-نمایشنامه عروسکی کوتاه، نمایشنامه عروسکی برای دبستان، موضوع برای نمایشنامه عروسکی، نمایشنامه طنز اخلاقی، نمایشنامه طنز خنده دار
عمو میگه:*سلام بابا حاجی، عافیت باشه، درجه آب حمام آمده بود روی 150 باز شما میگفتید زیادش کنم ؟
بابا حاجی میگه:-نه عمو خوب بود فقط باید لگن و ظرف آهنی توی حمام استفاده کنید
*چطور مگه بابا حاجی؟
-آخه این ظرفهای پلاستیکی به درد نمیخورن آب داغ توشون میریزی شل میشن.
*وای بابا حاجی! شما با این آب به این داغی نمیسوزی؟
-نه بابا ما بچه های قدیم آب داغ نباشه چرکمون نمیاد.
*بابا حاجی شما بچه بودید هفته ای چند بار حمام میرفتید؟
-هفته ای هیچ بار، گاهی بعد از چند هفته، ما رو به زور یکبار حمام میبردن.
*از آب میترسیدید؟
-نه ازآب نمیترسیدیم، از حمام میترسیدیم، بابای خدابیامرز من چند بار به من میگفت: پسرم بیا بریم حمام، مثل حسنی توی ده شلمرود، موهات بلند شده ناخن هات دراز شده روت سیاه شده. اما من از ترس میلرزیدم و دونه های اشک که از گوشه چشمام روی شلوارم می افتاد شلوارم رو کاملا خیس میکرد.
*بابا حاجی شما حق داشتی با اشک خودت رو خیس کنی، شنیدم زمان قدیم مردم تو خونه هاشون حمام نداشتند، باید می رفتند یک جای تاریک و ترسناک، به نام حمام عمومی!
-عمو فقط همین نبود که، بابای من رو با اجبار من رو میبرد توی حمام و مثل بلال که پوستش رو می کنند، لباس هام رو به زور از تنم در می آورد و من رو که مثل ابر بهار گریه میکردم می گذاشت وسط خزینه، اونم چه خزینه ای!!!
*خزینه چیه بابا جون؟
- اون زمان ها دوش نبود که. یه چاله ای سیمانی کوچیک بود، که وقتی بابام توش مینشست، تا یک وجب آب روی سرش رومیگرفت، این چاله رو پر از آب داغ داغ کرده بودند، هیچ وقت هم سرد نمیشد، به اون می گفتند خزینه.
*حالا فهمیدم خزینه مثل یک قابلمه آب جوش بوده که به جای غذا شما رو داخل اون میپختند.
-یادم میاد وقتی بابام با دستهای بزرگش گردنم رو میگرفت و سرم رو زیر آب فرو میبرد، همه جام میسوخت، تا برای نفس کشیدن سرم رو از زیر آب بیرون می آورد، فریاد می کشیدم: آی سوختم
*آخی!!! شما بچه بودید و پوستتون نازک بوده!
-نه عمو اتفاقا، پوستم مثل پوست کرگدن کلفت بود، چرکهای روی تنم لایه ای ضخیم روی پوستم ایجاد کرده بود چند دقیقه که خیس میخورد، داغی آب رو با تمام وجود حس میکردم.
بابام میگفت: صبر کن پسرم صبر کن، میدونم داغه ولی برای اینکه تمیز و قشنگ بشی، لازمه.
*چرا دمای آب رو کم نمیکردن؟
-قابل تنظیم نبود، برای همه همین بود، خلاصه وقتی که خوب خیس می خوردم، بابام با یک پارچه خیلی زبر به نام کیسه، چند لایه پوست اضافه از تنم میکند، طوری که فامیلها و رفیقهایی که من رو بعد از حمام می دیدند، نمیشناختند. از بس تمیز شده بودم، مثل آئینه برق میزدم.
*از باباتون نپرسیدید: چرا انقدر شما را با آب جوش و کیسه سفت میشوره؟
- خودش سه کلمه میگفت: دوستت دارم، تمیز بشی، مریض نشی.
*الان که فکر می کنم می بینم که بابای خدابیامرزم راست میگفته، ما که از صبح تا شب توی خاک و گل و پیش گاو گوسفند ها زندگی می کردیم. بعد از مدتی، اونقدر کثیف می شدیم که باید حتماً اینطوری شسته میشدیم.
- باباحاجی میدونستی روح و قلب ما هم نیاز به شستشو داره؟
*بله بابا جون، ما با انجام کارهای خوبی مثل نماز و اطاعت از خدا جون، روح و قلبمون رواز آلودگی و کثیفی گناه پاک میکنیم.
-اگر کسی این کارها رو انجام نده و تا آخر عمرش فقط گوش به حرف شیطون بده چی؟
*اگر توبه نکنه، یعنی: از کارهای بدش پشیمون نشه باید بعد از مرگ به حمام داغ بره؟
-وای به حالش باید بره توی خزینه سیمانی؟
*نه منظورم از حمام داغ خدا، چاله سیمانی قبر هست، که با حرارت آتش کثیفیهای گناهان رو از بین میبره و وقتی خوب تمیز شد به سرزمین آدم های طلایی، یعنی بهشت وارد میشه.
-عمو، قبر برای آدمهای خوب مثل بابای خدا بیامرز من چه جوره؟
*آدمهای خوب، وارد باغهای بسیار قشنگ و زیبا میشن و با شادی و خوشحالی از نعمتهای خدا جون، توی اون دنیا لذّت میبرن، خوشمزه ترین غذاها رو میخورند و قشنگترین لباسها رو میپوشند و با مهربونترین فرشته ها دوست و همبازی میشن، خلاصه اونقدر بهشون خوش میگذره که آرزو میکنند کاش خیلی زود تر به بهشت می آمدند.
-عمو من خیلی از بهشت خوشم اومد میشه یک کم بیشتر بگید؟
*بابا حاجی جون، وقتمون تموم شده، انشالله یک روز دیگه، الآن باید خدا حافظی کنیم.
-به شرطی که فراموش نکنید
*چشم، حتما.
-خوب بچه های بهشتی من، خدا نگهدارتون
*به امید دیدارتون