مبادا دشمن از ديدن چهره­ غمگينم شاد شود...

12:56 - 1391/12/15

به انبوه جمعيت نگاه كردم. هيچ محرمي برايم نمانده بود. همسرم، آن جلوتر كنار قبر بچه­ هايم بود، سه پسرم به شهادت رسيده بودند...

شهید

مادر شهيدان: داوود، رسول و علي­رضا خالقي پور

به انبوه جمعيت نگاه كردم. هيچ محرمي برايم نمانده بود. همسرم، آن جلوتر كنار قبر بچه­ هايم بود، سه پسرم به شهادت رسيده بودند. تنها برادرم، به خاطر اين­كه مرا مشوق جبهه رفتن بچه­ هايم مي­دانست، از سر شهادت فرزند اولم با من قهر بود...

نه!! هيچ محرمي نمانده بود. چگونه از ميان اين خيل جمعيت بگذرم و بر سر خاك شهيدانم بروم؟ به ياد حضرت زينب (س) افتادم، عصر عاشورا كه ديگر محرمي نداشت. آه زينب مظلوم، چه كشيده ­اي؟

يك­بار ديگر چشم انداختم، عموي پيرم را ديدم... نه، هيچ­كس به بي­ كسي زينب كبري (س) نبود... از عمويم خواستم دستانش را دو سويم بگيرد. دو دست لرزان و داغديده­ بدرقه ­ام كرد. لحظاتي بعد بر سر مزار بچه­ هايم بودم. رسولم را كه در كفن پيچيده بودند، هفت هشت كيلو بيشتر وزن نداشت. بعد از 45 روز زير آفتاب داغ شلمچه چه بايد باقي مي ­ماند؟ داخل قبر رفتم، اول تيمم كردم، بعد او را روي دستهايم گذاشتند تا در خاك بگذارمش، خودم اين طور مي­ خواستم. يك لحظه رو به سوي آسمان كردم. خدايا تو شاهدي آن­چه را كه ياري­ ام كردي تا شايسته پرورش دهم به پيشگاهت هديه كردم، خود ثابت قدمم بدار. بعد رسولم را نگريستم كه در كفن روي دست­هايم بود. گفتم: رسول جان از خدا بخواه خنده را هرگز از لبانم نگيرد، مبادا دشمن از ديدن چهره­ غمگينم شاد شود...

خبر شهادت پسر اولم را كه دادند؛ مادران شهدا مي­دانند كه چه حالي شدم. 34 سال بيشتر نداشتم، همسرم كنارم نبود.

دوست با ايماني داشتم كه اتفاقاً در منزلمان ميهمان بود. با اطمينان گفت: <مگر چه شده؟ شكر خدا را كن و استوار باش>. با صداي او دلم قوت گرفت. سريع وضو گرفتم، سجاده را پهن كردم و دو ركعت نماز شكر خواندم. هيچ وقت حال و هواي آن نماز از يادم نمي ­رود. اگر دو ركعت نماز، در سراسر عمرم قبول افتاده باشد، همان دو ركعت بوده است.

آخرين ديدار مادر با رسول و علي­رضا داخل آمبولانسي بود كه به سوي بهشت زهرا مي­ رفت.

پدر با نگراني گفت: <مطمئني كه ناراحت نمي­ شوي؟ و مادر پس از خواندن سوره <والعصر>، ذكر<لاحول ولا قوة الا بالله> را چند بار تكرار كرد و پاسخ داد: آماده ­ام، صورتشان را باز كن.>

چهره بچه ­ها در اثر گرماي منطقه، مانند چرمي تيره، خوابيده بر استخوان شده بود. مادر بين دو شهيد نشست، خم شد، گاه صورتش را به صورت علي­رضايش مي­ ساييد و گاه سر رسولش را مي ­بوييد.

مادر بار ديگر لبخند مي­زند، با آرامش. اما طنين لبخندش الهام­ بخش كلام استوار امام بود كه: <ما تا آخرين نفر، آخرين منزل و آخرين قطره­ خون ايستاده ­ايم...>

منبع: ماهنامه نامه جامعه، شماره پانزدهم.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 0 =
*****