قصه کودکانه نهنگ مهربونی که پیامبر رو دوست داشت

10:39 - 1400/11/16

...یه روز که این بچه ماهی رفته بود که با دوستاش بازی کنن، یه دفعه یه ماهی کوچولوی ریزه میزه رو دید که یه گوشه نشسته بود و داشت گریه می کرد. اون به سمت ماهی کوچولو رفت و به اون سلام کرد. ماهی کوچولو که سر خودش رو روی باله هاش گذاشته بود، تا صدا رو شنید سرش رو بالا آورد و تا ماهی بزرگ رو دید یه جیغی زد و گفت: تو رو خدا من رو نخور قول میدم به حرف مامان و بابام گوش کنم و دیگه از خونه بیرون نیام. ماهی بزرگ  که از رفتار ماهی کوچولوی ریزه میزه تعجب کرده بود، یه کمی صبر کرد و بعد با صدای بلند گفت: چرا ترسیدی؟ من دوست تو هستم!
ماهی کوچولو که داشت به خودش می لرزید با صدای آرومی گفت: ولی تو یه نهنگ هستی و من یه ماهی کوچولوام، شما نهنگ ها هر وقت گرسنه تون میشه ما رو می خورین.
ماهی بزرگ که تازه متوجه شده بود که چرا ماهی های دیگه از اون می ترسن، سرش رو پایین انداخت و گفت: من هیچ کدوم از دوستام رو نمی خورم. بعد هم خیلی آروم به طرف خونه خودشون برگشت. ماهی کوچولو  وقتی دید که ماهی بزرگ داره میره سریع به طرف اون رفت و گفت: نهنگ کوچولو اگه قول بدی، ما ها رو نخوری به دوستام میگم تا با تو هم بازی کنن. نهنگ کوچولو که خیلی خوشحال شده بود، به ماهی کوچولو نگاهی کرد و گفت: قول میدم... قوله قول.
بعد هم  ماهی کوچولو به همراه نهنگ کوچولو به طرف دوستای ماهی کوچولو رفتن. چند سالی از این ماجرا گذشت. نهنگ کوچولو کم کم بزرگ و بزرگتر شد و دیگه نمی تونست با دوستای کوچولوش بازی کنه یه روز اون تصمیم گرفت تا مثل روزهای دیگه روی سطح آب بره و اطراف رو ببینه...

قصه کودکانه نهنگ مهربونی که پیامبر رو دوست داشت

"بنام خداوند جان آفرين"
همان خالق آسمان و زمين
به نام نبي و به نام ولي
به جاه محمّد به شأن علي
به نام پُـر آوازه ي فاطمه
كه باشد به عرش خدا قائمه
به نام حسين و به نام حسن
كه از روز اوّل شدند عشق من
سلام... سلام دوستای کوچولو، چطوره حالتون؟! امیدوارم همیشه و همه‌جا سرحال و خوشحال باشین! امشب با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو کنار شما باشم. بریم با همدیگه این قصه رو بشنویم:
در زمان‌های قدیم، توی یه دریای بزرگ، یه ماهی بزرگ به دنیا اومد. اون با اینکه بقیه بچه ماهی‌ها رو دوست داشت، ولی بچه ماهی ها ازش می‌ترسیدن. هرکجا که اون یا خانواد‌ه‌اش رو می‌دیدن، سریع قایم میشدن.
یه روز که این بچه ماهی رفته بود با دوستاش بازی کنه، یه دفعه یه ماهی کوچولوی ریزه میزه رو دید که یه گوشه تنها نشسته بود. اون به سمت ماهی کوچولو رفت و بهش سلام کرد. ماهی کوچولو تا صدا رو شنید، سرش رو بالا آورد. تا ماهی بزرگ رو دید، یه جیغی زد و گفت: تو رو خدا من رو نخور قول میدم به حرف مامان و بابام گوش کنم و دیگه از خونه بیرون نیام. ماهی بزرگ  که از رفتار ماهی کوچولوی ریزه میزه تعجب کرده بود، یه کمی صبر کرد و بعد با صدای بلند گفت: چرا ترسیدی؟ من دوستتم!
ماهی کوچولو که داشت به خودش می لرزید، با صدای آرومی گفت: تو یه نهنگی، من یه ماهی کوچیکم، شما نهنگ‌ها هروقت گرسنه‌تون میشه، ما رو می‌خورین.
ماهی بزرگ که تازه متوجه شده بود چرا بقیه ازش می‌ترسن، سرش رو پایین انداخت و گفت: من هیچ کدوم از دوستام رو نمی‌خورم. بعد هم خیلی آروم به طرف خونه خودشون برگشت. ماهی کوچولو  وقتی دید که ماهی بزرگ داره میره سریع به طرفش رفت (و گفت): نهنگ کوچولو اگه قول بدی، ماها رو نخوری، به دوستام میگم باهات بازی کنن. نهنگ کوچولو که خیلی خوشحال شده بود، به ماهی کوچولو نگاهی کرد و ازش تشکر کرد.
چند سالی از این ماجرا گذشت. نهنگ کوچولو کم‌کم بزرگ و بزرگتر شد. دیگه نمی‌تونست با دوستای کوچولوش بازی کنه. یه روز تصمیم گرفت تا مثل روزهای دیگه روی سطح آب بره و اطراف رو ببینه.
اون عادت داشت سرش رو از آب بیرون بیاره و به کشتی‌ها، قایق‌ها و پرنده‌هایی که توی آسمون پرواز می‌کنن، نگاه کنه. یه روز  که مثل همیشه سرش رو از آب بیرون آورد، یه کشتی رو دید که داشت روی آب حرکت می‌کرد. به سمت اون رفت . مردمی که توی کشتی نشسته بودن، تا اون رو دیدن ترسیدن. فکر کردن می‌خواد اون‌ها رو بخوره. اون‌ها شنیده بودن که هر وقت یه آدم گناه کار توی کشتی باشه، نهنگ‌ها میان و اون رو می‌خورن. برای همین شروع به قرعه‌کشی کردن تا این که اسم یه نفری بنام یونس افتاد. مردم که فکر می‌کردن اون یه انسان گناهکاره، دست و پاش رو گرفتن و از کشتی توی آب انداختن. نهنگ خوب قصه ما تا این منظره رو دید، سریع به طرف یونس رفت، دهانش رو باز کرد تا یونس رو نجات بده.
یونس که اول یه مقداری تعجب کرده بود، وقتی که  مهربونی نهنگ رو دید خدا رو شکر کرد. نهنگ قصه ما از یونس پرسید که چرا تو رو از داخل کشتی بیرون انداختن؟  یونس هم همه ماجرا رو تعریف کرد. نهنگ که میدید یونس خیلی خدا رو دوست داره و همش داره با خدا صحبت می کنه، از ازش پرسید تو کی هستی؟
یونس هم رو به اون کرد و گفت: اسم من یونسِ . من از طرف خدا، در سرزمینی به نام نینوا، پیامبر هستم. مردم اون‌جا اصلاً به حرف من گوش نمیدادن. اون‌ها به من سنگ می‌زدن، بچه‌هاشون هم من رو اذیت می‌کردن. به جای خدای بزرگ و بخشنده، بت‌های چوبی و سنگی رو دوست داشتن و جلوشون خم و راست میشدن. من هم که از دستشون ناراحت شده بودم، از اون شهر بیرون اومدم. چند روزی توی راه بودم تا بالاخره به دریا رسیدم. با این که کشتی جا نداشت، با خواهش زیاد، من رو سوار کرد. توی راه طوفان عجیبی به راه افتاد، بعد هم که مردم تو رو دیدن، خیلی ترسیدن و من رو توی آب آنداختن.
نهنگ قصه ما، با تعجب گفت: آخه چه جوری میشه اون‌ها تو رو یه آدم گناه کار بدونن؟ حضرت یونس: آخه من به حرف خدا گوش ندادم و بدون اجازه اون از بین مردمی که به من نیاز داشتن بیرون اومدم. حالا هم باید تنبیه میشدم.
یونس شب و روز گریه می‌کرد (و به خدا می گفت): خدایا من می‎دونم خدایی به بزرگی تو نیست، من رو ببخش.
خدای مهربون وقتی دید یونس پیامبر از کارش پشیمون، اون رو بخشید و به نهنگ خوب قصه‌مون  دستور داد تا اون رو کنار ساحل دریا ببره تا به شهر خودش برگرده. یونس وقتی به شهر خودش رسید، با تعجب دید همون مردمی که اون رو مسخره می‌کردن و بت‌ها رو دوست داشتن، به استقبالش اومدن.
بله بچه‌ها، این داستان در مورد پیامبریه بنام« حضرت یونس (علیه‌السلام)» که سال‌ها  مردم رو به طرف خدای مهربون دعوت کرد و از ازشون خواست تا در برابر بت‌ها  خم و راست نشن و اون‌ها رو عبادت نکنن. ولی اون‌ها، حضرت یونس رو مسخره می‌کردن. مردم اون شهر وقتی فهمیدن خدا ازشون ناراحت شده، از کارهای قبلی خودشون پشیمون شدن و به خدای بزرگ ایمان آوردن.
خب بچه های ناز من، امیدوارم از این قصه هم خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای مهربون و بخشنده می سپارم و امیدوارم هر جا که هستین سالم باشین و خواب های خوب و خوش ببینین.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 0 =
*****