مهمون فراری!

10:56 - 1402/03/22

-داستانی از کرامات امام هشتم، آشنایی کودک با مهر و محبت امام و اهمیت دوستی بامعصومین...

به نام خدای دوست‌داشتنی | قصه کرامات امام هشتم

سلام به تک‌تک بچه‌های باهوش ایرانی، بچه‌هایی که بازیگوشن؛اما درس‌خونم هستن؛ دلشونم پر از دوستی امام‌هاست، امام‌علی، امام‌حسین یا امام‌رضا، راستی گفتم امام‌رضا، یاد یه قصه جالب افتادم که درباره امام هشتمه؛ امشب می‌خوام همون رو براتون تعریف کنم؛ یه  داستان واقعی و شنیدنی به اسم مهمون فراری:

گرد و خاک بیابون به هوا بلند بود؛ صدای زنگوله دوازده تا شتر که پشت سر هم از طرف افغانستان به ایران می‌اومدن، به گوش می‌رسید؛ آخرین شتر کاروان از همه تپل‌تر و چاق‌تر بود؛ اون نمی‌دونست اینجا کجاست و چه سرگذشتی توی ایران منتظرشه؛ آقا‌نصرالله همه اون‌ها رو خریده بود تا همه رو به مشهد ببره؛ اون همه رو سوار کامیون کرد.

خورشید داغ روی بدن شترها می‌تابید؛ کامیون با سرعت از مرز به طرف مشهد می‌رفت؛ باد گرم چشم شترها رو سرخ کرده بود؛ چند ساعتی که گذشت، به مشهد رسیدن؛ وقتی چشم‌های تپلو به گنبد طلایی امام‌رضا افتاد، از یه شتر دیگه پرسید: اینجا کجاست؟ اون گنبد طلایی کیه؟ تا دیدمش، غصه از دلم رفت؛ انگار خیلی جای باصفاییه؛ نگاه کن چقدر شلوغه؛ انگار همه برای مسافرت به اینجا اومدن.

 شتر پیری که میون همه بود، با صدای گرفته گفت: من خیلی سال‌ قبل شنیدم که حرم امام‌رضا توی شهر مشهده، اون گنبد و گلدسته‌هایی که می‌بینی، حرم امام هشتمه.

بالاخره کامیون ایستاد؛ همه شترها رو توی یه حیاط بزرگ پیاده کردن؛ نگرانی و ترس توی دل شتر قصه ما مثل موج‌های سیاه دریا بالا و پایین می‌رفت؛ اصلا نمی‌تونست علف بخوره یا حتی بخوابه؛ شب که از راه رسید، همه کنار هم نشستن و دونه‌دونه چشم‌هاشون بستن؛ امام شتر تپلوی قصه ما همش خواب‌ بد می‌دید؛ خواب‌هایی که ترسش رو بیشتر و بیشتر می‌کرد؛ بالاخره اذان صبح از گلدسته‌های حرم بلند شد؛ کم‌کم آسمون داشت روشن می‌شد که آقانصرالله از راه رسید؛ اون با رنگ روی کوهان همه علامت می‌زد؛ از میون جمع، تپلو بلند شد؛ هی داد ‌زد و دور حیاط دوید؛ انگار فهمیده بود که یه اتفاق بد توی راهه.

وقتی آقانصرالله رفت، شتر پیر آهی کشید و گفت: هعی! کار ما هم تموم شد؛ اینجا دیگه آخرشه؛ می‌خوان ما رو به قصابی ببرن.

شترتپلو تا اسم قصاب رو شنید، از ترس یه نعره زد و عقب‌عقب رفت؛ با وحشت و گریه گفت: حالا فهمیدم چرا انقدر از اول سفر تا اینجا توی دلم ترس و غصه داشتم؛ ما رو به یه قصاب فروختن؛ وای خدایا! من نمی‌خوام بمیرم؛ حالا کجا برم؟ کجا فرار کنم؟

اون این حرف‌ها رو زد و به طرف در حیاط دوید؛ آقانصرالله و قصاب هنوز داشتن حرف می‌زدن که یهو دیدن تپلو داره با سرعت به طرفشون میاد؛ دوتایی باعجله کنار رفتن؛ شتر بیچاره رفت توی کوچه، از اونجا هم دوید توی خیابون، مردم همه از دیدن یه شتر گنده وسط بازار تعجب کرده بودن؛ اون نمی‌دونست داره کجا فرار می‌کنه؛ فقط می‌خواست دست قصاب نیفته.

مردم از ترس اینکه شتر بهشون نخوره، از سر راهش کنار می‌رفتن؛ شتر تپلو انقدر تند می‌دوید که نفهمید چطور به حرم امام رضا رسید؛ از دروازه صحن وارد شد؛ خادم‌ها با تعجب نگاهش می‌کردن، ولی کسی جلو نمی‌رفت؛ اون نفس‌نفس میزد و توی صحن‌ها می‌گشت تا به پنجره فولاد امام هشتم رسید؛ اشک از گوشه چشمش می‌چکید؛ دیگه آروم شده بود؛ همه مردم دورش جمع شده بودن؛ اما اون فقط به ضریح نگاه می‌کرد و می‌گفت: یا امام رضا! نجاتم بده؛ می‌خوان من رو به قصاب بفروشن؛ من اولین باره که به زیارت شما اومدم؛ از دور که گنبد طلایی و قشنگت رو دیدم، فهمیدم خیلی مهربونی؛ کمکم کن.

اون اشک می‌ریخت که یهو انگار کسی ته قلبش گفت: نترس، تو مهمون امام رضایی، اینجا کسی بهت کاری نداره، نترس، اینجا امام مهربون مراقبته.

آقانصرالله بدوبدو و نفس‌زنون از راه رسید؛ رئیس خادم‌ها وقتی فهمید صاحب شترِ فراری اونه، بهش گفت: آقا قیمت این شتر چنده؟ هرچقدر که باشه، ما از طرف امام رضا به شما پولش رو می‌دیم؛ ما اونو به مزرعه امام هشتم می‌بریم؛ تا هر موقع که بخواد، می‌تونه اونجا بمونه.

آقانصرالله که نمی‌دونست از تعجب چی بگه، نگاهی به شتر کرد و گفت: چی بگم؛ زندگی من مال امام هشتمه؛ این شتر چه قابلی داره؟ اصلا پول نمی‌خوام؛ فقط اگه میشه، اجازه بدید منم خادم حرم بشم.

بله بچه‌ها! آقانصرالله به خاطر شتر فراریش، خادم امام رضا شد؛ شترتپلو هم تا سال‌های سال توی مزرعه امام هشتم مهمون بود و کسی بهش کاری نداشت.

قصه جالبی بود؛ امیدورام شما هم مثل من از شنیدنش لذت برده باشید؛ هیچ‌وقت فراموش نکنید که امام رضا، مهربون‌ترین کسی هستن که هرجا و هرکس که ازشون کمک بخواد، کمکش می‌کنن.

در پناه امام هشتم باشید؛ شبتون بخیر و خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 1 =
*****