قصه شب | «قهرمان مسابقه سنجاب‌های جنگل»

16:57 - 1401/11/03

قصه شب «قهرمان مسابقه سنجاب‌های جنگل»، داستان سنجابی کوچک است که به مناسبت‌های مختلف دیگران را مسخره می‌کند، اما در اثر یک اتفاق به اشتباهش پی می‌برد و درس خوبی می‌گیرد. هدف از این قصه، آشنایی کودکان با زشتی تمسخر می‌باشد.

قصه شب | « فسقلی دوستانشو دوست داره»

قصه قهرمان مسابقه سنجاب‌های جنگل

به نام خدای مهربون؛ سلام به همه شما گلای خوشبو و با طراوت؛ سلام به دخترخانمای با ادب و آقا پسرای خوش‌‌اخلاق.

بچه‌های من! امشب حالتون چطوره؟ توی این روزهای سرد و برفی مراقب خودتون هستین یا نه؟ به حرف بابا و مامانای مهربونتون گوش می‌دین و لباس گرم می‌پوشین یا نه؟

حتماً شما بچه‌های حرف گوش‌کنی هستین. من امشبم با یه قصه دیگه اومدم تا مهمون خونه‌های گرمتون بشم. دوست دارین این قصه رو بشنوین؟ پس بیاین به سراغش بریم:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و قشنگ، روی یه درخت، چند تا سنجاب با همدیگه زندگی می‌کردن. بین اونا، یه سنجاب ریزه‌میزه‌ای بود که دوستاش بهش «فسقلی» می‌گفتن. فسقلی هرکسی که می‌دید رو مسخره می‌کرد؛ بعد هم کلی بهشون می‌خندید.

یه روز وقتی مشغول مسخره کردن بقیه دوستاش بود، کلاغی که روی شاخه درختی نشسته بود، به فسقلی نگاهی کرد و گفت: تو که این همه بقیه رو مسخره می‌کنی، بگو ببینم خودت چه کاری بلدی؟

فسقلی: من یه سنجاب قهرمانم؛ بهتر از هر سنجابی می‌تونم از درخت بالا برم؛ از این شاخه به اون شاخه بپرم، بلوط‌های بالای درختا رو جمع کنم و بخورم.

کلاغ: خب اگه راست می‌گی بیا یه مسابقه برگزار کنیم تا ببینیم تو بهتری یا بقیه!

فسقلی که این رو شنید، نیشخندی زد و گفت: من به همه ثابت می‌کنم که از همه بهترم.

کلاغ با شنیدن این حرف فسقلی لبخندی زد و گفت: باشه! هرموقع که دوست داری، یه مسابقه برگزار می‌کنیم تا ببینی که نباید در مورد بقیه اینطوری فکر کنی.

فسقلی یه کمی فکر کرد و گفت: فردا برای انجام مسابقه روز خوبیه؛ همه رو خبر کن تا فردا اینجا بیان؛ هرکدوم که خواستن، می‌تونن با من مسابقه بِدَن تا بفهمن که من بهترین سنجاب این جنگلم!

فردا صبح وقتی خورشید خانوم همه‌جا رو روشن کرد، سنجاب‌کوچولو از لونه‌اش بیرون اومد و به دور و برش نگاهی کرد، کلاغ به همراه بقیه سنجاب‌ها هم اومده بودن؛ با اومدن فسقلی قرار بود مسابقه شروع بشه؛ اما قبلش باید یه داور انتخاب می‌شد؛ داوری که مطمئن باشه و همگی اونو قبول داشته باشن؛ برای همین قرار شد از آقاکبوتر که پرنده مهربون و باادبی بود، کمک بخوان تا داوری مسابقه رو انجام بده.

با سوت کبوتر، مسابقه شروع شد؛ هر کدوم از سنجاب‌ها سریع از تنه درخت بالا رفتن و از یه شاخه به شاخه دیگه‌ای پریدن؛ همه بلوط‌های زیادی رو جمع کردن و سریع پایین اومدن تا ببینن کی بیشتر تونسته بلوط جمع کنه.

آقاکبوتر شروع به شمارش بلوط‌ها کرد؛ همه با هیجان و دقت زیاد حواسشون به داور بود. بعد از چند لحظه کبوتر با صدای بلند گفت: فسقلی برنده است!

فسقلی که این رو شنید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: حالا دیدین که من از همه بهترم؟

بعد با حالت تمسخر و غرور از درخت بالا رفت؛ وقتی روی بالاترین شاخه رسید، شروع به بالا و پایین پریدن و خوشحالی کرد. می‌خواست به همه بفهمونه که هیچ سنجابی بهتر از اون نیست.
 اما بچه‌ها! می‌دونین چی شد؟ شاخه شکست و فسقلی از بالا روی زمین افتاد. دست و پای فسقلی حسابی آسیب دید و از شدت درد بیهوش شد.

آقاکلاغه به همراه بقیه سنجاب‌ها، فسقلی رو به لونه‌اش رسوندن؛ دکترجغدِ مهربون سریع بالای سرش رسید. آقاجغده وقتی دست و پای فسقلی رو معاینه کرد، گفت: باید گچ گرفته بشه، اون مجبوره تا مدت زیادی تکون نخوره.

چند ساعتی که گذشت، فسقلی چشماشو باز کرد و همه دوست‌هاشو دید که با کلی بلوط و بادوم و گردو به عیادتش اومده بودن. دوستای مهربون فسقلی تا وقتی که خوب بشه، پیشش می‌اومدن و براش میوه و غذا می‌آوردن؛ لباساشو می‌شستن و اتو می‌کردن؛ لونه‌اش رو تمیز می‌کردن و کلی کار دیگه انجام می‌دادن.

فسقلی با دیدن اونا خیلی خوشحال می‌شد؛ و از همه به خاطر زحمت‌هایی که می‌کشیدن، تشکر می‌کرد. اون فهمیده بود که چقدر اشتباه کرده که دوستای خوبشو مسخره می‌کرد و بهشون می‌خندید. اون از همه دوستاش به خاطر کارهای اشتباهش عذرخواهی کرد و ازشون خواست اونو ببخشن؛ تازه به خودش قول داد دیگه به هیچکس نخنده و کسی رو مسخره نکنه.

خب دوستای من! امیدوارم بین شما بچه‌های دوست داشتنی و باادب، بچه‌ای نباشه که دیگران رو مسخره کنه و بهشون بخنده.

خوشگلای من! می‌دونین که خدا هم توی قرآن از ما خواسته که هیچ‌وقت دیگران رو مسخره نکنیم؟

از خدای مهربون می‌خوام که توی این روزها و شب‌های سرد زمستونی، هیچ کدومتون بیمار و مریض نشین، الهی که تنتون سالم و دلتون شادِ شادِ شاد باشه.

خب دیگه گلای باصفا و دردونه‌های باوفا، باز هم وقت قصه مون به پایان رسید و مثل همیشه باید از شما خداحافظی کنم. گلای باغ امید! هر کجا که هستین شبتون بخیر باشه. خدانگهدار!

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 0 =
*****