این قصه به کودکان آموزش میدهد که دشمنهای مختلف با پیشنهادهای وسوسهانگیز سراغ ما میآیند تا ما را فریب دهند و ازاینرو ما باید مراقب باشیم.
قصه شب | سلام به بچههای شاخ شمشاد؛ بلبلای خوشصدای باغ زندگی. گلای من حالتون چطوره؟ من که حسابی خوشحالم تونستم امشب هم به لطف خدا پیش شما بیام تا قسمت آخر قصه «ماجرای دشمنی گرگها و حیوونای جنگل» رو براتون تعریف کنم.
توی دو قسمت قبلی قصه شنیدین که حیوونای کوچولو تصمیم گرفتن تا کاری کنن که گرگها به جنگل برگردن؛ ولی ببر باهوش و مهربون سعی کرد تا اونها رو منصرف کنه.
بله بچهها! هویجی و دوستاش که حرفای ببر باهوش رو شنیدن، با ناراحتی به ببر باهوش نگاهی کردن و گفتن: شما چون فقط به قدرت خودت فکر میکنی، میخوای کاری کنی که اونا وارد جنگل نشن؛ اما همه دوست دارن یه مغازه بزرگ شکلات و شیرینی توی جنگل وجود داشته باشه.
ببر باهوش با شنیدن این حرف، سری تکون داد و به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه رو به بچهها کرد و گفت: دوست دارین اونا رو امتحان کنین؟ اگه حرف شما راست بود و اونا حیوونای خوبی بودن، من بهشون اجازه میدم به جنگل برگردن؛ وگرنه باید کاری کنیم که اونا دیگه دور و بر جنگل ما نیان.
حیوونای کوچولو با خوشحالی سرشون رو تکون دادن. قرار شد که حیوونای جنگل یه نقشهای بکشن تا بتونن بفهمن حق با اوناست یا آقای ببر.
فردای اون روز خرگوش و زرافه و مار و سنجاب به طرف جایی که گرگ خاکستری و دوستاش بودن، رفتن. گرگها که از دیدن حیوونای کوچولو خوشحال شده بودن، به سمتشون اومدن و سلام کردن. هویجی گفت: ما دیگه از این شکلاتها نمیخواییم. شما هم بهتره هرچه زودتر از اینجا برین. هیچ حیوونی توی جنگل شما رو دوست نداره. هیچکس کارهایی که قبلاً کردین رو فراموش نکرده. ما هم از شما خوشمون نمیاد.
بعد هویجی و دوستاش تصمیم گرفتن به طرف خونههای خودشون برگردن.
اما بچهها! گرگها با عصبانیت به طرفشون حمله کردن و اونا رو گرفتن.
گرگ خاکستری که حسابی ناراحت بود، به خرگوشکوچولو گفت: الآن میفهمی که ما چقدر شما رو دوست داریم! وقتی همهتون رو خوردیم، متوجه میشین که ما کی هستیم! حیوونای احمق. [بعد با صدای بلند خندید و گفت:] اون شکلاتهای خوشمزه رو از جنگل خودتون دزدیده بودیم؛ فقط کاغذهای خوشگل دورشون پیچیدیم تا شما رو گول بزنیم.
همین که حرف گرگ خاکستری تموم شد و خواست هویجی رو بخوره، ناگهان صدای عجیب و ترسناکی شنید.
همه حیوونای جنگل از پشت درختا بیرون اومدن؛ ببر، فیل، خرس، گوزن، جوجهتیغی، عقاب و شاهین، همه به کمک حیوونای کوچولو اومده بودن.
اونها با هم گرگهای نادون رو گرفتن و یه کتک حسابی زدن، بعد هم از جنگل بیرونشون کردن.
گرگهای بدجنس و حقهباز فهمیدن که درسته چندسالی گذشته، ولی هنوز همه حیوونای جنگل همدیگه رو دوست دارن. محبت و دوستی بین اونها نمیذاره تا به هیچکدومشون آسیبی برسه.
هویجی و بقیه حیوونای کوچولو هم متوجه شدن که گرگها با حقهبازی و دروغگویی میخواستن اونا رو فریب بدن.
هویجی، نیشو، گردندراز و فندقی که متوجه اشتباه خودشون شده بودن، به طرف ببر مهربون اومدن و به خاطر اشتباهی که کرده بودن، عذرخواهی کردن.
بله بچهها! گاهی دشمنها خودشون رو خوب جلوه میدن تا ما بهشون اعتماد کنیم؛ ولی در واقع میخوان ما رو نابود کنن. دشمن همیشه و همهجا منتظر کوچیکترین اشتباه ماست تا بتونه به ما ضربه بزنه.
بچهها! دشمنهای کشور خوبمون ایران هم همیشه منتظر یه فرصت کوچیکن تا ما و میهن عزیزمون رو نابود کنن؛ دشمنهایی مثل آمریکا و اسرائیل و انگلیس.
کسایی که توی کشور ایران بزرگ شدن و گذشته کشورمون رو دیدن، میدونن که این کشورها چقدر به ما ظلم و ستم کردن؛ افراد پیر و جوون زیادی رو کشتن، وطنمون رو نابود کردن، گنجهایی که کشورمون داشت رو دزدیدن، دانشمندهایی که داشتیم رو کشتن و خیلی از ظلمهای دیگه رو انجام دادن.
خب کوچولوها عزیز! این قصه هم تموم شد. امیدوارم همیشه هوشیار و باهوش باشین و هیچوقت گول دشمنان رو نخورین.
گلای من! شبتون بخیر و وجودتون به دور از همه دردها و رنجها. خدانگهدار.