قصه شب | «دوستان و دشمنان بهترین پیامبر دنیا»(1)

13:44 - 1401/07/06

قصه «دوستان و دشمنان بهترین پیامبر دنیا» در سه قسمت نگاشته شده و به مرور روزهای آخر زندگانی پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمدمصطفی صلّی‌الله علیه و آله و اتفاقات آن می‌پردازد.

قصه شب | سلام و صد سلام به بچه‌های دوست داشتنی و مهربون سرزمین عزیزم ایران. حال و احوالتون چطوره؟ خوب و خوش و سرحالین؟ دوست‌های مهربونم از امشب می‌خوام براتون یه بخشی از زندگی پیامبر عزیزمون رو تعریف کنم، امیدوارم از شنیدن اون خوشتون بیاد.

سال یازدهم هجری قمری بود، پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌ که شصت و سه سال از عمر مبارکشون می‌گذشت، به همراه امام علی و یه عده دیگه از  یارانشون از شهر مکه و زیارت خونه خدا به شهر مدینه برگشتن.

پیامبر هر وقت از مسافرت برمی‌گشتن، اول به خونه حضرت زهرا و علی می‌رفتن، همه می‌دونستن که پیامبر چقدر به حضرت زهرا  و نوه‌هاشون علاقه دارن. اون روز هم وقتی کاروان به شهر مدینه رسید، پیامبر بعد از خداحافظی با همراهان‌شون، به خونه حضرت زهرا و امام علی رفتن .

فرزندان امام علی و حضرت زهرا که منتظر بودن تا بابابزرگ و باباشون از سفر بیان، با شنیدن صدای در، با خوشحالی به‌طرف در اومدن. در که باز شد، بچه‌ها خودشون رو توی بغل بابابزرگ مهربون و بابای عزیزشون انداختن. صدای خنده و شادی تموم خونه رو پر کرده بود.

چند وقتی از برگشتن کاروان سفر حج گذشت. یه شب که ماه زیبا و مهربون آسمون، با نور خودش همه‌جا رو روشن کرده بود، پیامبر تازه نماز مغرب و عشا رو خونده بودن. اون شب پیامبر به امام علی و یارانشون گفتن که می‌خوان به سمت قبرستون بقیع برن. برای همین یه عده از یاران ایشون، همراه پیامبر به راه افتادن. توی راه هر کدوم از اون‌ها سؤالی می‌پرسیدن، پیامبر هم با لبخند و آرامش بهشون جواب می‌دادن.

وقتی به کنار  قبرستون بقیع رسیدن، پیامبر یه گوشه‌ای ایستادن و مشغول دعا خوندن شدن. بعد هم رو به پسرعموی خودشون کردن و خیلی آهسته فرمودن: علی‌جان، جبرئیل برای من خبر آورده که امسال، آخرین سال عمر منه، تا چند وقت دیگه من از این دنیا میرم.

حضرت علی که این حرف رو شنید، خیلی دلش گرفت. قطره‌های اشک از روی صورت غمناکی که داشت، سُر می‌خورد. انگار تموم غم عالَم روی سینه‌اش اومده بود. پیامبر که خیلی امام علی رو  دوست داشت، صورتش رو بوسید.

اون شب تموم شد، دل حضرت علی پر از غم بود، آخه هیچ‌وقت از پیامبر دور نبود. خاطره‌های زیادی توی ذهن حضرت مرور میشد. آخه از روز اولی که پیامبر توی غار حِرا به پیامبری برگزیده شد، امام علی هم همراهشون بود. حتی امام علی اولین کسی بود که به پیامبر ایمان آورد. زمانی‌ که پیامبر به دستور خدای بزرگ تموم فامیل‌های خودشون رو دعوت کردن تا اون‌ها رو به اسلام دعوت کنن، خیلی‌ها مثل ابولهب پیامبر رو مسخره می‌کردن، اما امام علی‌ که اون موقع یه نوجوون سیزده ساله بود، بلند شد و با تموم وجود از پیامبر حمایت کرد.

شبی بت پرست‌های شهر مکه تصمیم گرفتن تا به پیامبر حمله کنن، امام علی به جای پیامبر توی رخت‌خواب خوابید تا کسی متوجه نشه که پیامبر از مکه خارج شده، با این کار باعث شد تا پیامبر خدا بدون اینکه کسی از دشمنانش بفهمه، از خونه بیرون بیاد و به شهر مدینه بره.

توی تمام جنگ‌های مختلفی که از روز اول به وجود اومد، امام علی با تموم وجود از جون پیامبر دفاع کرد و خیلی از جاها زخم‌های شدیدی به بدنش نشست. مرور این خاطره‌های تلخ و شیرین، دل امام رو بیشتر داغ می‌کرد.

اون شب تموم شد، با اومدن خورشید زیبا و نورانی از پشت کوه‌ها، همه‌جا روشن شد. امام حسن و امام حسین به همراه خواهرشون حضرت زینب و ام‌کلثوم توی حیاط خونه بازی می‌کردن. همه منتظر بودن تا پیامبر مثل روزهای قبل به در خونه اون‌ها بیاد و در بزنه، تا اون‌ها هم در رو باز کنن و توی بغل بابابزرگ مهربونشون بپرن، ولی هرچقدر منتظر شدن خبری نشد.

بچه‌ها با نگرانی پیش مادرشون حضرت فاطمه رفتن و پرسیدن: مامان! چرا امروز بابابزرگ به خونه ما نیومدن؟

حضرت فاطمه هم که انگار مثل بچه‌ها از نیومدن پیامبر نگران شده بودن.

چند لحظه‌ای که گذشت در خونه به صدا در اومد. یعنی کی پشت در بود؟ بچه‌ها! به نظرتون پیامبر اومده بودن؟

بهتره برای اینکه بفهمین کی داشت در میزد، تا فردا شب صبر کنین. آخه امشب وقت قصه‌مون تموم شده، ادامه این قصه زیبا و پرماجرا رو فردا شب براتون تعریف می‌کنم. الآن هم از همه شما خداحافظی می‌کنم و از خدای بزرگ می‌خوام که هرکجا هستین، سالم و سلامت باشین.

کوچولوهای با ادب و مهربون، دست علی یارتون، خدا نگهدارتون... تو قلب ما می‌مونه، امید دیدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 3 =
*****