصه‌های قشنگ بریم و یه قصه بشنویم؟

روزی روزگاری توی جنگلی سرسبز، گرگ بدجنسی زندگی می‌کرد. گرگ همیشه حیوون‌های کوچیکتر رو اذیت می‌کرد، وقتی کسی حواسش به اون‌ها نبود، حیوون‌های کوچولو رو می‌دزدید و اون‌ها رو توی خونه‌اش زندانی می‌کرد.

در یکی از روزها که هوا سرد بود و بارون می‌اومد، گرگ بدجنس از خونه خودش بیرون اومد و به اطرافش نگاهی کرد. اون از دور چشمش به خرگوش خاکستری افتاد، برای همین پشت درختی قایم شد و مشغول فکر کردن شد که چطور می‌تونه خرگوش خاکستری رو به دام بندازه. اون فکر کرد و فکر کرد تا بالأخره یه فکری به ذهنش رسید. خیلی آروم از پشت درخت بیرون اومد و شروع به گریه کرد. اون با صدای بلند داد میزد و از حیوون‌های جنگل کمک می‌خواست، ولی توی اون بارون هیچ  حیوونی صدای اون رو نمی‌شنید، فقط خرگوش خاکستری که برای جمع کردن قارچ از خونه‌اش بیرون اومده بود صدای گرگ رو شنید. به‌طرفش اومد و گفت: چی شده؟! چرا گریه می‌کنی؟!

گرگ بدجنس : صبح زود از خونه بیرون اومدم تا توی جنگل قدم بزنم، ولی یه دفعه توی یه چاله بزرگی افتادم، فکر می‌کنم پام شکسته، دیگه نمی‌تونم راه برم و خودم رو به خونه‌ برسونم، می‌ترسم زیر بارون سرما بخورم و بمیرم. خرگوش خاکستری که حیوون دلسوزی بود گفت: غصه نخور من کمکت می‌کنم و تو رو به خونه‌ات می‌رسونم. اون‌ها آروم آروم به‌طرف خونه آقا گرگه حرکت کردن، وقتی رسیدن، گرگ بدجنس در خونه رو بست، بعد رو به خرگوش کرد و با صدای بلند گفت: بالأخره تونستم تو رو به دست بیارم، حالا هم پیش بقیه حیوون‌های دیگه زندونیت می‌کنم و هر وقت گرسنه شدم می‌خورمت. خرگوش خاکستری که این رو شنید، فهمید که گیر افتاده و راه فراری نداره.

اون رو به گرگ بدجنس کرد و گفت: می‌دونی من زیر بارون توی جنگل چیکار می‌کردم؟ من می‌خواستم مثل همیشه یه سوپ قارچ خوشمزه برای شیر و پلنگ درست کنم. آخه سوپ‌های من هر حیوونی رو قوی می‌کنه، مگه نمی‌بینی شیر و پلنگ قوی و پر زور هستن؟ به‌ خاطر اینه‌ که از سوپ‌های من می‌خورن، اگه تو هم دوست داشته باشی، می‌تونم برات از همون سوپ‌ها درست کنم. گرگ لحظه‌ای فکر کرد و گفت: تو داری من رو فریب میدی، می‌خوای با این حرف‌هات گولم بزنی و فرار کنی!

خرگوش : اشکالی نداره تو می‌تونی خودت بری و اون قارچ‌ها رو بیاری، وقتی برگشتی من سوپ رو برات درست می‌کنم.

گرگ بدجنس کمی فکر کرد و گفت: باشه ولی یادت باشه من در خونه رو قفل می کنم اگه دروغ گفته باشی وقتی برگردم تو رو میخورم.  گرگ قصه ما! از خونه‌اش بیرون اومد و به‌طرف محلی که خرگوش بهش گفته بود رفت.

گرگ بدجنس

 گرگ بدجنس کلی قارچ جمع کرد و با خودش آورد، اون‌ها رو به خرگوش خاکستری داد و بهش گفت: حالا می‌تونی سوپ درست کنی!

 خرگوش به کمک گرگ بدجنس دیگ بزرگی رو که یه گوشه بود، روی اجاق گاز گذاشت و توی اون رو پر از آب کرد. وقتی آب جوش اومد، از گرگ بدجنس خواست تا قارچ‌ها رو داخل دیگ بریزه. گرگ هم سبد بزرگی که  قارچ‌ها داخلش بود رو بلند کرد تا کاری که خرگوش گفته بود رو انجام بده، اما همین که خم شد خرگوش محکم اون رو به داخل دیگ هُل داد. گرگ بیچاره داخل دیگ افتاد و همه جای بدنش سوخت.

خرگوش خاکستری  که دید گرگ مرده، باعجله به‌طرف اتاقی که حیوون‌های کوچولو توی اون زندونی بودن رفت، در رو باز کرد و همه حیوون‌های کوچولو رو آزاد کرد.

بله دوست‌های کوچولوی من، شما کوچولوها باید یادتون باشه که به حرف هرکسی گوش ندین، اگه کسی از شما کمک خواست، حتماً قبلش به مامان و باباتون بگین تا خدای ناکرده اتفاق بدی براتون نیفته.

خب عزیزهای من، این قصه هم تموم شد، من دیگه باید با همه‌تون خداحافظی کنم، همه شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم.

مهربون‌های من،عزیزهای دلم

تا یه قصه دیگه خدا یار و نگهدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 4 =
*****