قصهای با موضوع آموزش عزتمندی و بردباری برای رسیدن به اهداف والاتر در قالب قصهای از تاریخ امیرالمومنین...
به نام خدای مهربون | قصه قول شکمی
سلام و شب بخیر به تموم دوستهای خوبم؛ امیدوارم خورشید زندگیتون گرم و پرنور باشه؛ خدا کنه ستارههای امید همیشه میون آسمون دلتون بدرخشه؛ راستی بچهها! مهلا کوچولو، یکی از دوستای ما که قصه ها رو گوش میده، چند روز پیش، چون بچهها توی مدرسه اذیتش میکردن، ناراحت بود؛ حتی وقتی داشت ماجرای دوستاشو برام تعریف میکرد، نزدیک بود گریه کنه؛ منم جوابش رو با قصه امشب بهش دادم؛ حالا اون رو برای شما هم تعریف میکنم تا مثل مهلا اشتباه نکنید.
شهر کوفه مثل همیشه شلوغ بود؛ زن و مرد و پیر و جوون همهجا مشغول کاراشون بودن؛ صدای چکش آهنگرها و ارّه نجارا به گوش میرسید؛ بوی ادویههای عطاری از یه طرف و عطر غذاهای مختلف از یه طرف دیگه، همهجا پیچیده بود.
اون موقعها امام همه مردم، امیرالمومنین، یعنی حضرت علی علیهالسلام بودن؛ پایتخت تمام سرزمینای اسلامی هم شهر کوفه بود.
بچهها! همه ما میدونیم که امام علی هم خیلی مهربون و خندهرو بودن، هم خیلی شجاع و قوی؛ ولی یه اخلاق خیلی خوب دیگه هم داشتن که مردم به خاطر این اخلاق قشنگ و خدایی، بیشتر دوستشون داشتن.
امام اول ما خیلی کار میکردن و پرتلاش بودن؛ اما با اینکه باغ و ثروت زیادی داشتن، ولی هیچوقت اونا رو برای خودشون نمیخواستن؛ بلکه بیشتر اونا رو برای کمک به مردم فقیر و آدمهای بیپول میبخشیدن؛ همیشه به خاطر اینکه نیازمندا فکر نکن امامشون از اونها پولدارتره و غصه بخورن، همیشه لباسای ساده میپوشیدن و شبیه اونا زندگی میکردن؛ حتی بعضی از روزا مثل خیلی از مردم فقیر پولی هم نداشتن.
روزی از همین روزای گرم و شلوغ، بعد از اینکه امام علی نماز جماعت رو توی مسجد کوفه خوندن، به طرف خونه راه افتادن؛ خورشید وسط آسمون بود؛ اهالی کوفه به خونههاشون برمیگشتن؛ قصاب کوفه که وسط بازار مغازه داشت، دستمال سفیدش رو به سر بست و پیشبند قهوهای بلندش رو به گردن انداخت؛ ساطور بزرگ و تیزش رو برداشت تا گوشت تازه و خوشمزهای که روی میزش بود رو تکهتکه کنه؛ اولین ضربه رو که زد، یهو صدای آشنایی بهش سلام کرد؛ امام علی بودن که هر روز موقع برگشتن از نماز به مغازهدارا با لبخند سلام میکردن؛ خسته نباشید میگفتن و رد میشدن؛ قصاب کوفه ساطورش رو پایین آورد و بیرون مغازه رو نگاه کرد؛ حضرت علی دور و دورتر میشدن؛ اون خواست جواب سلام رو بده که چشمش به گوشت تازه روی میزش افتاد؛ زود بیرون رفت و با صدای بلند داد زد: سلام یا امیرالمؤمنین، آقاجان گوشت آوردم؛ خیلی خوب و تازه است، برای خونه نمیبرید؟
امیرالمؤمنین ایستادن نگاهی به قصاب انداختن و برگشتن، نزدیک که شدن گفتن: نه، نمیتونم بخرم، پول زیادی ندارم.
قصاب لبخندی زد، دستمال رو از سرش برداشت و گفت: کی از شما پول خواست؟ الان ببرید؛ بعداً پولش رو بیارید، ببرید آقا.
حضرت به صورت عرق کرده و خسته قصاب نگاهی کردن و گفتن: من اگه از تو این گوشت رو بگیرم، تا وقتی که بتونم پول تو رو بدم، هر دفعه که از اینجا رد بشم باید ازت خجالت بکشم، الان میتونم به شکم خودم قول بدم که وقتی پول به دست آوردم گوشت بخرم؛ ولی نمیتونم به تو قول بدم که پولت رو کی میدم.
مرد قصاب دیگه چیزی نگفت؛ چون اون روز یه درس خیلی خوب براش بود؛ چون از امام مهربونش حرف مهمی رو یاد گرفت، منم همین حرف رو به مهلا گفتم. آخه بچهها! اون همیشه ناراحت بود که چرا بقیه دوستاش انقدر مسخرهاش میکنن، مهلا غصه میخورد که چرا هر دختری توی مدرسه بهش میگه شکمو و میخنده، چون اون زنگ تفریحها، توی مدرسه، وقتی خوراکیهای خودش رو میخورد، میگشت و خوراکی هر بچهای هم که خوشش میاومد رو با اصرار و التماس ازش میگرفت؛ مهلا هیچوقت نمیتونست به شکمش نه بگه؛ دوستهاش همیشه اونو یاد خوراکی که بهش داده بودن میانداختن و ازش خوردنی میخواستن؛ اگرم نداشت دوباره مسخرهاش میکردن؛ اما وقتی قصه امشب رو براش تعریف کردم، تصمیم گرفت مثل امام علی مراقب شکمش باشه و همون چیزایی که مامانش توی کیفش گذاشته رو بخوره تا جلوی دوستهاش خجالت نکشه؛ اون فهمید که باید اون چیزهایی که داره رو استفاده کنه و تا جایی که میتونه، از دیگران چیزی نخواد و خواهشی نداشته باشه.
نمیدونم شما هم با تصمیم مهلا موافقین یا نه؛ ولی امیدوارم از این قصه چیزای خوبی یاد گرفته باشین. تا یه شب دیگه و یه ماجرای شنیدنی دیگه، خدانگهدار.