قصه شب؛ لاکپشت دلش میخواست به همه کمک کنه و به مناطق دور دست هم خدمت رسانی کنه. حیوانات جنگل با همکاری هم، این آرزوی خوب رو برآورده میکنند.
سلام به همه شما بچههای مهربون، بلبلهای خوش صدا و خوش زبون. حالتون چطوره مهربونها؟ احوالتون چطوره خوش زبونها؟ امیدوارم که یک روز خوب و شاد رو گذرونده باشید و با یه قصه شیرین به خواب برید.
امشب میخوام شما رو ببرم به اون دور دورا، پس بشینید توی سفینه، کمربندتون رو محکم ببندید و از قصههایی که توی ابرهاست لذت ببرید.
توی یه جنگل سرسبز با کلی حیوون مهربون که با خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردن، یه لاک پشت پیر خونه داشت. هرکدوم از حیوونها که مریض میشدن یا آسیب میدیدن، سریع سراغ اون میرفتن. لاک پشت پیر هم براشون نسخه مینوشت. اون کارش رو خیلی خوب بلد بود. میدونست که برای هر بیماری چه دارویی وجود داره.
لاکپشت پیر میگفت: هیچ چیز توی دنیا لذتبخش تر از کمک کردن به دیگران نیست. اون آرزو داشت که به همه حیوونها کمک کنه، چه اونها که نزدیک بودن و چه اونهایی که دور بودن. ولی مشکل اینجا بود که نمیتونست گیاهان دارویی و پمادها رو به جاهای دور بفرسته.
یه روز فکری به ذهنش رسید. لاک پشت پیر، کبوتر نامه رسون، میمون، بزکوهی، اردک و یوزپلنگ رو به خونه خودش دعوت کرد و با اونها کلی صحبت کرد. اون شب همه قول دادن تا باهاش همکاری کنن.
عصر یه روز گرم تابستون، کبوتر نامه رسون، نامه ای از شتر گردن دراز، برای لاک پشت پیر آورد. اون توی نامه نوشته بود: پسرم بعد از خوردن یک نوع علف سمّی به شدّت مریض شده و داره میمیره، خواهش میکنم، قبل از اینکه پسرم رو از دست بدم به من کمک کنید.
برای رسیدن به شتر گردن دراز باید از جنگل، کوهستان و دریاچه پشت کوه گذشت، بعد از عبور از دشت بزرگِ بعد از دریاچه، داروها رو به شتر گردن دراز رسوند.
به نظر شما لاکپشت پیر چهطور میتونه جون بچه شتر رو نجات بده؟ آیا اون میتونه با حرکت آرومی که داره، داروها رو به موقع به بچه شتر برسونه؟
لاک پشت پیر سریع مقداری علف و داروی گیاهی رو داخل کیسهای گذاشت و به میمون داد. میمون با سرعت از این شاخه به اون شاخه پرید و کیسه دارو رو از بین درختهای به هم پیچیده، به سمت کوهستان برد. میمون نفس زنان به کوهستان رسید، اون توان بالا رفتن از کوه رو نداشت. بز کوهی کیسه داروها رو ازش گرفت و شروع کرد، از این تخته سنگ به اون تخته سنگ پریدن و از کوه بالا رفتن. اون با پاهای قدرتمندش به سرعت از صخرهها بالا میرفت و مواظب بود که به کیسه داروها آسیبی نرسه.
بعد از مدت کوتاهی بز کوهی از کوه پایین اومد و به دریاچه پشت کوه رسید، اون دیگه توان شنا کردن و عبور از این دریاچه بزرگ رو نداشت، به همین خاطر کیسه دارو رو به مرغابی داد، اون شناگر ماهری بود، کیسه رو روی دوش خودش انداخت، با سرعت زیاد شروع کرد به شنا و حرکت روی آب، وقتی مرغابی به کنار دریاچه رسید، دیگه نمیتونست با سرعت از دشت بزرگ روبرو عبور کنه.
یوز پلنگ خالدار، اونجا منتظر ایستاده بود، اون داروها رو به دندون گرفت و با سرعت شروع کرد به دویدن. هیچکس نمیتونست، توی دشت مثل اون بدوه. خلاصه یوزپلنگ دارو رو به شتر گردن دراز رسوند. بچه شتر روی زمین افتاده بود و داشت نفسهای آخرش رو میکشید. شتر هم وقتی داروها رو دید، خیلی خوشحال شد و اونها رو به بچهاش داد.
بچه شتر داروها رو خورد، انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشت از درد ناله میکرد. کمکم چشمهاش رو باز کرد و ایستاد. حالش خوبِ خوب شده بود.
شتر گردن دراز که اشک شادی توی چشمهاش حلقه زده بود، نمیدونست از خوشحالی چهکار کنه. به یوزپلنگ گفت: سلام منرو به لاک پشت پیر برسون و بهش بگو، من هم میتونم داروهای تو رو به اون طرف کویر برسونم و جون حیوونهایی که توی این بیابون خشک زندگی میکنن رو نجات بدم.
بچههای عزیز! محبت و مهربونی لاک پشت پیر باعث شد تا عشق و دوستی در همه جای زمین پراکنده بشه و همه برای رسوندن خیر و خوبی به همدیگه کمک کنن.
خب بچههای نازنین! فرشتههای روی زمین! قصه ما به آخر رسید. امیدوارم که شما از این قصه لذت برده باشید و یاد گرفته باشید که تو کارهای خوب با همدیگه همکاری کنید، تا زندگی برای همه شیرین و قشنگ بشه.
دیگه وقت خداحافظی رسیده و من همه شما بچههای خوب و با ادب رو به خدای مهربون میسپارم. خدایی که منتظر کارهای خوب شما هست و شما رو به خاطر کارهای خوبتون هر روز بیشتر از دیروز دوست داره، تا فردا و یه قصه قشنگ دیگه خدا یار و نگهدارتون.