اشعار ورود کاروان به کوفه

14:28 - 1400/05/20

آوَرد میانِ شهر زینب حیدرش را///آن خطبه های قاطع و شور آورش را///با هیبتِ زهرایی خود این عقیله///آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را

اشعار و پیامک‌ کاروان اسرا و وقایع کوفه

آوَرد میانِ شهر زینب حیدرش را

آن خطبه های قاطع و شور آورش را

با هیبتِ زهرایی خود این عقیله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را

آوَرد مریم های در بندِ اسارت
آوَرد گل های شهیدِ پرپرش را

از هر طرف سنگ است می آید به سویش
سنگ است می آید که بشکاند سَرَش را

گاهی به سمت او، گاهی سویِ نیزه
سنگ است باید بشکند بال و پرش را

اینجا علی در قامتِ زینب رسیده
تا که سپر باشد سَر ِ پیغمبرش را

حُجب و حیایش کامل است این شیرزاده
دست کسی هرگز نگیرد مَعجرش را

زینب نبود از غصّه می مُرد آن زنی که
می دید بر نِی خنده های اصغرش را

***********

اشعار ورود کاروان به کوفه – شهرام شاهرخی

مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کاروانی اسیر می آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ
**
کاروان خسته، کاروان زخمی
کاروان از غروب بر می گشت
مردها روی نیزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر می گشت
**
کاروان اندک اندک آمد پیش
ساربان خسته، ناقه ها عریان
بغض سر خورده در گلو می خواست
که ببارد غریب چون باران
**
آسمان از غبار پر می شد
کوفه در کوچه هاش گل می زد
کوفه کِل می کشید و می خندید
مردی آنسوترک دُهُل می زد
**
این یکی سنگ و آن یکی با چوب
این یکی شاد و دیگری خوشحال
هرکسی هرچه داشت می انداخت
تا بریزد ز کودکان پر و بال
**
کودکانی ز نسل یاس سپید
یادگاران آب و آئینه
وارثان همیشه ی نیلی
داغداران میخ در سینه
**
دستشان خسته از تب زنجیر
ردّی از تازیانه ها بر پشت
داد زد دختری که ها! بابا!
درد این بار دخترت را کشت
**
دخترک دلشکسته از طوفان
خیزران خورده و پریشان بود
از بس افتاده بود روی زمین
دست و پایش پر از مغیلان بود
**
دست های سخاوت عباس
یا بلندای قامت اکبر
یاد می آمدش به هر قدمی
خنده ی نازک علی اصغر
**
زیر گرمای نیم روزی داغ
تر نکرده کسی گلویش را
روی این خاک تشنه گم کرده
دست دریایی عمویش را
**
گفت بابا چرا نمی آیی
به سراغ دل پر از خونم
چشم هایت نمی گشایی حیف!
روی چشم همیشه محزونم
**
من فدای سر پر از خونت
روی نیزه پدر دعایم کن
جان عمّه فقط همین یک بار
آه، چیزی بگو صدایم کن
**
عمّه بی تو چقدر دلگیر است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زیر باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشیده زیر پرش

***********

اشعار ورود کاروان به کوفه – علی اکبر لطیفیان

مانند یک فرشته ی از پا نشسته بود
غمگین تر از همیشه در آنجا نشسته بود
هشتاد و چار حوریه دور نگاش بود
دور از نگاه مردم دنیا نشسته بود
بر روی دامنش که نسیم مدینه داشت
تنها نماد کوچک زهرا نشسته بود
پایین پای محمل مانند منبرش
موسی نشسته بود، مسیحا نشسته بود
می خواست خطبه ای به زبانش بیاورد
بی خود نبود این همه بالا نشسته بود
با یاد خانه ی پدری اش در آن گذر
اطراف کوفه را به تماشا نشسته بود
یک ماه می گذشت برای ظهورشان
مسلم کنار جاده ی آنها نشسته بود
در چشمهای رو به خدایش درآن غروب
تصویر یک هلال چه زیبا نشسته بود
دستش نمی رسید اگر شانه ای کند
در چند متریِ سر آقا نشسته بود

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه – مرتضی رضایی

منت گذار بر سر زینب هلال من
از شوکت شماست تمام جلال من
شاها تمام دار و ندارم ز دیگران
ای ماه روی نیزه سواره، تو مال من
من پر فقط به صحن و سرای تو می زنم
دشمن خیال کرد که بشکسته بال من
کروبیان چو آدمیان لاف می زنند
عاشق کجا؟ که هست؟کسی در مثال من
گیرم گرفته اند ز سر معجر مرا
کو دیده تا نظاره کند بر جمال من؟
خواهم که فال گیرم و مصحف که پاره است
آتش به لب گرفت ز تعبیر فال من
گفتی اسارت است و غریبی … به روی چشم
گفتی بنات من … همه اندر کفال من
گفتی غم رقیه و دل شوره ام گرفت
باشد ،غمش کشم به قد همچو دال من
گفتی یهود و شام … حسین از خودت بگو
گفتی که هیچ … هیچ … فقط هست قتال من
شاها نبود رسم که مخفی ز من کنی
اصلا نبود فکر تنور در خیال من
زخم از دلم گرفتم و بر سر گذاشتم
از سینه ام جدا و به سر شد مدال من
گیرم دروغ بود که سر را شکسته ام
خنجر به سر زنید به فتوای سال من

*************

کبریا شد خلاصه در زینب
واجب است احترام بر زینب
 
عرش تعظیم می کند او را
رد شود از گذر اگر زینب
 
هم حسن ، هم حسین ، هم مادر
هم شده زینت پدر ، زینب
 
شاهد روضه ی سر خونین
شاهد روضه ی جگر زینب
 
آه … او قتله گاه را هم دید
آه … ناموس بی سپر زینب
 
از مدینه رشیده رفت و ولی
پیر شد بین این سفر زینب
 
کاش در کوفه یک نفر می گفت
واجب است احترام بر زینب

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 6 =
*****