قصه شب؛ «سارا کوچولو و برگه امتحانی»

11:28 - 1401/03/16

این قصه در مورد فضولی‌های دخترکی به نام سارا می‌باشد که بدون اجازه، به سراغ کیف دوستانش و کتاب خواهر بزرگترش می‌رود، اما به خاطر یک اتفاق متوجه اشتباه خودش می‌شود.

قصه شب کودکانه سارا کوچولوی و برگه امتحانی

سلام به بچه‌های خنده‌رو و باادب توی خونه، کوچولوهای شاد و زرنگی که با وجودتون فضای خونه گرم و گرمتر شده، عزیزهای دلم حال و احوالتون چطوره؟ امروز تونستین با دوست‌هاتون بازی کنین؟ برنامه تلویزیون تماشا کردین؟ حتما الآن آماده شدین تا یه قصه خوب و دلنشین بشنوین، خب پس بریم به سراغ یه قصه آموزنده دیگه و اون رو با هم بشنویم.

روزی روزگاری دختر کوچولویی به نام «سارا» به همراه خونواده مهربونش توی یه خونه که یه باغچه زیبا و پرگُل داشت، زندگی می‌کرد. سارا، بچه‌ کوچیک خونه بود و یه خواهر بزرگتر از خودش داشت. اون توی یه مدرسه که دو تا خیابون با خونه اون‌ها فاصله داشت، درس می‌خوند. سارا همیشه به دنبال کشف راز دیگران بود تا بفهمه که اون‌ها چیکار می‌کنن. برای همین گاهی از اوقات بدون اجازه داخل کیف دوستانش رو نگاه می‌انداخت. بعد هم هرچیزی رو که دیده بود به بقیه می‌گفت و کلی می‌خندید. اگه یکی از دوست‌هاش به کار اون اعتراضی می‌کرد، یه لبخندی می‌زد و می‌گفت: ما همه با هم دوستیم و چه اشکالی داره که رازِ هم رو بدونیم؟!

یه روز سارا توی خونه مشغول بازی بود، یه دفعه آبجی بزرگش رو دید ‌که با یه پاکت نامه وارد اتاق خودش شد. سارا به اطرافش نگاه کرد، بعد هم خیلی سریع به‌طرف اتاق سحر رفت و از لای در، بهش نگاه کرد. اون با تعجب دید که سحر پاکت رو باز کرد، چند تا اسکناس نو و تا نخورده رو بیرون آورد، بعد هم اون‌ها رو لای یکی از کتاب‌های خودش گذاشت. سارا تا این رو دید، از پشت در کنار رفت و دوباره مشغول بازی با عروسک‌هاش شد.

شب که همه دور سفره نشسته بودن و مشغول شام خوردن بودن، سحر رو به باباش کرد و گفت: باباجون میشه یه کمی پول به من قرض بدین؟! سارا تا این حرف رو شنید، به طرف اتاق سحر رفت. اون کتابی که سحر پول‌هاش رو داخلش قرار داده بود، برداشت و آور؛ بعد جلوی مامان و بابا کتاب رو باز کرد، پول‌ها رو بیرون آورد و به همه نشون داد. سحر که خیلی از این کار سارا ناراحت شده بود رو به بابا و مامانش کرد و گفت: راستش چون تولد مامان نزدیکه، داشتم پول‌هام رو جمع می‌کردم تا یه لباس خوشگل براش بخرم و اون رو خوشحال کنم، فقط یه کمی پول کم داشتم که می‌خواستم از شما قرض کنم اما متأسفانه سارا فضولی کرد و همه چیز رو خراب کرد.

سارا که این رو شنید لبخندی زد، رو به سحر کرد و گفت: حالا اشکال نداره الآن هم چیزی نشده، فقط مامان و بابا یه کمی زودتر فهمیدن. چند روزی گذشت. یه روز بعدازظهر، تلفن خونه به صدا در اومد. سارا دَوون دَوون به طرف تلفن اومد، گوشی رو برداشت و شروع به صحبت کرد. صدای سارا به گوش سحر که یه گوشه‌ای نشسته بود و کتابش رو مطالعه می‌کرد رسید.

اون به دوستش می‌گفت: دلم نمی‌خواد برگه‌ام رو مامان و بابام ببینن. آخه نمره‌ام کم شده و خجالت می‌کشم. سحر از توی کیف سارا برگه رو برداشت. وقتی سارا وارد اتاقش شد، تا درسش رو بخونه سحر رو با برگه امتحانی دید. رنگ سارا کاملاً پرید و زبونش بند اومد. اون از سحر خواست تا این برگه رو به مامان و بابا نشون نده، اما سحر خنده‌ای کرد و گفت: وقتی تو رازِ دیگران رو به همه میگی، باید بدونی که یه روزی هم راز خودت فاش میشه.

سارا که فهمیده بود چقدر کارهاش زشت بوده و نباید هرچیزی رو که از دیگران می‌دونه رو برا بقیه بگه، از کارش پشیمون شد. سحر که دید خواهر کوچولوش متوجه اشتباه خودش شده، اون رو بوسید و گفت: تو باید قول بدی رازِ کسی رو فاش نکنی، اگر هم موضوع خاصی رو از بقیه فهمیدی، سریع به بقیه نگی.

بله بچه‌ها! سارای قصه ما فهمید که چقدر کاری رو که انجام می‌داده بد بوده، اون تصمیم گرفت تا رازدار دیگران باشه و چیزی رو که فهمید در همه جا نگه. خب گل‌های من، این قصه هم تموم شد و من باید با شما خداحافظی کنم. امیدوارم همیشه تندرست و سلامت باشین و هیچ وقت راز کسی رو فاش نکنین. تا یه قصه دیگه و یه ماجرای شنیدنی دیگه همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم. خدا یار و نگهدار همه شما.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 6 =
*****