قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان، در قسمتهای متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل میکند. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
قصه شب حلما کوچولوی قهرمان : سلام و شب بخیر به تموم دلهای امام حسینی، به تموم دستهایی که توو عزاداریهای امام حسین علیه السلام به سینه زده میشن و پرچم یا حسین رو توی دستههای عزاداری بالا میگیرن، شب همه دخترهای عزیزم و پسرهای گلم بخیر، امیدوارم هرجا که هستید، سلامتی و خوشبختی مهمون خونههاتون باشه.
خب بهتره زودتر بریم ادامه قصه پرماجرای حلما کوچولوی قهرمان رو بشنویم.
شب بود و همه خیمهها بر پا شده بود تا بعد از یه روز گرم و پر از خستگی، همگی استراحت کنن. نسیم خنکی بین صحرا میپیچید و به صورت کوچولوی حلما میخورد. چند روزی بود که حضرت سجاد، یکی از پسرهای امام حسین، مریضی سختی گرفته بودن و از تب میسوختن، به خاطر همین عمهشون حضرت زینب ازشون پرستاری میکردن و مراقبشون بودن.
آسمون پر شده بود از ستارههایی که بعضیهاشون به حلما چشمک میزدن، دختر کوچولوی قصه ما هم بیرون خیمه، سر روی بالش نرمش گذاشته بود و اونها رو نگاه میکرد. مامان همین طور که احمد، برادر کوچیکتر حلما رو توی بغل گرفته بود بیرون اومد و گفت: دخترم! بیا تو، هوای بیابون سرده، زمینش خار داره، بیا داخل خیمه بخواب.
ولی حلما اصلا صدای مامان رو نشنید، مامان یه بار دیگه صداش کرد: حلما جان، مامان، حلما، حواست کجاست؟
خانم کوچولو یهو به خودش اومد، از جا پرید و گفت: بله مامان جون، ببخشید، حواسم نبود.
مامان با لبخند پرسید: چی شده، نکنه باز داری یه نقشه تازه میکشی که چطور برگردی مدینه؟
حلما: نه مامانی، دارم به این فکر میکنم که ما اینجا چیکار میکنیم؟ اگه امام حسین میخواد جلوی ظلم و بدی یزید بایسته، چرا خانمها و بچهها رو همراه خودش آورده؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان زودتر گفت: عزیزم، میخوای بری از خود امام حسین جوابت رو بگیری، هنوز بیدارن، دارن قرآن میخونن.
حلما خیلی خوشحال شد، همین که خواست با عجله بره، یهو یه خار بزرگ رفت توی پاش، همون جا نشست، مامان بغلش کرد، یه کمی پای حلما خون اومده بود، خیلی درد داشت، خار رو درآورد، پاش رو با دستمالی بست، مامان میخواست ببرش داخل خیمه خودشون که حلما کوچولو گفت: مامان جون من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم، میخوام برم پیش امام حسین، بذار برم، حالم خوبه.
مامان لبخندی زد و اجازه داد، حلما هم با خوشحالی رفت به سمت خیمه امام حسین...
وقتی دختر کوچولوی قصه ما رسید کنار خیمه اباعبدالله، چند دقیقهای صبر کرد تا نفس نفس نزنه و آروم بشه، هنوز جای زخم تیغ درد میکرد، ولی جواب سوالش خیلی مهمتر بود، برای همین یه مقدار صداش رو صاف کرد و بلند گفت: سلام! اجازه میدین بیام داخل؟ یه سوال دارم.
از داخل خیمه صدای قرآن خوندن امام حسین میاومد، انقدر زیبا و دلنشین بود که حلما دوست داشت ساعتها بشینه و گوش بده، صدا قطع شد، اباعبدالله با مهربونی و آروم گفتن: سلام حلما جان، بیا داخل، بیا عزیزم
حلما رفت و مودب نشست روبروی امام حسین، از بس صورت زیبا و نورانی حضرت توی دل کوچولوی حلما میدرخشید، سوالش یادش رفت و ساکت شد. چند دقیقهای همین طور گذشت تا اینکه امام حسین گفتن: حلما جان! با من کاری داشتی؟ مثل اینکه سوالی داشتی! میخوای بدونی، با اینکه این سفر سخت و مشکله، چرا من زنها و بچهها رو همراه خودم آوردم؟
حلما خیلی تعجب کرد، چون هنوز چیزی نپرسیده بود؛ ولی امام حسین سوالش رو میدونست!!! به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت: بله، همین سوالم بود، چرا ما باید این همه سختی رو تحمل کنیم؟ خب شما میرفتید و با مردهای دیگه جلوی یزید میایستادید دیگه!
حضرت نگاهی به چشمهای حلما کردن و با لبخند گفتن: عزیزم، اول اینکه موندن خانمها و بچهها توی مدینه خطرناک بود، چون وقتی به گوش یزید میرسید که شماها توی شهر تنها هستین و همراه تون مردی نیست، حتما شما رو اذیت میکرد.
حلما: دوم چی، دوم؟؟
حضرت لبخندی زدن، سرشون رو آوردن کنار گوش حلما و آروم گفتن: بهت میگم، ولی باید قول بدی به هیچکس نگی، چون این یه رازه بین من و تو.
دوم اینکه قراره توی این سفر اتفاقاتی بیفته که غیر تو و خانمهای دیگه هیچکسی نمیتونه خبرش رو به گوش مردم بی خبر که یزید اونها رو فریب داده برسونه. حلما جان، تو و مادرت، خواهرم زینب و خانمهای دیگه، کار بزرگی قراره انجام بدید. هیچ مردی نمیتونه قصه این سفر رو از اول تا آخرش برای دیگران تعریف کنه. تو باید برای بچههایی که نمیدونن ماجرا از چه قرار بوده، همهچی رو تعریف کنی، تو قراره قهرمان بشی، پس بودنت همراه من خیلی مهمه.
حلما که این حرفها خیلی دلش رو آروم کرده بود و خوشحال شده بود، از اینکه انقدر بودنش برای امام مهربونش مهمه، لبخندی زد، از امام حسین تشکر کرد و از خیمه بیرون اومد. صدای قرآن خوندن اباعبدالله دوباره شروع شد. حلما کوچولو، خوشحال و راضی از جوابهایی که گرفته بود، رفت توی خیمه خودشون و توی رختخواب دراز کشید. هنوز پاش درد میکرد ولی دیگه براش مهم نبود، فقط داشت به رازی که بین اونو امام حسین بود فکر میکرد: یعنی قراره چه اتفاقاتی بیفته که من فقط میتونم اونها رو به گوش مردم برسونم؟ یعنی ته این سفر چی میخواد بشه؟
حلما خانم قصه ما، با همین فکرها بود که به خواب رفت.
خب دوستهای گلم، این هم از قصه امشب، اگه میخواید بدونید چه اتفاقاتی منتظر حلماست، فردا هم با من باشید، پس تا فردا شب و ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان، خدانگهدار.