همه از من می‌ترسن!

10:51 - 1402/02/19

داستانی با موضوع اهمیت دوست یابی و بیان بدی ترسوندن دیگران و تنها شدن از زبان یک مترسک...

به نام خدا | قصه همه از من می‌ترسن

سلام و شب بخیر به تموم بچه‌های مهربون ایران، تموم پرنده‌های خوش‌آوازی که شیرین‌زبون و با ادب، قشنگ‌قشنگ حرف می‌زنن؛ بله دقیقا با شما هستم؛ شما که هرشب با من همراه میشید تا یه قصه جدید براتون تعریف کنم؛ من امشب با یه ماجرای شنیدنی به خونه‌هاتون اومدم:

خورشید طلایی و گرم وسط آسمون روستا با لبخند امید و شادی می‌درخشید؛ پروانه‌های شیطون با بال‌های آبی و صورتی توی هوا بازی می‌کردن؛ صدای دیلینگ‌دیلینگ زنگوله گاوهای سیاه که نزدیک رودخونه داشتن علف‌های شیرین رو دولپی می‌خوردن، به گوش می‌رسید.

یه مترسک هم سال‌ها بود که وسط مزرعه، تک و تنها، با یه کت کهنه و یه کلاه حصیری زندگی می‌کرد؛ اون همیشه مراقب بود تا پرنده‌ها بلال‌ها و گوجه خیارهای مزرعه رو نخورن؛ اما به خاطر اینکه همه ازش می‌ترسن و کسی باهاش دوست نمیشد، ناراحت بود؛

وقتی که تازه کار مترسکی رو شروع کرده بود، فکر می‌کرد با ترسوندن بقیه یه مترسک قوی میشه؛ ولی زود فهمید که اصلا هم اینطور نیست.

هرروز نزدیک غروب که میشد، با خودش می‌گفت: خب امروزم تموم شد، بذار ببینم چند نفر ترسوندم؛ پنج تا کلاغ، ده تا گنجیشک، دوتا هم خرگوش، چه عادت بدی پیدا کردم! کاش یه کار بهتر با دوست‌های زیاد داشتم که انقدر تنها نباشم؛ خدایا! کی میشه منم یه دونه دوست داشته باشم؟

بله بچه‌ها! مترسک پیر قصه ما همیشه به فکر پیدا کردن دوست بود.

یه روز شبنم کوچولو، نوه پیرمرد مزرعه‌دار، بعد از چندین سال، همراه مامان و باباش به دیدن پدربزرگ اومدن؛ مترسک خیلی وقت بود که شبنم رو ندیده بود؛ آخرین بار انقدر دخترکوچولو ازش ترسید که فرار کرد و رفت.

اون با خودش گفت: خدایا! کاش شبنم بفهمه که من چقدر دوستش دارم؛ اگه زبون آدما رو بلد بودم، حتما می‌تونستم مهربونی و دوست داشتنم رو بهش بگم؛ نمی‌دونم چیکار کنم که باهام دوست بشه.

مترسک چوبی توی همین فکرها بود که دید شبنم‌کوچولو با یه لباس خوشگل و قرمز داره نزدیک میشه؛ انگار داشت دنبال یه پروانه می‌کرد؛ وای چقدر مترسک از دیدن نوه پیرمرد مزرعه‌دار خوشحال شد؛اما یهو اتفاق بدی افتاد.

یه کم اونطرف‌تر یه گاو بزرگ و سیاه داشت پاهاش رو به زمین می‌کشید تا به شبنم حمله کنه؛ دخترکوچولو چون لباس قرمز به تنش بود و بالا و پایین می‌پرید، گاو وحشی رو عصبانی کرده بود؛ خود شبنم اصلا حواسش نبود که چه اتفاق بدی داره می‌افته؛ ولی مترسک فهمیده بود.

اون با ترس و ناراحتی به خودش گفت: وای خدایا! حالاچیکارکنم؟ نه می‌تونم داد بزنم، نه پا دارم که جلوی گاو بگیرم؛ خودت کمکم کن.

بله بچه‌ها! مترسک داشت همین حرف‌ها رو به خودش میزد که یهو گاو سیاه با سرعت به طرف شبنم حمله کرد؛ اخم‌هاش توی هم بود؛ شاخ‌هاشو به طرف دخترکوچولو گرفته بود؛ شبنم از صدای پاهاش متوجهش شد؛ اما دیگه دیر شده بود؛ دخترک همون‌جا از ترس چشم‌هاشو بست؛ انگار نمی‌تونست فرار کنه؛ گاو اومد و اومد  ولی یهو جلوی چشم هاش تاریک شد؛ از بغل دست شبنم رد شد؛ بعد محکم شاخ‌هاش توی درخت سیب ته مزرعه خورد؛ شبنم آروم چشم‌هاشو باز کرد؛ سالم بود؛ حتی یه زخم کوچیک هم نشده بود؛ وقتی پشت سرش رو نگاه کرد، گاو سیاه رو دید که شاخ‌هاش توی درخت گیر کرده بود.

مترسک مزرعه لباسش روی سر گاو انداخته بود تا جلوی چشم‌هاشو بگیره و به شبنم نخوره.

با صدای ما مای گاو سیاه، همه با عجله بیرون اومدن؛ بابابزرگ، لباس مترسک از روی سر گاو برداشت؛ شبنمم فهمید که مترسک چقدر مهربونه؛ اون با لبخند رفت جلوی مترسک رفت و گفت: تو جون من نجات دادی؛ از امروز تو بهترین دوست منی؛ ازت ممنونم.

مترسک قصه ما خیلی خوشحال شد؛ نمی‌دونست که چطوری از خدا تشکر کنه، اون دیگه حالا یه دوست خوب پیدا کرده بود؛ از همه مهم‌ترخیالش راحت بود که دیگه شبنم‌کوچولو ازش نمی‌ترسه.

خب بچه‌ها! خدا روشکر که مترسک قصه ما تنها نموند؛ خدا رو شکر که شبنمم از خطر نجات پیدا کرد؛ امیدوارم شما هم هروقت می‌خواید دوستی خودتون رو به دوستاتتون نشون بدید، فقط با زبون و حرف نباشه، موقع خطر هم کمک‌شون کنید تا بفهمن چقدر دوستشون دارید.

حالا دیگه همگی بریم توی رختخواب که دیگه داره دیر میشه، تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 9 =
*****