قصه شب «ورزا، گاومیش مغرور»، داستانی درباره یک گاومیش است که با غرور بیجا جان خودش را به خطر میاندازد؛ اما با کمک دوستانش نجات پیدا میکند. این قصه مذمت غرور و خودبرتربینی را بیان میکند.
قصه شب | وَرزا، گاومیش مغرور
به نام خداوند بخشنده و مهربون
سلام و شب بخیر به همه شما عزیزای دلم. دوباره آسمون شب پر شد از ستارههای دوستی و مهربونی تا باز هم بشینیم و یه قصه قشنگ دیگه رو با هم بشنویم؛ یه قصه جالب درباره یه گاومیش بزرگ و قوی به نام وَرزا.
راستی بچهها گاومیشها رو که میشناسید؟! اونها یه کم با گاوهای معمولی فرق دارن؛ شاخهای بلند و تیزی دارن؛ رنگشون سیاهه و شیرشون هم خیلی خوشمزهتره.
گاومیشهای ایران بیشتر توی شهرهای جنوبی مثل اهواز و بوشهر و آبادان زندگی میکنن. مردم جنوب، گلههای بزرگی از اونها رو نگهداری میکنن تا از شیر و گوشتشون استفاده کنن.
ورزا هم توی یکی از همین گلههای بزرگ با بقیه دوستهاش زندگی میکرد؛ اما چون بزرگتر و قویتر از بقیه گاومیشها بود، صاحب گله اون رو از بقیه گاوها بیشتر دوست داشت. همین باعث شده بود که ورزا مغرور و ازخودراضی باشه و خودش رو از همه باهوشتر و بهتر بدونه. اون زیاد با دوستهاش علف نمیخورد، کنار اونها نمیخوابید، حتی وقتی میرفتن توی رودخونه که آبتنی کنن، اون جدا و تنها برای خودش بازی میکرد؛ تا اینکه یه اتفاق خطرناک همه چیز رو عوض کرد.
یه روز از روزهای گرم اهواز که خورشید داغ و آتشین وسط آسمون میتابید، همه گاومیشها غذاشون رو خورده بودن و زیر سایه درختهای خرمای نزدیک رودخونه استراحت میکردن. وَرزا هم مثل همیشه دورتر و جدا از همه روی خاکها خوابیده بود. کمکم داشت خوابش میبرد که صدایی شنید. یکی از دوستهاش بود. از دور داد میزد: مووو، آهای وَرزا! بیا. میخوایم بریم آببازی. هوا خیلی گرمه. بیا بریم. از گله جا نمونی. این اطراف تنهایی خطرناکه. بیا باهم باشیم. مووووو.
گاومیش مغرور به سختی چشمهای بزرگ و سیاهش رو باز کرد و یه نگاهی بهش انداخت، بعد سرش رو با بیادبی چرخوند به طرف دیگه و زیر لب گفت: چه حرفها! انگار من بچهام. من بیام با شماها آببازی؟! برید کوچولوهای زشت. بهتر و پرزورتر از من هیچکس نیست. کی میتونه منو اذیت کنه؟! برو میخوام بخوابم.
اون پلکهاشو روی هم گذاشت و خوابید. یه خواب طولانی و عمیق که خروپفش همهجا رو پر کرده بود.
ساعتها گذشت تا نزدیک غروب شد. گله گاومیشها بعد از آبتنی، رفتن به سمت خونه. اونها دور و دورتر میشدن و یادشون رفته بود یه نفر ازشون جامونده.
وقتی شب شد، وَرزا با صدای ترسناکی از خواب بیدار شد؛ یه دسته گرگ با دندونهای تیز و شکمهای گرسنه، از دور به ورزای بیچاره نزدیک میشدن. اون سریع از جا بلند شد. همهجا تاریک بود و دوستهاش نبودن. با خودش گفت: وای! حالا چیکار کنم؟ خواب موندم. همه رفتن؛ ولی عیبی نداره؛ من از همه گاومیشها قویترم. تنهایی میتونم از پس تموم گرگها بربیام.
اما بچهها گرگها خیلی زیاد بودن و با یه نقشه خوب میخواستن ورزا رو یه لقمه کنن. اونها میدونستن که تکیتکی نمیتونن یه گاومیش به اون بزرگی رو شکار کنن؛ ولی مطمئن بودن با کمک هم و در کنار هم راحت میتونن بخورنش.
همه دورش حلقه زدن. وَرزا فقط از توی تاریکی، چشمهای درخشان گرگها رو میدید. فرصتی برای فرار نداشت. اولین گرگ پرید روی پشتش. تا خواست خودش رو تکون بده، دومی هم پرید روی گردنش. سومی و چهارمی هم از راه رسیدن. نقشه دستهجمعی اونها خیلی قویتر از زور بازوی گاومیش تنها بود.
هر کدوم رو که از خودش دور میکرد، یکی دیگه بهش حملهور میشد. ورزا دید با اینکه از اونها خیلی بزرگتره، ولی زورش بهشون نمیرسه.
اون شروع کرد به مومو کردن و دوستهاشو صدا زد. دیگه نمیتونست از پس دندونهای تیز گرگهای سِمج بربیاد. فقط توی دلش میگفت: خدایا اشتباه کردم. جدایی و تنهایی خیلی بده. الان اگه توی گله خودم بودم، هیچ گرگی جرئت نداشت به من حمله کنه. خدایا کمکم کن. قول میدم همیشه کنار دوستهام بمونم و ازشون دور نشم.
همینطور که داشت زیر لب حرف میزد، صدای پاهای دوستهاش رو شنید. همه دستهجمعی به کمکش اومده بودن. با اینکه ورزا همیشه باهاشون بد حرف میزد و خودش رو بالاتر از بقیه گاوها میدونست، ولی دوستهاش تنهاش نذاشتن و به موقع رسیدن.
اونها دور گاومیش تنهای قصه ما حلقه زدن و شاخهای تیزشون رو به سمت گرگها گرفتن. حالا دیگه وقت کنار هم بودن بود. همه مومو میکردن و پا به زمین میکوبیدن. گرگها که خیلی ترسیده بودن و میدونستن دیگه نمیتونن به این همه گاومیش حمله کنن، پا به فرار گذاشتن و رفتن.
ورزا توی راه برگشتن به خونه با اینکه خیلی از تیزی دندون و پنجههای گرگها زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که نجات پیدا کرده. برای همین با صدای بلند رو به دوستهاش کرد و گفت: دوستهای عزیز من! شما امشب به من کمک کردید. با اینکه من آدم بیادب و مغروری بودم، ولی تنهام نذاشتین. من امشب فهمیدم یه گاو، هرچقدر هم قوی و بزرگ باشه، نمیتونه بدون گاوهای دیگه زنده بمونه. کنار هم بودن همه خطرها رو از ما دور میکنه و همیشه پیروزمون میکنه. این رو حتی گرگها هم فهمیده بودن؛ ولی من نه. خدا رو شکر. دیگه هیچوقت از کنار شما دور نمیشم.
بله بچهها! اون شب به خیر و خوشی تموم شد. ورزا هم یه درس بزرگ گرفت؛ درسی که ما هم نباید اون رو فراموش کنیم: با هم بودن و کمک کردن به هم، راز پیروزی همه و شکست دشمنه.
خب دیگه، امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشید و خوابهای خوب ببینید. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.