قصه شب « نتیجه راستگویی پسر فقیر و تهیدست»، ماجرای امتحان مردم یک شهر توسط مرد ثروتمندی است که اهالی شهر خود را میآزماید تا راستگوترین آنها را پیدا کند. هدف از این قصه آموزش راستگویی و پرهیز از دروغ به کودکان است.

به نام خداوندی که همه ما رو به زیباترین شکل آفرید، خدای مهربونی که همه بندههاش مخصوصا شما کوچولوهای باادب رو خیلی دوست داره .
سلام به شما بچههای مهربون و عزیز، امشب با یه قصه دیگه از شهر خیالی قصهها پیش شما اومدم؛ پس تا خوابتون نبرده، بریم و اونو بشنویم:
روزی روزگاری یه پیرمرد خیلی پولدار که سالیان زیادی توی این دنیا زندگی کرده بود و ثروت زیادی به دست آورده بود، تصمیم گرفت تا تمام اموال خودش رو به بهترین آدم شهر بده؛ آخه پیرمرد قصه ما فرزندی نداشت؛ برای همین به چند نفر گفت که توی میدون اصلی شهر با صدای بلند این خبر رو اعلام کنن؛ مردم زیادی به طرف خونه پیرمرد اومدن تا ببینن که چطوری بهترین و راستگوترین فرد انتخاب میشه.
بالأخره بعد از چند دقیقه پیرمرد از خونه خودش بیرون اومد؛ اون به جمعیت زیادی که جلوی خونهاش جمع شده بودن نگاه کرد و با صدای بلند گفت: مردم عزیز! میدونم که همه شما برای چی اینجا جمع شدین، پس زیاد معطلتون نمیکنم.
اون به یکی از کارگرهای خودش گفت: این دونهها رو بین مردم تقسیم کن تا هرکسی یه دونه برداره؛
وقتی دونهها تقسیم شد، پیرمرد با صدای بلند گفت: همه شما باید این دونهها رو بکارید، بعد از یه ماه وقتی خوب رشد کردن، اونها برای من بیارین.
همه مردم خوشحال شدن؛ چون کار خیلی راحتی بود؛ آخه به سادگی میشد بهترین گلها رو پرورش داد و صاحب اونهمه پول و ثروت شد.
میون این مردم پسربچه فقیری بود که پدرش رو سالها پیش به خاطر بیماری از دست داده بود. مادرش هم به خاطر کار زیاد مریض شده بود؛ اون همیشه تلاش میکرد تا پولی به دست بیاره و داروهای مادرش رو تهیه کنه.
اونروز پسربچه قصه ما که اسمش میکائیل بود، یه بذر گل گرفت و به خونه آورد، بعدم دونه رو در کنار درختی که یه گوشه از حیاط خونهشون بود کاشت. اون هرروز بهش آب میداد و مواظبش بود، اما هیچ خبری از سبز شدن دونه نشد.
اون به مغازه گلفروشی رفت تا کمک بگیره، مرد گلفروش یه مقدار کود و خاک گلدون بهش داد تا شاید از گل توی باغچه خبری بشه.
میکائیل اینکارو کرد، اما بازم فایدهای نداشت و هیچ گلی سبز نشد. بالأخره روزی که پیرمرد به مردم گفته بود فرا رسید؛ همه مردم خندون و خوشحال به در خونه پیرمرد اومده بودن تا گلای زیبایی که پرورش داده بودن رو بهش نشون بدن.
اما میکائیل هیچ گلی نداشت؛ اون دوست داشت بدونه که چه کسی صاحب ثروت پیرمرد میشه، برای همین رفت و یه گوشه ایستاد تا نتیجه مسابقه رو ببینه.
پیرمرد از خونهاش بیرون اومد، وقتی چشمش به اینهمه گل افتاد، لبخندی زد و گفت: بهبه! عجب گلایی! چقدر قشنگ قشنگ اونا رو برورش دادین!
پیرمرد به تک تک گلدونا نگاه کرد و از همه مردم تشکر کرد؛ اما همین که چشمش به میکائیل افتاد، با تعجب گفت: پسرم! تو چرا گلی توی دستت نیست؟!
پسرک که ناراحت و غمگین بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: من خیلی مراقب اون دونه بودم؛ هم بهش آب کافی دادم، هم خاکشو عوض کردم؛ ولی بازم رشد نکرد .
پیرمرد از کنار میکائیل رد شد و لبخند زد.
همه منتظر بودن تا ببینن که چه کسی میتونه این همه ثروت رو به دست بیاره.
پیرمرد قصه ما، میکائیل رو صدا زد و گفت: این پسربچه برنده مسابقه است؛ اون تونست راستگوترین فرد بشه، تمام اون دونههایی که من به شما دادم، قبلاً جوشونده شده بود؛ اصلا ممکن نبود که سبز بشن و تبدیل به گل بشن؛ همه شما دروغ گفتین و از دونههای دیگه استفاده کردین؛ من همه ثروتم رو با تلاش و پشتکار به دست آوردم؛ دوست ندارم اون رو به همین راحتی در دست افراد دروغگو قرار بدم.
همه مردم متوجه اشتباه خودشون شدن؛ همه فهمیدن که چقدر بدِه آدم دروغ بگه؛ مخصوصا وقتی که دیگران بفهمن اون دروغ گفته.
بله دوستای من! گاهی بعضی از آدما به راحتی دروغ میگن، اصلا هم حواسشون نیست که یه روزی همه متوجه میشن؛ اونوقت خجالت زده میشن و دیگه آبرویی براشون نمیمونه؛ پس باید مواظب باشیم که همیشه حرف راست بزنیم.
خب بچهها! امیدوارم این قصه به دلتون نشسته باشه و ازش لذت برده باشین؛ حالا دیگه چون وقت قصه تموم شده، از همه شما خداحافظی میکنم و شب خوبی رو براتون آرزومندم؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.