قصه شب | پیامبری که در قصر بزرگ شد؛ قسمت اول

08:54 - 1400/11/23

یوکابد اسم پسرش رو موسی گذاشت، اون می دونست که اگه بخواد بچه اش رو پیش خودش نگه داره، سربازهای فرعون می فهمن و اون بچه رو هم مثل خیلی از بچه های دیگه می کُشَن. یوکابد که خیلی ناراحت بود یه شب که داشت دعا می کرد فکری به ذهنش رسید...

شـروع هر کار خوب        با نام و یاد خداست
همان خدای زیبـــا         خدای خوب و دانا
سلام من به شما              شکوفه های عزیـــز
غنچه‌های قشنگــم         بچه‌های زرنگــــــم
امیدوارم خوب باشید      همیشه محبوب باشید
بازی کنید بخندیــــد      در روی غم ببندیــــــد

سلام کوچولوهای مهربون، حال و احوال شما بچه های خوب و زرنگ چطوره؟! باز با یه قصه دیگه از زندگی یکی از پیامبران خوب خدا به خونه شما اومدیم. داستانی از زندگانی حضرت موسی( علیه السلام):
در زمان‌های قدیم، در کشور مصر پادشاه ظالمی زندگی می‌کرد بنام فرعون. فرعون مثل خیلی از پادشاه های دیگه خودش رو خدا می دونست. هرکسی که با اون مخالف بود رو تنبیه می کرد. اون مردم رو به دو گروه تقسیم کرده بود، یه عده دوستان خودش بودن که به اون ها قِبطی می گفتن. قبطی ها خیلی ثروتمند و پولدار بودن. اونا هرکاری که دوست داشتن رو انجام می دادن.
اما یه عده دیگه ای از مردمی بودن که توی فقر و بی پولی زندگی می کردن که بهشون بنی اسرائیل می‌گفتن.
بچه های گلم: بنی اسرائیل یعنی فرزندان و نوه های حضرت یعقوب.

یه شب که این پادشاه خودخواه و مغرور توی تخت خودش خوابیده بود، خواب عجیب و غریبی دید که اون رو حسابی ترسوند. آخه اون خواب دید یه نفر اومده و می‌خواد اون رو نابود کنه. فرعون که دوست نداشت حکومتش رو از دست بده، سریع وزیر رو صدا زد و ماجرای خوابی رو که دیده بود به اون گفت. وزیر هم از آدمای دیگه سوال کرد تا بفهمه که معنی خواب پادشاه چیه؟ بعد از یه مدت به فرعون خبر دادن  به فرعون خبر دادن که به همین زودی یه پسربچه توی کشورت به دنیا میاد. چند سال بعد این پسر تبدیل به انسان قدرتمندی میشه و همه کسانی که توی کاخ پادشاه بودن رو نابود می‌کنه. این پسربچه دشمن تمام کسایی که به مردم بدی می‌کنن.
فرعون تا این رو شنید به همه سربازها دستور داد تا توی کشورمصر بگردن. هر بچه‌ای که به دنیا اومده یا تا آخر اون سال به دنیا میاد رو بُکُشن. سربازهای فرعون سرتاسر کشور مصر دور میزدن. هرجا که پسری به دنیا می‌اومد، اون رو می کشتن تا خیال فرعون راحت بشه.

اما یه گوشه ای از همون شهری که فرعون هم اونجا بود، زنی بنام یُوکابِد زندگی می‌کرد. یوکابد یه زن حامله بود. قرار بود که توی همین روزا خدا یه پسر خوشکل بهش بده. وقتی بچه به دنیا اومد، دوست یوکابد تصمیم گرفت تا پیش سربازها بره و خبر به دنیا اومدن این بچه رو بهشون بده. ولی وقتی اون پسر بچه رو بغل کرد، دلش به رحم اومد و به سربازهای فرعون چیزی نگفت.
یوکابد اسم پسرش رو موسی گذاشت، اون می دونست که اگه بخواد بچه اش رو پیش خودش نگه داره، سربازهای فرعون می فهمن و اون بچه رو هم مثل خیلی از بچه های دیگه می کُشَن. برای همین تصمیم گرفت تا پسرش رو توی رود نیل رها کنه.  یوکابد سریع موسی رو شیر داد، اون رو توی یه صندوق چوبی گذاشت و روی آب رها کرد.

فرعون که با همسرش آسیه توی قصر نشسته بودن، از بالای پنجره به رودخونه زیبایی که از پایین قصر اون ها عبور می کرد نگاه می کردن. یه دفعه اون صندوق رو دیدن که روی آب داره میاد. سربازها صندوقچه رو برای فرعون آوردن.
وقتی اون صندوقچه رو پیش فرعون آوردن؛ فرعون از دیدن اون بچه داخل صندوقچه خیلی ترسید. دستور داد تا هرچه سریعتر اون بچه رو بُکُشن. اما همسرش آسیه چون بچه نداشت، ازش خواست تا این بچه رو زنده نگه دارن.
فرعون که خیلی همسرش رو دوست داشت، اجازه داد تا اون بچه زنده بمونه. موسی که خیلی گرسنش بود، مدام گریه می کرد. زن های زیادی اومدن تا به موسی که پسر فرعون و آسیه شده بود شیر بدن، ولی موسی شیر هیچ کدوم از اون خانم ها رو نخورد. خبر توی تمام شهر پیچیده بود. بالاخره یوکابد مادر اصلی موسی اومد و به بچه خودش شیر داد. وقتی که مادر موسی پیدا شد، کنار مادرش به خوبی و خوشی توی قصر پادشاه زندگی کردن.
امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه و یه داستان دیگه همه شما عزیزان رو به خدای بزرگ می سپارم.

دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 0 =
*****