قصه شب «راز قهرمانی نیشو؛ مار مهربون»؛ داستان سه حیوان کوچک است که راز و رمز موفقیت را نمیدانند. آنها برای به دست آوردن راز موفقیت، نزد قهرمان جنگل میروند تا به آنها کمک کند. هدف از این قصه، آموزش راز موفقیت در تمام مراحل زندگی به کودکان است.
به نام خداوند هفت آسمان خداوند بخشنده و مهربان | قصه راز قهرمانی نیشو
سلام به نوگلا و نونهالای زیبا و مهربون؛ باز امشب پیش شما اومدم تا با هم به جنگل خیالی خودمون بریم و یه قصه خوب رو بشنویم .
روزی روزگاری در جنگلی زیبا، همه حیوونا دور میدون بزرگ و اصلی جمع شده بودن. همه منتظر بودن تا قهرمان جنگلشون که برای مسابقات به یه جای دور رفته بود، به جنگل برگرده. یه قهرمان بزرگ و مهربون که چند سال پشت سر هم، تو مسابقه بین همه حیوونای جنگلهای مختلف قهرمان شده بود. اون قهرمان حیوونی نبود جز یه مار قرمزی که اسمش نیشو بود.
بالأخره بعد از ساعتها انتظار، نیشو به جنگل رسید. همه حیوونا دورشو گرفتن. اونا از اینکه یه بار دیگه قهرمان جنگلشونو از نزدیک میدیدن، خیلی خوشحال بودن.
چند روزی از اومدن نیشو گذشت. یه روز موشی، خرگوشی و میمونک به طرف خونه قهرمان قصه ما رفتن تا ازش سؤال مهمی رو بپرسن.
همینکه به خونه نیشو رسیدن، یه دفعه در باز شد و مار قهرمان از خونهاش بیرون اومد. بچهها که خیلی خوشحال شده بودن، بهش سلام کردن و دورش جمع شدن. خرگوشی بدون معطلی پرسید: آقای نیشو! میشه به ما هم یاد بدین که چطور میتونیم مثل شما یه قهرمان بزرگ و دوست داشتنی بشیم؟
نیشو که ذوق و شوق حیوونای کوچولو رو دید، لبخندی زد و گفت: من یکی از رازها که از همه مهمتره رو بهتون میگم؛ البته به یه شرط!
موشی که خیلی خوشحال شده بود گفت: چه شرطی؟
نیشو: بزارین اول یه مسابقه برگزار کنیم، بعد بهتون میگم.
هرکدوم از شما باید برای خودتون یه لونه درست کنین.
میمونک: لونه؟! ما که هر کدوممون یه لونه داریم؟!
نیشو: کاری که بهتون گفتم رو انجام بدین؛ یادتون باشه که فقط سه روز وقت دارین!
روزها یکییکی و پشت سر هم سپری شدن تا بالأخره اون سه روز تموم شد.
صبح روز چهارم، نیشو از لونه خودش بیرون اومد تا ببینه که حیوونای کوچولو چه کاری انجام دادن.
موشی با تیکههای نازک چوب برای خودش، کنار یه درخت، لونه کوچیکی درست کرده بود.
نیشو که اون لونه رو دید، با دمش یه ضربه آروم به دیوارهای لونه زد، تمام اونها روی هم ریخت و لونه موشی به راحتی خراب شد؛ بعد نگاهی به موشی کرد و گفت: این چجور لونهایه که ساختی؟
موشی: آخه حوصله نداشتم؛ تازه دیروز بعدازظهر شروع به ساختن لونه کردم؛ اصلاً فکر نمیکردم اینقدر مهم باشه.
نیشو وقتی این حرفو شنید، سرشو پایین انداخت و به طرف میمونک رفت تا ببینه اون چه لونهای ساخته.
میمونک روی یه درخت بلند لونه ساخته بود؛ یه لونه که دیوارهاش همه از شاخ و برگ درختها بود.
نیشو و موشی از درخت بالا رفتن. همینکه بالا رسیدن، یه باد شدید اومد که باعث شد همه برگها روی زمین بریزن و لونه خراب بشه.
نیشو که این وضعیتو دید، گفت: میمونک! این دیگه چه لونهایه؟!
میمونک لبخندی زد و گفت: آخه من هرچقدر فکر کردم دیدم من به لونه نیاز ندارم، بابام قول داده وقتی بزرگ شدم برام یه لونه محکم درست کنه؛ من فقط به خاطر حرف شما اینو ساختم.
نیشو تا اینو شنید، نفس عمیقی کشید و از درخت پایین اومد و با ناراحتی به طرف لونه خرگوشی رفت.
میمونک و موشی هم به دنبال نیشو حرکت کردن.
بعد از چند لحظه همگی به لونه محکمی رسیدن که دور و برش با خارهای تمشک پوشیده شده بود. خرگوشی تا چشمش به دوستاش و نیشو افتاد، به سمت اونا اومد و سلام کرد. نیشو که از دیدن لونه سنگیِ خرگوش تعجب کرده بود، پرسید: تو چرا اینجور لونهای ساختی؟
خرگوشی: من وقتی دیدم شما ازم خواستین یه لونه بسازم، تصمیم گرفتم این کار رو به بهترین شکل انجام بدم؛ برای همین از همون روز تموم تلاش خودمو کردم تا لونهای بسازم که به راحتی خراب نشه.
نیشو که حرفای خرگوشی رو شنید، لبخندی زد؛ بعد به موشی و میمونک گفت: بچهها! راز قهرمانی و موفقیت من همینه؛ من وقتی کاری رو شروع میکنم، تموم سعی و تلاشمو میکنم تا اونو به بهترین شکل انجام بدم؛ اینطوری به یه نتیجه خوب میرسم.
بله دوستای من! گاهی ما تصمیم میگیریم که یه کاری رو شروع کنیم؛ ولی چون اونو خوب انجام نمیدیم یا وسط کار اونو رها میکنیم، به نتیجهای که میخوایم نمیرسیم. آدمهای موفق، افراد درسخون یا حتی ورزشکار، اول یه تصمیم خوب میگیرن، بعد با تمام وجودشون برای انجام اون تلاش میکنن.
خب بچهها بگین ببینم این قصه چطور بود؟ امیدوارم تونسته باشم یه قصه خوب رو براتون تعریف کنم و شما هم ازش لذت برده باشین.
گلای من، شبتون به زیبایی ستارههای آسمون.