قصه شب | «ملخ مهربون و حشرات دشت بزرگ»

13:24 - 1401/11/02

قصه شب «ملخ مهربون و حشرات دشت بزرگ» ماجرای دوستان مهربان و دلسوزی است که به کمک یکدیگر فصل سرد زمستان را سپری می‌نمایند؛ هدف از این قصه آموزش همنوع‌دوستی و کمک به دیگران است.

قصه شب | «حشرات زیبا و مهربون دشت سبز»

قصه شب | به نام خدایی که بنده‌هاشو خیلی دوست داره و نعمت‌های زیادی رو بهشون داده.

سلام به شما دردونه‌های مهربون! حال دلتون چطوره؟ لبخند به لبتون و شادی به دلتون هست؟ امیدوارم که همیشه دلتون شاد باشه.

باز امشب اومدم تا با هم به یه دشت زیبا بریم؛ جایی که چندتا حشره کنار هم زندگی می‌کنن؛ پس بریم به سراغ دشت پر ماجرای قصه :

توی یه دشت با صفا، یه ملخ، یه پروانه، یه کفشدوزک و یه سنجاقک در کنار هم زندگی می‌کردن. اونا هر روز کنار هم تفریح و بازی می‌کردن. کم‌کم هوا رو به سردی ‌رفت و درختا با برگ‌های خودشون خداحافظی کردن.

ملخ که حشره باهوشی بود، وقتی اوضاع رو این جور دید، رو به دوستاش کرد و گفت: حواستون به سردی هوا هست؟! لونه‌هاتونو محکم کردین؟! کم‌کم بارون و برف داره از راه می‌رسه ها! نکنه یادتون رفته که فصل زمستون چقدر هوا سرد می‌شه!

اما حشره‌ها خندیدن و گفتن: نه! ما حواسمون هست؛ بذار الآن بازی کنیم، بعداً لونه‌هامونو درست می‌کنیم.

ملخ حرف دوستانش رو که شنید، کمی فکر کرد و یه تصمیم مهم گرفت. از اون روز به بعد، به جای بازی با دوستاش، به فکر این افتاد که غذاها و میوه‌های مختلف رو جمع کنه، تا وقتی هوا سرد شد، برای خودش و دوستاش غذای کافی داشته باشه.

کم کم روزهای پاییزی تموم شد و فصل زمستون با برف و بارونش از راه رسید. هوا خیلی سرد شده بود. تموم حیوونا و پرنده‌ها به آشیونه خودشون رفته بودن؛ ولی خبری از دوستای ملخ نبود.

ملخ مهربون قصه ما خیلی نگران بود؛ اما هرچقدر منتظر موند، خبری نشد که نشد. پس تصمیم گرفت بگرده تا دوستاش رو پیدا کنه و بیاردشون تو خونه پیش خودش. از لونه‌ بیرون اومد و توی دشت سفید و برفی، به دنبال دوستاش گشت. به لونه دوستاش سر زد، ولی با تعجب دید که برف لونه‌هاشونو خراب کرده. جست و جو رو ادامه داد؛ از این طرف به اون طرف پرید؛ ولی بازم خبری نبود که نبود.

کم کم داشت هوا تاریک می‌شد؛ برای همین دیگه به طرف خونه برگشت. همین که به لونه‌اش رسید، دید که پروانه و سنجاقک و کفشدوزک ایستادن و منتظر ملخ هستن. با خوشحالی به سمتشون رفت و سلام کرد.

پروانه که داشت می‌لرزید گفت: ملخ! کجا بودی؟!

ملخ: من رفته بودم شما رو پیدا کنم. با خودم گفتم حتماً توی این سرما موندین و خجالت می‌کشین به لونه من بیاین.

کفشدوزک جلو اومد و گفت: ما اومدیم تا تو رو به لونه خودمون ببریم.

ملخ: لونه خودتون؟! مگه لونه شما زیر برف خراب نشده؟

حشره‌ها تا اینو شنیدن خندیدن.

اونا با اصرار ملخ رو با خودشون بردن. بعد از چند لحظه همگی به یه لونه بزرگ رسیدن.

ملخ: عجب لونه بزرگی! این برای کیه؟!

سنجاقک: این لونه برای ماست! ما از اون روزی که تو بهمون گفتی که به فکر لونه‌هامون باشیم و اونا رو درست کنیم، همه با هم تصمیم گرفتیم دست به دست هم بدیم و یه لونه بزرگ بسازیم؛ چون با این کارمون می‌تونستیم کنار هم باشیم و شب و روزهای سرد زمستون رو به راحتی سپری کنیم. تازه! می‌تونیم هر روز از لونه بیرون بریم و غذاهای خوشمزه پیدا کنیم تا با هم بخوریم. ما اومده بودیم تا این خبر خوب رو بهت بدیم.

 ملخ که اینو شنید، خیلی خوشحال شد. رو به دوستاش کرد و گفت: بچه‌ها اصلاً نیازی نیست نگران غذا باشین؛ آخه من کلی غذا و خوراکی جمع کردم و توی لونه‌ام نگه داشتم؛ منتظر بودم شما بیایین و پذیرایی کنم.

بله دوستای من! حشرات دشت مهربونی، اون سال زمستون همگی در کنار هم خوب و خوش بودن. وقتی هم که فصل بهار از راه رسید، با خوشحالی از لونه بیرون اومدن.

خب عزیزای دلم! کار زیبای ملخ و دوستاشو دیدین؟! من که از این دوستی و مهربونی اونا خیلی لذت بردم.

آخه هم ملخ به فکر دوستاش بود و هم دوستاش به فکر اون؛ این دوستی حشره‌ها به ما یاد می‌ده که همگی باید به فکر هم باشیم؛ به خصوص در زمان سختی‌ها.

بچه‌ها! امیدوارم تونسته باشم با این قصه دلتونو شاد کنم؛ گلای من، آرزو می‌کنم هر جا که هستین، سر حال و سرزنده باشین و شب خوب و خوشی رو سپری کنین.

مهربونای من، شبتون بخیر و دلتون پر از یاد خدا؛ خدانگهدار

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 4 =
*****