-داستانی با موضوع روزه داری درست و دوری از بداخلاقی و بی ادبی با زبان روزه و اهمیت احترام به پدر و مادر
به نام خدای مهربون | قصه افطاری عمه جون
سلام به تموم مهمونهای روزهدارماه خدا، دخترخانمها و آقاپسرها؛ نماز و روزههاتون قبول؛ حالتون خوبه! امشب میخوام یه قصه از سفره افطاری عمهخانم براتون تعریف کنم:
گنجیشککوچولوها که تازه بالای درخت بزرگ توی کوچه لونه کرده بودن، داشتن جیکجیک میکردن. چندتا جوجه فسقلی و ریزهمیزه هم تازه از تخم بیرون اومده بودن. همه داشتن از اون بالا به داد و بیدادهای رقیه کوچولوی روزه اولی نگاه میکردن؛ آخه از اول ماه رمضون کار رقیه همین بود؛ مدام به هر بهانهای سر مامان و بابا و بقیه آدمها حتی دوستهاش داد میزد و دعوا میکرد؛ حتما میپرسید چرا؟ چونکه... اصلا بذارید یکی از داد وبیدادهاش رو خودتون بشنوید؛ مامان: رقیه جان! دختر گلم! وقتی از مدرسه میای، مقنعه و جورابها و کیفت رو یه گوشه ننداز؛ میتونی مرتب بذاریشون توی کمد، توی اتاق خودت، من روزهام؛ نمیتونم انقدر وسایل شما رو از این طرف و اونطرف جمع کنم.
بچهها! فکر میکنین رقیه چی میگفت؟ اون با عصبانیت و بیادبی میگفت: مامانخانم! من روزهام، خستهام، گرسنهام، تازه کلی هم مشق دارم، حوصله این کارها رو ندارم، بذار بعد افطار.
اما بچهها! رقیه بعد افطار هم کاری که مامان ازش خواسته بود رو انجام نمیداد؛ این ماجرای دعواها ادامه داشت تا اینکه یه روز همه برای افطار خونه عمه رقیه دعوت شدن؛ اون یه خانم مهربون، خونهدار و معلم قرآن بود؛ رقیه خیلی عمه رو دوست داشت، چون هربار که میدیدش یه چیز جدید ازش یاد میگرفت؛ از غذاهای خوشمزه تا بافتنی و قصههای قرآنی؛ وقتی بابا از سرکار برگشت، همگی به طرف خونه عمهجون راه افتادن؛ اما رقیه بازم توی راه از بداخلاقی دست برنداشت؛ اون حتی با داداش کوچیکش هم دعوا میکرد؛ وقتی همه به خونه عمهخانم رسیدن، دیگه هیچکس حال خوبی نداشت؛ وقتی عمه صورتهای ناراحت و بیحال مهمونهاشو دید، تعجب کرد و پرسید: درسته ماه رمضونه و همه روزهاین، ولی دیگه چرا انقدر ناراحتین؟ چیزی شده؟
بابا که میخواست بره دستهاشو بشوره، برگشت و آروم در گوش عمه گفت: خواهرجون! از رقیهخانم بپرس، امسال همه ما رو با این روزه داریش کلافه کرده، توی راه مدام غر میزد.
عمه خندید و چیزی نگفت؛ وقتی نزدیک افطار شد، رو به رقیه کرد و گفت: عمهجون! میشه سفره رو پهن کنی؟ الان اذان رو میگن.
اما رقیه چون به دعوا وبد زبونی عادت کرده بود داد زد: به من چه! من روزهام، نمیتونم، حالشوندارم، من روزهام مامانخانم،
همین که حرفش تموم شد، یهو یادش اومد که این صدای عمه بود نه مامان، برای همین زود گفت: اِاِاِاِ! ببخشید عمه جون، الان سفره رو میاندازم.
رقیه باز هم نمیخواست کمک کنه؛ برای همین با بیحالی و اخم سفره رو توی دستش گرفت؛ اما وقتی رسید وسط اتاق بجای اینکه درست پهنش کنه، پرتش کرد و همه نون خرده ها ریخت وسط اتاق
عمه با اینکه خیلی ناراحت شده بود ولی به آرومی گفت: خب همون نونها رو بردار و همین الان بخور عمه جون؛ زود باش بخور تا اذان نگفتن عزیزم!!
رقیه تعجب کرد و پرسید: الان نون بخورم، هنوز اذان نگفتن که، شوخی میکنی عمه!
عمهخانم خیلی جدی دوباره گفت: نه شوخی ندارم! همین الان بخور؛ دختری که انقدر با روزهاش دیگران رو اذیت میکنه، همون بهتر که روزه نگیره؛ زود باش عمهجون، بخور تا دیگه انقدر با دیگران بد حرف نزنی؛ دعوا هم نکنی.
رقیه که خیلی خجالت کشیده بود، خواست حرفی بزنه که عمه پیشونیش رو بوسید؛ بغلش کرد و قرآن رو براش باز کرد؛ بعد گفت: ببین عمهجون! خدا توی قرآنش بلافاصله بعد از پرستیدن خودش، احترام و کمک کردن به پدر و مادر رو نوشته؛ بابا و مامان شما با زبون روزه کلی از صبح تا شب کار میکنن؛ حالا شما یه روزه گرفتی و مدرسه رفتی؛ میدونم خستهای؛ میدونم روزه اولی هستی و تازه اولین ماه رمضونه که داری همه روزههاتو کامل میگیری؛ خیلی هم گرسنه و تشنه میشی؛ یه کم بهت سخت میگذره؛ ولی اذیت کردن دیگرانم همه این سختیها رو به باد میده؛ اونوقت دیگه روزت پیش خدا کامل و قشنگ نیست
بعد عمه با لبخند ادامه داد: رقیه جانم ما روزه میگیریم که تمرین صبر کنیم، زود داد نزنیم، زود عصبانی نشیم، زود سفره رو پرت نکنیم وسط اتاق
رقیهکوچولو که از کارهاش پشیمون شده بود، روی عمهخانم مهربون رو بوسید و قول داد که دیگه اذیتها و بداخلاقیهاشو تکرار نکنه؛ از اون به بعد هم دیگه توی پهن کردن سفره سحر و افطار کمک میکرد.
بله دوستهای خوبم! این هم از قصه افطاری عمهخانم، رقیه که چیزهای خوبی از حرفهای عمهاش یادگرفت، امیدوارم شما هم از این قصه لذت برده باشید و روزهدارهای خوش اخلاق و خندهروی ماه رمضون باشید؛ حالا دیگه شب همگی پرستاره و خدای مهربون، یار و نگهدارتون.