جوانی به خواستگاری یک دختر رفت. پدر دختر نگران بود و نمیخواست با سرنوشت دخترش بازی شود. او مردد بود و برای برطرف شدن تردیدش نامهای به امام جواد(علیهالسلام) نوشت. داستان زیر حکایت خواستگاری و نامهنگاری و جواب امام نهم ما شیعیان است. امیدوارم خوشتان بیاید.
...............................
- مرد ! چرا سنگاندازی میکنی ؟ هر دختر و پسری سرانجام باید ازدواج کنند و زندگی مشترک خود را آغاز کنند .
- سنگاندازی کدام است زن ؟ هر که از راه رسید و دخترمان را خواست ، باید بدهیم؟ مگر تو او و خانوادهاش را چقدر میشناسی که این همه اصرار میکنی؟!
- شناخت زیادی ندارم ، ولی مگر تو با آنها آشنا نیستی؟
- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و علیک داشتهام ، همین ! ظاهرش نشان میدهد که جوان بدی نیست . زحمتکش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پیرش را تأمین میکند.
- این سه باری که با مادرش به خواستگاری آمده بود ، از برخوردهایش فهمیدم که انسان مؤمن و خوبی است . مادرش میگفت : اهل محل همه قبولش دارند!
- نمیدانم . من که عقلم به جایی قد نمیدهد . جمیله چه میگوید؟
نظرش چیست؟
- حرفی نزده، اما با شناختی که از روحیه دخترمان دارم، میدانم که سکوتش نشان رضایتش است. راستی قرار است مادرش نزدیک غروب برای گرفتن جواب بیاید. در جوابش چه بگویم؟
- بگو یک هفته دیگر صبر کنند تا خوب فکرهایمان را بکنیم.
- یک هفته؟!
- آری. باید با امام جواد علیهالسلام مشورت کنم. دخترمان را که از سر راه پیدا نکردهایم، ولی مبادا به آنها درباره مشورت چیزی بگویی!
جمیله در آشپزخانه بود و گفتوگوی پدر و مادرش را میشنید . از شدت اضطراب ناخنهایش را میجوید . او به خواستگارش علاقه داشت. از طرفی صحبتهای پدرش را هم منطقی میدید.
یک هفته از ماجرا گذشت. نزدیکهای ظهر بود که زن صدای در را شنید. وقتی در را باز کرد، قاصدی نامهای را کف دست او گذاشت و رفت.
زن میدانست که ابراهیم دوست ندارد نامههایش باز شود. این بود که تا عصر صبر کرد. وقتی ابراهیم به خانه آمد، دست و رویش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوی او گذاشت و گفت: امروز رسید.
چشمهای ابراهیم برق زد. نامه را برداشت و بوسید. زن گفت:
- از کیست ؟
- از امام جواد علیهالسلام نظرش را پرسیده بودم و جواب نوشته است.
- بخوان، ببینم چه نوشته؟
- مرد نامه را گشود و بلند خواند، طوری که جمیله هم در آشپزخانه بشنود:
اگر خواستگاری برای دختر شما آمد و اخلاق و دیانت او مورد رضایت شما بود، با ازدواج موافقت کنید . اگر چنین نکردید و پسر و دختر مجرد باقی ماندند، در جامعه فتنه و فساد بزرگی به وجود میآید.
مرد نامه را بست. رو به زنش کرد و گفت:
- اگر برای جواب آمدند، بگو مبارک است انشاءالله!
جمیله وقتی این حرف را شنید، خیالش راحت شد و در حالی که از خجالت توی صورتش خون دویده بود، یک لیوان شربت خنک برای پدرش ریخت و جلوی او گذاشت.[۱]
............................
پی نوشت ها:
[۱] فروع کافی ، ج ۵ ، ص ۳۴۷ ،ح ۲.
منبع: حیات پاکان (داستانهایی از زندگی امام جواد)؛ مؤلف: مهدی محدثی؛ بوستان کتاب چاپ دوم ۱۳۸۵.
صلی الله علیک یا جواد الائمه (علیه السلام)
ای کاش الان هم به هر جوونی که اخلاق و دیانت داشت به این راحتی زن میدادن.
خب باید ببینم در سخن امام منظور از دیانت و اخلاق چیست
کاش ما هم تو اون دوره زمونه زندگی میکردیم....
انصافا قشنگ بودش