قصه شب/ «فصل چهارم /جریه1»

07:36 - 1402/10/19

در زمان غیبت کبری ارتباط مردم با امام، ارتباط راز آلودی دارد که  امام در وقت سختی‌ها به داد مردم می‌رسد و به علاج مشکلات آنها بر می‌آید، یکی از این موارد قصه شیخ اسماعیله که ...

به نام خدا | قصه پشت پرده مه

بچه‌های مهربون سلام، شب تک‌تک شما نوگلای توی خونه بخیر، حالتون خوبه؟ باز خورشیدخانم جاش رو به ماه قشنگُ زیبا داد، تا ما با یه قصه قشنگ دیگه بیایم خونتون.

مرز شلوغ بود. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. دود سیاه اتوبوسا، بیایون رو تیره و تار کرده بود.

یه سرباز که کلاه‌ کجی روی سرش گذاشته بود، با چوب به در اتوبوس کوبید و با لهجه عراقی شروع به داد و بیدا کرد.

اصغرآقا که از حرف‌های پلیس چیز زیادی نمی‌فهمید، سرش رو از پنجره بیرون کرد و گفت: چشم حبیبی!

معلوم نبود چی شد که سرباز اتوبوس رو فرستاد ته صف.

راننده بلند شد و به شیخ اسماعیل گفت: تو که زبون اینا رو می‌فهمی، بیا بگو بیفتیم جلو. از بصره تا لب مرز عربستان پشت ماشینا بودیم بس نیست؟ کم دود خوردیم؟

هوا گرم بود و آفتاب حسابی لج کرده بود. جاده باریک بود و ماشین راه به جایی نمی‌برد، راننده از آیینه وسط نگاهی کرد و گفت: حاج‌اسماعیل! یه حرف با اون سرباز از خدا بی‌خبر می‌زدی، الان ته صد تا ماشین نمی‌افتادیم، لامصب جاده ندارن.

همین که حرفش تموم شد، انگار راه چاره‌ای پیدا کرد، پیچید توی جاده خاکی و گفت: از اینجا میانبر می‌زنم می‌پیچیم جلوشون.

شیخ جلو رفت، خم شد، آرام در گوش اصغر گفت: چرا رفتی تو جاده خاکی؟ بیابونای عربستان سر و ته نداره.

اصغر نیش‌خندی زد و گفت: تو آخوند اتوبوسی، از جاده و راه سر در نمیاری، آب و گازوئیل زیاد داریم، الان از همه اتوبوسا می‌زنم جلو، نگران نباش.

چند ساعتی گذشت. تا چشم کار می‌کرد بیابون بود و خار، شیخ با ناراحتی به راننده گفت: مگه یه ساعت پیش همین‌جا نبودیم؟ غلط نکنم گم شدیم.

کم‌کم شب شد و بیابون تاریک تاریک، صدای فریاد همه بلند شده بود. شیخ‌اسماعیل بلند شد و گفت: پس کی می‌خوای برای نماز نگه داری؟

راننده همون‌جا ترمز کرد، همه از ماشین پیاده شدن، محمود هم دور ماشین لاستیک‌ها رو چک می‌کرد. بعد از نماز، حاجی کنار راننده رفت و گفت: باید گم شده باشیم، خیلی از راه رو اشتباه اومدیم، اثری از کوه‌های عربستان نیست. بزار امشب رو همین‌جا توی ماشین بخوابیم، صبح همین راهی که اومدیم رو برمی‌گردیم.

پیشنهاد خوبی بود. فردا صبح، وقتی هوا رو به روشنی رفت، اصغر استارتی به ماشین زد و آروم به راه افتاد. جاده زیر غبار نرم صحرا گم شده بود و ماشین مدام توی خاک فرو می‌رفت.

اتوبوس از هر طرف که رفت، راه به جایی نبرد، دوباره شب شد و مجبور به توقف شدن.

صبح فردا دبه‌های آب و باک ماشین خالی خالی شده بود. همه وحشت‌زده و ناامید به سمت حاج‌اسماعیل دویدن. یه زنی که بغض کرده بود گفت: شما که چند سفر حج اومدید بگید چیکار کنیم؟

شیخ نگاهی به راننده کرد و گفت: وسط بیابون گم شدیم، بیاید تا همگی به امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) متوسّل بشیم، اگه آقا به فریاد ما برسه نجات پیدا می‌کنم، اگه هم نرسه، همه تو این بیابون می‌میریم و غذای حیوون‌های درنده میشیم. بیاید تا جون دارید، یه چاله حفر کنیم تا اگه مردیم، غذای گرگ و شغال نشیم. وقتی توی چاله باشیم، باد شن‌ها رو روی ما می‌ریزه، اون‌وقت دفن می‌شیم و بدن ما غذای حیون‌ها نمیشه.

صدای هق‌هق گریه جمع بلند شد.

همه مشغول شدن، هر کسی برای خودش قبری کند، شیخ‌اسماعیل، رو به جمع کرد و گفت: هرکسی جلوی قبر خودش بشینه، همه با هم دعای توسّل می‌خونیم.

تمام جمعیت مشغول دعا شدن، وقتی به نام امام زمان(علیه‌السلام) رسیدن، شیخ روضه‌ای خوند، همه با ناامیدی گریه و زاری می‌کردن و آقا رو صدا می‌زدن.

هر کسی مشغول راز و نیاز بود، شیخ بلند شد، کمی جلو رفت و پشتِ تپه کوچیکی نشست، انگار داشت خبری میشد.

بچه‌های گل! به نظرتون چه اتفاقی برای این کاروان می‌افته؟ یعنی نجات پیدا می‌کنن یا زنده‌ زنده...

اصلا اجازه بدید بقیه قصه رو فردا شب براتون بگم، خواب‌های خوب ببینید.

خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 4 =
*****