بابای شجاع روح الله!

13:56 - 1402/03/13

-داستانی به مناسبت رحلت امام خمینی، با موضوه ظلم ستیزی و معرفی خانواده شجاع و ظلم ستیز امام خمینی به کودکان

به نام خدا | سلام به شب‌های مهتابی و ستاره‌هاش؛ سلام به قصه های شب و مهمون‌هاش؛ خدا رو شکر یه شب دیگه از راه رسید و من پیش شما اومدم؛ بریم و آماده بشیم برای شنیدن یه قصه قشنگ، یه داستان قدیمی از سال‌ها پیش، خیلی قبل‌تر از اینکه شما به دنیا بیاید؛ پس خوب گوش بدید:

صدای تیر از پشت تپه های روستای خمین به گوش می‌رسید؛ هوا گرم بود و مردم روستا از ترس اینکه تیر نخورن، توی خونه‌هاشون قایم شده بودن؛ سیدمصطفی مرد شجاع و نترسی بود که همراه چند نفر دیگه از اهالی روستا برای گرفتن حق‌شون و ایستاده بودن و جلوی زورگویی خان می‌جنگیدن؛ خان یه آدم غلدر و زورگو بود که با کمک شاه  می‌خواست به زور زمین‌های کشاورزی مردم بیچاره و فقیر رو بگیره.

بله بچه‌ها! اون موقع‌ها توی ایران، خان‌های زورگو زیاد بودن که راحت می‌تونستن به بقیه ظلم کنن؛ اگه شاه هم خبردار میشد، هیچ کاری نمی‌کرد؛ اون اصلا به فکر مردم ایران نبود؛ اما آقا‌مصطفی که همیشه می‌خواست مثل امام حسین جلوی بدی و زورگویی رو بگیره، نمی‌ذاشت خان دستش به پول و زمین مردم برسه؛ خان بدجنس چندبار با تیر و تفنگ  می‌خواست اون رو تسلیم خودش کنه، ولی هربار از شجاعت و قدرت سید مصطفی شکست خورده بود.

آقاسید یه خواهر شجاع و نترس به اسم صاحبه داشت که عمه روح‌الله‌کوچولو بود. روزها گذشت و گذشت؛ آقامصطفی چندبار از روستا به تهران رفته بود و خبر ظلم و زورگویی خان رو به وزیر شاه داده بود، اما هیچ خبری نشد که نشد.

یه شب وقتی مهتاب همه روستای خمین رو روشن کرده بود، سیدمصطفی داشت آماده میشد تا فردا دوباره به تهران بره؛ این‌بار می‌خواست هرطور که شده، با خود شاه حرف بزنه؛ اون خورجین اسبش رو از یه کم نون خشک و پنیر پر کرد؛ تفنگش رو تمیز کرد و تیرهاشو شمرد؛ انگار یه صدایی ته دلش می‌گفت که این سفر، سفر سختیه.

صاحبه‌خانم که داشت روح‌الله کوچولو رو توی بغلش می‌خوابوند، توی حیاط اومد و آروم گفت: مصطفی‌جان! باز می‌خوای بری پیش شاه؟ خدا پشت و پناهت باشه؛ خودت خوب می‌دونی این خان بدجنس، به این راحتی نمی‌ذاره تو به تهران برسی؛ پس مراقب خودت باش؛ این مردم فقیر امیدشون اول به خدا، بعد به توئه؛ روح‌الله هم که خوابش برد؛ بیا بگیرش، چه پسر قشنگ و باهوشی خدا بهت داده، مواظبش باش.

آقا سیدمصطفی پسرش رو بغل کرد؛ صورت کوچولوشو بوسید؛ مثل فرشته‌ها خوابیده بود؛ اون رو به خواهرش کرد و گفت: صاحبه‌جان! من دارم سفر سختی رو میرم؛ دفعه‌های قبل که رفتم، کسی توی تهران به حرفم گوش نداد؛ این مردم بیچاره چه گناهی کردن که باید زمین‌هایی خودشون رو زورکی به خان بدن؟ هربار به یه بهونه‌ای مردم رو کتک می‌زنه؛ زمین‌هاشون رو خراب می‌کنه و پول زور می‌گیره؛ مگه اینکه من مرده باشم تا بذارم خان این کارها رو کنه؛ رهبر ما امام حسینه که راضی نیست کسی جلوی زور و ظلم ساکت باشه؛ شاه بی‌عرضه اصلا خبر نداره اینجا داره چی می‌گذره؛ اگه این‌بار به حرفم گوش ندن، قصر رو روی سرشون خراب می‌کنم؛ مراقب روح‌الله باشید؛ اگه من از این سفر برنگشتم، اون باید راه من رو ادامه بده و جلوی ظلم رو بگیره؛ بهش یاد بدید که چشمش رو روی ظلم به این مردم نبنده.

اون‌شب گذشت؛ وقتی صدای اذان صبح از مسجد روستا بلند شد، سیدمصطفی و بقیه دوست‌هاش نماز رو خوندن و به راه افتادن؛ آفتاب تازه داشت دشت و صحرا رو نورپاشی می‌کرد که یهو از بین تپه‌ها خان با مردهای بدجنس تفنگ به دست بهشون حمله کردن؛ همه روی زمین دراز کشیدن؛ تیراندازی شروع شد؛ صدای تیرها توی کوه و دشت می‌پیچید؛ گرد و خاک به آسمون بلند شده بود، خان با صدای بلند داد زد: آهای سیدمصطفی! خودت رو تسلیم کن تا زنده بمونی؛ من نمی‌ذارم پات به تهران برسه؛ آخه تو چیکاره‌ای که می‌خوای از دیگران دفاع کنی؟ فکر کردی شاه به حرفت گوش میده؟ بس کن؛ تسلیم شو.

اما بچه‌ها! آقامصطفی اصلا به حرف‌های خان گوش نمی‌داد؛ برای همین داد زد: من برای نجات این مردم از دست تو هرکاری می‌کنم؛ تو زورگویی، ظالمی، منم نمی‌ذارم بیشتر از این ظلم کنی؛ تو باید تسلیم بشی.

چندساعتی گذشت و آدم‌های زیادی کشته شدن؛ سیدمصطفی هم مشغول جنگیدن بود که یهو یه تیر بهش خورد؛ اون کنار یه سنگ نشست و با بدن خسته و زخمی به آسمون نگاهی کرد؛ زیرلب با خدا حرفی زد؛ بعد هم آروم چشم‌هاشو بست و شهید شد.

بله نازنین‌های من! آقاسیدمصطفی تا آخرین نفس از مردم دفاع کرد و جلوی ظلم ایستاد؛ اون بابای امام خمینی بود؛ همون روح‌الله کوچولویی که بعدا با کمک خدا و مردم، شاه رو از ایران بیرون کرد.

اینم از قصه امشب، خدا کنه همه ما مثل امام‌خمینی و بابای شهیدشون هیچ‌وقت جلوی ظالم و زورگو ساکت نباشیم.

تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 1 =
*****