قصه شب | « راهزنان بیابان و پسر پولدار»

15:49 - 1402/01/24

قصه شب « راهزنان و پسر پولدار مهربون»، ماجرای پسرکی به نام حمید است که به راحتی و برای فرار از انجام کارهایش دروغ می‍‌‌گوید؛ اما مادرش با تعریف داستانی به او اشتباهش را گوشزد می‌نماید.

قصه شب | « راهزنان و پسر پولدار مهربون»

قصه راهزنان و پسر پولدار مهربون | سلام به همه نوگلای باغ زندگی؛ سلام به شما کوچولوهای دوست داشتنی؛ شبتون بخیر عزیزای دلم. دوستای مهربونم، امشب حالتون چطوره؟ توی این هوای سرد مواظب خودتون هستین که یه وقتی خدایی نکردده مریض نشین؟ آفرین به شما که مراقب خودتونین. باز هم امشب پیش شما اومدم تا همه شما رو به دشت قصه ببرم. جایی که پر از قصه‌های شنیدنی و جذابه. پس بریم به سراغ قصه امشبمون:

در شهر زیبایی پسر کوچولویی بنام حمید به همراه دو تا داداش دیگه‌اش یعنی مجید و وحید و مامان و بابای مهربونش توی یه خونه نقلی اما باصفا زندگی می‌کردن .

یه روز مامان رو به حمید کرد و گفت: پسرم میشه بری نون بخری؟

حمید که مشغول تماشای تلویزیون بود، با ناراحتی و گفت: من نمی‌تونم نونوایی برم آخه خیلی پام درد میکنه و نمی‌تونم راحت راه برم، لطفاً به وحید بگو تا بره.

مامان هم از وحید خواست تا برای خرید نون به نونوایی بره.

اون روز تموم شد و فردا صبح وقتی بچه‌ها از خواب بیدار شدن تا صبحونه بخورن و به مدرسه برن، از حمید هیچ خبری نبود، مامان که نگران شده بود به اتاق بچه‌ها رفت تا ببینه که چرا پسر کوچولوش هنوز برای خوردن صبحونه نیومده که با تعجب دید اون توی رختخوابش دراز کشیده.

مامان: حمید پاشو دیگه! الآن مدرسه‌ات دیر میشه هااا!

حمید: مامان من امروز مدرسه نمیرم آخه خیلی سرم درد میکنه.

مامان: چرا پسرم؟

حمید: نمیدونم. میشه امروز مدرسه نرم.

مامان: خب اشکال نداره ولی پاشو صبحونه بخور تا با هم بریم دکتر، تا هم پاتو معاینه کنه و هم ببینه چرا سرت درد میکنه.

حمید با اصرار زیاد مامان از جای خودش بلند شد و لنگان لنگان به طرف آشپزخونه رفت تا صبحونه بخوره.

حمید کوچولو صورتشو شست و اومد و کنار سفره نشست. چند لقمه‌ای که خورد مامان رو بهش کرد و گفت: پسرم خوب صبحونه بخور تا هر چه سریعتر پیش دکتر بریم.

حمید یه نگاهی به صورت مامانش کرد و گفت: مامان جون لازم نیست خودش خوب میشه. فقط کافیه یه کمی استراحت کنم.

اما مامان کلی اصرار کرد تا اینکه بعد از یه ساعت حمید مجبور شد لباس بپوشه و با مامان به سمت دکتر بره. اون با خودش فکر کرد الآن چی باید به آقای دکتر بگه.

اون روز وقتی اونا به مطب دکتر رسیدن، مطب زیاد شلوغ نبود و بعد از چند دقیقه نوبتشون شد. آقای دکتر حمید رو معاینه کرد و بعد هم خندید و آروم گفت: ای کلک نکنه مشقاتو ننوشتی و تکالیفتو انجام ندادی و گفتی: مریضی؟!

حمید سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.

اونا به خونه برگشتن. حمید خیلی خجالت می‌کشید و نمی‌دونست چطور به صورت مامانش نگاه کنه.

مامان مشغول کار توی آشپزخونه شد و حمید هم توی اتاق خودش نشسته بود و به کار زشت خودش فکر میکرد.

بعد از چند دقیقه اون با عجله از اتاق بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت و گفت: مامان من چون درسامو نخونده بودم، این دروغو گفتم. دیروز هم چون برنامه کودک رو دوست داشتم الکی گفتم پام درد میکنه تا مجبور نباشم به نونوایی برم.

 اون اینو گفت و خواست به اتاقش بره که مامان صداش زد و گفت: تا حالا داستان دزد و پسر رو شنیدی؟

حمید: نه کدوم داستان؟

مامان پس بشین تا برات این داستانو بگم:

« سالها پیش، یه پسرنوجوون قصد داشت تا از روستای خودشون به شهري بره تا در اون‌جا درس بخونه. مامانش بهش یه کمی پول داد تا خرج سفرش كنه و گفت: پسرم ازت میخوام که هيچ وقت دروغ نگي.

پسر نوجوون هم به مامانش قول داد و با یه کاروان به شهر رفت.
اونا رفتن و رفتن تا اینکه در بيابوني دور، ناگهان گروهي از راهزنا بهشون حمله کردن و هر چی که داشتن رو دزدیدن.
يكي از راهزنا به نزدیک پسرنوجوون اومد و بهش نگاهی کرد و پرسيد: بگو ببینم تو هم چيزي داري؟
نوجوون: بله. من مقداری پول دارم که توی لباسامه .
راهزن خيال كرد كه پسر نوجوون داره دروغ میگه، بخاطر همین با ناراحتی اونو پیش رئيس دزدا برد و ماجرا رو براش تعریف کرد

رئيس دزدا با تعجب پرسید: پسر! چرا دروغ نگفتی؟

نوجوون: من به مادرم قول داده بودم كه هرگز دروغ نگم. اگر دروغ مي گفتم زیر قول خودم زده بودم.
رئيس دزدا وقتی این حرف پسر رو شنید، کمی فکر کرد و بعد دستور داد هر چی از پسر و دوستاش گرفتن بهشون پس بدن و بعد هم رو به آسمون کرد و گفت: خدایا این پسر با این کارش بهم فهموند که باید وقتی قولی میدیم سر قولمون باشیم و راستشو بگیم.»

حمید جان، هیچ کَس تو رو مجبور به گفتن دروغ نکرده و تو با این کارت شیطون رو خوشحال کرد ی و باعث ناراحتی خدا شدی.

حمید با شنیدن این داستان، سرشو بالا آورد و رو به مامان کرد و گفت: مامان منم متوجه کار زشت خودم شدم و الآن بخاطر اینکه شیطونو شکست بدم، میرم درسامو میخونم تا مجبور نشم یه بار دیگه دروغ بگم.

بله گلای من، گاهی ما بدون دلیل و بخاطر ترسای الکی دروغ میگیم و یادمون میره که خدا از ما ناراحت میشه. امیدوارم هیچ وقت و هیچ جا دروغ نگین و هر کجا که هستین شاد باشین و سرزنده.

خب دیگه پسرا و دخترای ناز من، این قصه هم تموم شد. چطور بود این قصه بچه‌ها؟ امیدوارم از قصه خوشتون اومده باشه.

تا یه دیدار دیگه و یه قصه آموزنده دیگه، خدا یار و نگهدارتون.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 13 =
*****