09:11 - 1399/01/24
نمیدونم چطوری زندگیمو اینجا شرح بدم
شاید قضاوت شم اصلا کسی چه میدونه
هیچکدومتون با من و شرایط زندگی من زندگی نکردید
فقط میخوام وقتی با خداتون خلوت کردید
یا نماز میخونید دعا میخونید
منم دعا کنید شاید با دل شماها
تو زندگی منم یه فرجی بشه
منم از خدا برا تک تکتوون یه دنیا خوشبختی آرزومندم
انجمنها:
http://btid.org/node/151682
نوچ عمو چنگيز ني ني بده از شوکش ميتلشه من از شوکش مميتلشم
آخ خواهری که چه قدر لوس شدنت به دل میشینه
جيغغغغغ
من اومدم از خوشحالی جیغ زدی خواهری نازنین
حالا من با این همه وابستگیت چه کنم
نترسید
احتمالا این خانم سوسک دیده
خخخخخخ
خیلی دوست داشتم یه داداشی مثل تو داشتم
آدم روحیش با تو عوض میشه
گفته بودم دختر رکی هستم
این یک مطلب روانشناسیه از خودم نگقتم
دختران مجرد بیشتر در معرض افسردگی اند
حالا فکر کردی پسرهای مجرد وضعیت بهتری دارند؟
فرقی نداره دختر و پسر به وقتش باید ازدواج کنند
بعضی وقت ها آدم از قوی بودن خسته میشه
دلش یه همراه میخواد ولی گند زدیم به زندگیامون
میایم از تنهایی در بیایم از چاله خودمونا میندازیم تو چاه
بدون فکر بدون مشورت با احساس میریم جلو
مثلا تا طرف میگه مومنم فکر میکنیم مرد زندگیه
اصلا نمیبینم اخلاقش چطوریه
یا طرف تا یکم مهربون میشه
یارو میخواد ازش سواری بگیره
سخت میشه دختر خوب و پسر خوب
تو این دوروزمونه تشخیص داد
بحث ازدواج نیستا عشق بالاخره یا میشه یا نمیشه
روزگار دهن منو سرویس کرده
هر کار میخوام بکنم یه سنگ میندازه جلو پام
خیلی احتیاط کردم که پام گیر نکنه بهش
با مغز بخورم زمین خانوادم خیلی سخت گیرند
با اینکه من از اون دخترا نیستم
که بخواند به پرو پاچم بپیچند
من از ضعیف بودند متنفرم
نمیخوام اشک بریزم ولی نمیشه
کاش یکی تو این شرایط همراهیم میکرد
تا انگیزم بیشتر شه ولی حالا که نیست
مجبورم خودم تنها برای زندگیم بجنگم
تو فامیلتون پسر نیست، که دختر خوبی مثل شما را بگیره
من از خانواده های پسر دار به خدا شکایت کردم
این روزا دیگر میترسند برا ازدواج پا پیش بذارن
هم پسر دارا هم واسطه ها، بخاطر ی عده که کار شکنی کردن بقیه هم باید بسوزند
یکی از حاج آقا ها که اشنامون بودن واسطه ازدواج ی پسر 30و چند ساله با دختر خانمی شدن، پسره از شهر اصفهان آمده بودمشهد گفت فردا صبح مادرم میاد عروس بپسنده، عقدم قبلا خونده بودن،مادره آمد ودختره رو پسندید ولی با شیر بها مشکل داشت با اینکه شغل پسره ذوب اهنه (مشهدیاشیربها رسمشونه) بهانه کرد دختره رو نپسندیدم صبح شدن همانا فرار همانا مادره و پسره بی خبر رفتن شهرشون ودیگه نیومدن
حالا برا آن حاج آقا بد شده، دختره با هزار امید و آرزو، حالا مونده میگه خب بیاید طلاق بدین، میگن به حاج آقا که خودتون از طرف ما طلاق بدین خلاصه ی آبرو ریزی شد
همینه که میترسند واسطه بشن
از فامیل دوتا خواستگار داشتم فقط بقیشون غریبه بودند
خواهری آسیه چه حرف بدی زده
یعنی چه خودش واسطه طلاق شه
عجب آدمی بوده ها
فامیل ما هم تا حلقه رفتند بهم خورد
ولی حالا بهتر از قبلی نسیبش شد
اونم تو ۲۶ ازدواج کرد
خواهری عشق باید قسمت آدم بشه
تا خدا نخواد نمیشه
هر کسی نمیتونه درک کنه منو
برا یه دختر سخته
که خواستگار غریبه رو براش تحقیق نکنند
حداقل بدونی بد بود که رد شد
ننمیدونی چه حسی داره وقتی خواهر نداری
سرتو بزاری رو پاهاش بگی آجی دلم گرفته
اونم موهاتو نوازش بکنه بگه مگه خواهریت مرده
حتی برادر که بتونم بهش تکیه کنم
ولی خدا رو دارم
فامیل همشون ازدواج کردند خواهری
جز سه تا شون یکیش که خانوادم برا دختر بازی رد کردند
اون یکیم که یکی دیگه رو میخواد
یکی هست بابام از پدرش کینه داره
تا حالا هزار بار خواسته دل بابامو نرم کنه بیاد جلو
ولی نشد تا حالا خواستگاری نرفته
ولی میدونم منو دوست داره
هر کسی آرزوشه زنش شه حتی من
ولی اون مال من نمیشه
چون پدرمو میشناسم
برا من فامیل تموم شدست
فکر نکنم بتونم ازدواج کنم
فکر نکنم بتونم مادر بودنو حس کنم
نمیدونی چقدر بچه ها زود بهم جذب میشند
خیلی کلمه مادر دوست دارم
قسمت من نمیشه خواست خدا اینجوره
تا خدا نخواد منم نمیخوام
من عشقو با خدا میخوام یا اصلا نمیخوام خواهری آسیه
وقتی گفتی بابام غریبه را قبول نداره فکر کردم پسرای فامیلتون نمی یان خواستگاری این یکی اخریه، نمی دونم... دل باباتو راضی کن کینه از تو دلش بیرون بره، ی داستان رادیویی شنیدم قرار بود برای دختره خواستگار بیاد قبل از اومدن خواستگاری پسر داییه با خانواده اش آمدند، پدره هم با اونا ناراحتی به دل داشت، هرچی صبر کردن خواستگارا نیومدن پسره از عمش، مادر دختره، خواست قبل از آمدن خواستگارا با دخترش خصوصی حرف بزنه، وقتی رفتن تو اتاق من فهمیدم، پسره گفت خواستگاری در کار نیست من خودم خواستگارتم به خاطر بابات این نقشه را کشیدم اگر نمی خوای همین الان بگو تا مهمونی امشب فقط مهمونی باشد، دختره هم میخواستش و...
ولی اینا داستانه
ول
آواجی بابام غریبه رو قبول نداره
هر چی به مامانم میگم
همش مثال میزنه
میگه ببین با غریبه ازدواج کرد کارش به طلاق کشید
میگم تحقیق برا همچین مواقعی گزاشتند
میگه با تحقیقم نمیشه شناختشون
گرگند تو لباس فرشته
بحث مرگ پدر بابام در میونه خیلی بهم وابسته بودند
آجی خون گرم،مهربون،خوش اخلاق، دختر بازم اصلا نیست
برا همین میگم هر کسی از خداشه زنش شه
درصد ازدواجش با من صفره
بابام از هر چی بگذره از حرمتی به پدرش نمیگذره
نمی دونم چی بگم
خب به مادرت بگو
اگر با این پسره خوش بخت میشی.... والدین اگ بدونن فرزندشون خوشبخت میشه شاید از غرورشون کوتاه بیان.. با مامانت درد ودل کن از تنهاییت بگو.. بگو مگر نمیگید غریبه گرگه این یکی خودی بخاطر من کوتاه بیاید البته من کل قضیه را که نمیدونم
با پسره میخوای ازدواج کنی ن با باباش، آگه پسره میخواهدت باید خودش ی جور برا پدرت ثابت کنه
خواهری اون اگه منو میخواد باید جنم به خرج بده
کسی که میترسه بابام جواب نه بهش بده بدرد من نمیخوره
نمیدونم چشه چرا اینجوری پا پیش گذاشته
اینقدر باید بیاد و بره تا پدرم رضایت بده
حالا که جسور نیست بیخیالش میشم
ببینم خودش چند مرده حلاجه
مامانم میگه هرچی پدرت بگه همونه
اتفاقا پسره خوبیه با اینکه سنش یخورده بالاست
ولی من قبولش دارم
مطمئنم
دليلشم واضحه
ازدواج مثل دستشویی هست
اونایی که نرفتن توش همش عجله دارند برند
اونایی که توشند میخواند بیاند بیرون
فدایی داری عصرت بخیر و
سرشار از خوشبختی دوست
حتما شما می برای من دعا کن دارم افسردگی میگیرم
سلام چرا افسردگی هوووم
هر کسی لایق بودن با خواهری من نیست
به کسی کسونت نمیدم
به راه دورت نمیدم
به کسی میدم که کسی باشه
پیراهن تنش اطلس باشه
چرا آخه افسردگی؟
حتما عزیزم
حتما روا باشی