قصه « حضرت داوود و طالوت بزرگ» ادامه داستان طالوت در میدان جنگ را نقل مینماید که به کشته شدن تعدادی از سربازان وی و پیش قدم شدن حضرت داوود میانجامد و با اقدام جانانه و شجاعانه خود جالوت را نابود کرده و باعث نجات و پیروزی سپاهیان طالوت میشود.
به نام خدای بزرگی که همه ما رو آفرید؛ سلام به همه شما دوستای کوچولوی خودم؛ امشب با اخرین قسمت قصه حضرت داوود و طالوت بزرگ پیش شما اومدم. توی قسمتهای قبل براتون تعریف کردم که یه عده از بزرگان بنیاسرائیل پیش حضرت سموئیل اومدن و ازش خواستن تا یه فرمانده شجاع و باهوش براشون معرفی کنه، اونم به دستور خدای بزرگ، طالوت رو معرفی کرد؛ قرار شد که از طالوت اطاعت کنن.
اما وقتی به جنگ دشمن رفتن، توی امتحان طالوت شکست خوردن؛ آخه خیلی از سربازا به حرف فرماندشون گوش ندادن و مجبور شدن به شهر برگردن.
طالوت هم با یه تعداد خیلی کمی از سربازا به جنگ جالوت یعنی فرمانده لشکر دشمن رفت؛ اما وقتی رسید، خیلی از سربازاش از دشمنشون شکست خوردن.
حالا بریم به سراغ ادامه قصه:
طالوت که این وضع جنگ رو دید، حسابی به فکر فرو رفت؛ آخه دشمن مقابلشون اصلا قابل شکست نبود.
همه ساکت شده بودن و دنبال یه راه چاره میگشتن که ناگهان یه نوجوون کم سن و سال از طالوت درخواست کرد تا به میدون بره.
بچهها! اون نوجوون که داوود نام داشت، کوچکترین فرد لشکر مردم بنیاسرائیل بود. اون فقط سیزده سالش داشت؛ اما همراه برادرای دیگهاش به جنگ اومده بود.
بله دوستای من! داوود نیزه و شمشیر نداشت، اما از دشمن پرقدرتش هم نمیترسید؛ اون به قلاب سنگی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت: من از بقیه برادرام کوچیکترم؛ بارها و بارها وقتی گوسفندایی که داریمو برای چرا میبریم، منم باهاشون میرم؛ چند وقت پیش گرگ بزرگی به گله ما حمله کرد، اما من با همین قلاب سنگ اونو از پا درآوردم و نابودش کردم؛ الآنم به لطف خدا به جنگ این مرد میرم و اونو نابود میکنم.
طالوت که شجاعت و جسارت داوود رو دید، بهش اجازه داد تا به میدون بره.
وقتی نوجوون قصه ما به میدون جنگ رفت، جالوت رو دید که روی یه فیل بزرگ نشسته بود و منتظر بود تا ببینه کی میخواد به میدون بیاد؛ اون تا چشمش به داوود افتاد، شروع به خنده کرد، بعد به طالوت و سربازاش گفت: خجالت نمیکشید! چرا این بچه رو به جنگ من فرستادین؟ اگه جرأت دارین خودتون به میدون بیایین.
طالوت! تو خودت چرا به میدون نمیای تا با یه ضربه نابودت کنم؟ دلت به حال این بچه نمیسوزه که اونو پیش من فرستادی؟
با حرفهای جالوت همه ترسیده بودن؛ اون یه نگاهی به داوود کرد و گفت: پسرجون! برو خونهتون! خیلی زوده که کشته بشی! بزرگتر از تو حریف من نشدن؛
داوود که این رو شنید با صدای بلند گفت: به جای اینکه اینقدر حرف بزنی، بیا و نشون بده چقدر قدرت داری؛ من مطمئنم که تو رو شکست میدم و نابودت میکنم.
جالوت که این حرف رو شنید، ناراحت شد؛ اون سوار به فیل بزرگ به طرف پسر نوجوون رفت تا جنگ رو شروع کنه؛ داوود که منتظر این لحظه بود، سریع خم شد و از روی زمین یه سنگ برداشت، اونو داخل قلاب گذاشت و چرخوند؛ قلاب میچرخید و میچرخید تا اینکه جالوت رسید. همینکه شمشیرش رو بالا برد تا به داوود ضربه بزنه، سنگ از قلاب رها شد و به سر جالوت خورد.
همه میدون جنگ ساکت شده بودن و با تعجب به جالوت و داوود نگاه میکردن؛ آخه تا اون موقع کسی نتونسته بود حتی کوچیکترین ضربهای به جالوت بزنه. بعضی از سربازا با خودشون میگفتن که الآن جالوت اون پسربچه رو میکُشه؛ ولی اتفاقی افتاد که باعث شادی همه شد؛ سنگ داوود کار خودشو کرده بود؛ جالوت قوی و ترسناک فریاد بلندی کشید و از بالای فیل روی زمین افتاد و مُرد.
همه سربازای جالوت وقتی فرمانده شجاع و نترسشون رو دیدن که روی زمین افتاده، ترسیدن و فرار کردن.
همه اونجا فهمیدن که برای مبارزه با دشمن، نیاز به جمعیت زیاد یا افراد قدرتمند نیست؛ بلکه اگه امیدشون به خدا باشه و توی راهی که دارن از چیزی نترسن، حتما خدا کمکشون میکنه و میتونن به پیروزیهای بزرگی برسن. سربازهای دشمن همهجور امکاناتی داشتن، اما چون امید به خدا توی دلشون نبود، مدام میترسیدن؛ درست مثل دشمنهایی که ایران عزیز ما داره؛ دشمنایی که میدونن کارشون خدایی نیست، برای همین از ایران و ایرانی وحشت دارن.
بچهها! طالوت و داوود تونستن به لطف خدا، جالوتی که بزرگترین و بدترین دشمن مردم بنیاسرائیل بود رو شکست بدن.
دوستای خوب من این پسر نوجوون که داوود نام داشت، یکی از پیامبرای خدا بود که برای راهنمایی مردم بنیاسرائیل فرستاده شد.
خب گلای خوش عطر و بوی گلستان زندگی، این قصه هم تموم شد؛ امیدوارم ازش لذت کافی رو برده باشین.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.