قصه شب «ماجرای امام علی(علیهالسلام) و اژدهای عجیب و ترسناک»؛ ماجرای ورود ماری عظیمالجثه و بزرگ به مسجد کوفه و پرسش و پاسخ وی با امام است. هدف از این قصه معرفی بخشی از بزرگی و جایگاه امام به کودکان میباشد.
به نام خدای مهربون؛ سلام به نوگلای دوستداشتنی؛ امشب با یه قصه واقعی و خیلی قدیمی پیش شما اومدم؛ یه قصه متفاوت و جذاب از یه مرد بزرگ.
سالها پیش، شهر کوفه که توی کشور عراقه، پایگاه مسلمونهای جهان بود.
توی این شهر، مسجد بزرگ و زیبایی وجود داره که امیرالمومنین، یعنی امام علی(علیهالسلام)، به مناسبتهای مختلف برای مردم صحبت میکردن. مردم برای ورود به این مسجد از چند تا در وارد میشن که اسم یکی از اونا «بابُ الثعبانِ». میدونین چرا این اسم رو برای این در گذاشتن؟ اگه دوست دارین که علتشو بدونین پس بهتره خوبِ خوب به قصه امشبمون گوش بدین:
یه روز همینطور که امام مشغول صحبت برای مردم بودن، توی مسجد کوفه یه اتفاق وحشتناک، ولی جالبی افتاد، که میدونم برای شما هم خیلی قشنگه.
اونروز، روز جمعه بود؛ فصل هم، فصل تابستون و هوا هم به شدت گرم؛ مردم زیادی توی مسجد کوفه نشسته بودن؛ هیچکس حرفی نمیزد تا خطبههای امام به گوش همه برسه.
حضرت علی (علیهالسلام)، روی منبری نشسته بودن و با مردم صحبت میکردن؛ آخه یه جنگ بزرگ توی راه بود؛ میون سکوت مسجد و صدای خطبهها، ناگهان سر و صدایی مسجد رو پُر کرد؛ عده زیادی از مردم بلند شدن و به اطراف فرار کردن؛ همهمه و ترس، نظم مسجد رو به هم زد؛ آخه یه اژدهای بزرگ و خطرناک، از در مسجد وارد شد.
همه با ترس به امام نگاه میکردن؛ چرا با خیال راحت روی منبر نشسته بودن؟ نکنه هنوز متوجه این خطر نشده بودن؟ این حیوون وحشتناک، خزید و خزید تا خودشو به منبری که امام روی اون نشسته بودن، رسوند.
اهالی مسجد دنبال سنگ و چوب بودن تا اونو از بین ببرن؛ ولی حضرت علی با اشاره دست، مردم رو ساکت کردن؛ معلوم بود که این مار بزرگ، بیخودی اینجا نیومده.
اون وقتی کنار منبر رسید، دور خودش حلقه زد؛ پیچید و پیچید؛ سرش رو بالا آورد؛ انگار داشت با امام حرف میزد؛ درست همونطور که حضرت سلیمان پناه حیوونها بودن، امام هم به حرف این حیوون عجیب گوش میکرد و جوابش رو میداد؛ بعد از چند لحظه، اون اژدها دوباره شروع به خزیدن کرد و از همون جایی که اومده بود؛ خارج شد و رفت.
مردم که از دیدن این ماجرا تعجب کرده بودن، دور امام علی جمع شدن؛ یکی پرسید: آقا! این اژدهای وحشتناک اینجا چیکار میکرد؟ اصلاً با شما چیکار داشت؟
حضرت لبخندی زدن؛ با مهربونی از مردم خواستن سر جای خودشون بشینن؛ بعد فرمودن: اون سؤال مهمی داشت؛ دیدین که وقتی جوابش رو گرفت، از اینجا رفت؛ این رو بدونید که من فقط امام شما نیستم؛ بلکه امام تموم موجودات عالم هستم؛ این اژدها به مشکلی برخورده بود که اونو از من پرسید.
اونروز مردم زیادی از شهر کوفه، برای چندمین بار معجزات امیرالمومنین رو دیدن؛ حتی فهمیدن که اگه مشکلی براشون پیش بیاد، اونو با امام در میون بذارن؛ بچههای خوبم! امیدوارم شما هم همیشه حرفها و خواستههاتون رو با امام مهربون و خوبمون، یعنی حضرت علی(علیهالسلام)، در میون بذارین؛ مطمئن باشین که ایشون صداتون رو میشنون.
دوستای من! خوبه بدونین این امام مهربون، دشمنهای سرسختی داشتن که حاضر نبودن این خوبیها و برتریهای امام به گوش مردم برسه؛ برای همین خیلی تلاش کردن تا که اسمی از حضرت علی توی عالم باقی نمونه؛ یکی از اون دشمنها، انسان بدجنس و دروغگویی به نام «معاویه» بود که سالها تلاش کرد تا مردم ماجرای ورود اژدها به مسجد رو فراموش کنن؛ حتی دستور داد که از کشور آفریقا یه فیل بزرگ بیارن و جلوی همون دری که اژدها وارد شده بود رو ببندن؛ تا با این کار باعث فراموشی این ماجرای بزرگ بشه؛ ولی به خواست خدا، مردم اون ماجرا رو از یاد نبردن؛ هنوز هم بعد از چندین سال، وقتی وارد مسجد کوفه میشیم، این در وجود داره و به « باب الثُّعبان» معروفه.
امیدوارم اگه یه روزی خدا بهتون توفیق داد و به کشور عراق سفر کردین، یه سری هم به شهر کوفه و مسجد بزرگش بزنین تا اون در رو از نزدیک ببینین.
خب دیگه عزیزای دلم و گلای همیشه بهار باغ زندگی! این ماجرای شنیدنی تموم شد؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.