قصه شب غریبه مهربون، داستانی در صفات و فضائل امام علی علیهالسلام با موضوع یتیمنوازی و توجه به یتیمان است.
به نام خدای مهربون | قصه غریبه مهربون
سلام به همه بچههای ایران؛ شب پرستاره همتون بخیر؛ میدونم که مثل شبهای گذشته، منتظر قصه بودید؛ امیدوارم امشب هم بتونیم کنار هم یه شب به یادموندنی و قشنگ بسازیم.
صدای تقتق نوک کبوترهای گرسنه به ظرف چوبی کنار باغچه، سوده رو از خواب بیدار کرد؛ مامان قبل از سودهکوچولو بیدار شده بود و داشت حیاط رو جارو میزد.
با اینکه صبح بود، ولی هوای شهر کوفه گرم بود؛ دخترک خمیازهای کشید؛ بعد با موهای به هم ریخته و صورت نشسته، سراغ سبد نون رفت؛ ولی جز یه مقدار نون خشک، چیزی تهش نبود؛ صدای غار و غور شکمش بلند شد؛ خیلی ضعف داشت؛ بهتره بگم اون و خونوادهاش، چند روزی بیحال و گرسنه بودن.
سودهکوچولو همینطور که به خردهنونهای ته سبد نگاه میکرد، توی دلش از خدا کمک خواست؛ بعد با خودش گفت: این نونها که نمیتونه من رو سیر کنه؛ ولی اون پرندههای بیچاره رو یه کم سیر میکنه؛ حتماً خدا هم از این کارم بیشتر خوشحال میشه؛ بهتره نونها رو به کبوترها بدم؛ اینجوری بهتره.
اون با اینکه خیلی گرسنه بود، توی حیاط رفت و همه نون خردهها رو توی ظرف کبوترها ریخت؛ پرندههای گرسنه باعجله شروع به خوردن کردن؛ دخترکوچولوی قصه ما داشت با لبخند بهشون نگاه میکرد که یهو صدای تقتق در خونه بلند شد؛ سودهکوچولو بدوبدو رفت و در رو باز کرد؛ اما زود برگشت و گفت: مامان! مامان! همون آقای دیروزیه، همونی که مشک آبمون رو تا خونه آورد؛ انگار با شما کار داره.
مادر سوده با تعجب لباسهاش رو از خاک تکوند؛ جلوی در رفت و سلام کرد؛ اون آقای غریبه با یه کیسه پر از خوراکی وارد شد؛ بچهها خیلی خوشحال شدن؛ ولی مامان ناراحت بود؛ اون دستهاشو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا! خودت بین من و علی داوری کن؛ انگار از بیچارگی و بیپولی ما خبر نداره؛ این غریبه به ما کمک میکنه، ولی اماممون ما رو یادش رفته.
مامان خوراکیها رو برداشت تا باهاشون غذا درست کنه؛ آقای غریبه هم رفت پیش بچهها، بعد وسط حیاط نشست و شروع به بازی کرد.
سوده و بچهها میخندیدن و از دوش اون مرد بالا میرفتن؛ وقتی به بچهها نگاه میکردی، برق ستارههای شادی توی چشمهاشون دیده میشد؛ انگار بابای خودشون برگشته بود.
سوده رفت تا کمک مامان کنه؛ همینطور که آب رو توی ظرف میریخت، از مامان پرسید: مامان! آخه این آقا کیه؟! دیروز توی کوچه بهش چی گفتی که این خوراکیها رو با خودش آورده؟
مامان که داشت خمیر رو فشار میداد، لبخندی زد و گفت: خدا ازش راضی باشه؛ معلومه مرد بزرگیه؛ دیروز وقتی به من کمک کرد تا مشک رو بیارم، توی راه ازش تشکر کردم؛ بهش گفتم که بابای شما شهید شده؛ انگار فهمید که امام علی ما رو فراموش کرده؛ خیلی ناراحت شد؛ رفت و با این وسایل برگشت؛ اصلا نمیدونم کیه و اسمش چیه!
حرف مامان که تموم شد، با صدای بلند داد زد: آهای آقا! خمیر آماده شده؛ بیزحمت تنور رو روشن کن.
سوده توی حیاط برگشت؛ از چیزی که میدید، خیلی تعجب کرده بود؛ اون آقا صورتش رو نزدیک آتیش توی تنور گرفته بود و میگفت: ابوتراب! داغیِ این آتیش رو میبینی! این تاوان آدمیه که از بچههای بیپدر و زنهای بیشوهر شهر خودش خبر نداره!
همینموقع بود که یکی از زنهای همسایه وارد حیاط شد؛ تا چشمش به اون آقا افتاد، خشکش زد؛ باعجله پیش مادر سوده رفت و گفت: تو...، تو...، این آقا رو میشناسی؟ میدونی کیه که داره با بچههات بازی میکنه و بهت کمک میده؟ میدونی اسمش چیه؟
مامان سوده از جا بلند شد و با نگرانی گفت: نه! مگه کیه؟
زن همسایه آروم در گوشش گفت: اون امام علیه، رهبر همه مسلمونهای دنیا؛ چطور نشناختیش!
مامان تا این حرف رو شنید؛ به طرف تنور دوید؛ صورتش خیس عرق شد؛ خیلی خجالت میکشید؛ زود رفت و باادب به امام علی گفت: امم، بب، ببخشید؛ ببخشید که شما رو نشناختم؛ واقعا نمیدونم که چی باید بگم.
امام علی از کنار تنور بلند شدن و با مهربونی گفتن: من از تو خجالت میکشم که به یادتون نبودم.
بله بچهها! اونجا بود که سوده تازه فهمید اون غریبه مهربون امام علی علیهالسلامه، از اون به بعد بعضی روزها امام به خونه اونها میرفت؛ براشون غذا میبرد و با سوده و برادرهاش بازی میکرد.
خب این هم از قصه غریبه مهربون، امیدوارم از این داستان هم لذت برده باشید؛ عزیزای دلم! یادمون نره بچههایی که باباشون پیش خدا رفتن یا شهید شدن، بیشتر از بقیه نیاز به مهربونی دارن؛ پس همیشه با مهربونی دوستشون داشته باشیم؛ درست مثل حضرت علی علیهالسلام.