-داستان تشرف حسن بن مثله جمکرانی و ساخت مسجد جمکران
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/jmkhrn_1.jpg)
به نام خداوند نقش و نگار خداوند آب و درخت و بهار | قصه ی گنبد فیروزهای
سلام به تو عزیزم، توی خونه نشستی!
منتظر چی هستی؟ قصه بگم براتون؟ منتظری، نشستی؟
بچههای گل! شب همهتون بخیر، من دوباره با یه قصه قشنگ دیگه به خونههاتون اومدم.
یکی بود، یکی نبود.
شب از نیمه گذشته بود، حسن با صدای کلون در نیمخیز شد، بعد از پنجره فریاد زد: بیدار شدم، ممنونم.
صدای در دوباره بلند شد. حسن اخم کرد و با خودش گفت: ای بابا! گفتم که بیدار شدم، مگه برای سحری خوردن یه آدمو چند بار بیدار میکنن؟ چرا دوباره در میزنی؟
اون پالتو روی دوش انداخت و به طرف حیاط رفت و آروم در رو باز کرد. سه نفر پشت در از سرما به خودشون میلرزیدن.
حسن با تعجب خیره بهشون نگاه میکرد، مرد صداشو صاف کرد و گفت: چلهای که گرفته بودی دیشب تموم شد، حالا با ما بیا تا امام زمانت رو ببینی، هوا سرده، زود باش.
حسن سرش رو زیر انداخت، توی خونه رفت و لباس گرمی پوشید، بعد پشت سر بقیه به راه افتاد، با خودش میگفت: اگه اینها راست نگفته باشن چی؟ اگه از طرف حضرت نیومده باشن! اصلا از کجا میدونستن دیشب چله من تموم شده؟ از کجا میدونستن من برای دیدن حضرت چله گرفته بودم؟
صدای پارس سگهای ولگرد بلند شد، با خودش میگفت: خونههای شهر تموم شد، پس کجا دارن میرن؟
از لای گندمزار که رد شدن، به روستای جمکران رسیدن. سوال پشت سوال توی سر حسن رژه میرفت و جوابی براش پیدا نمیکرد.
تندتر قدم برداشت، بالاتر از امامزاده وسط بیابون، هر سه نفر کنار تختی چوبی ایستادن. حسن مکث کرد، صدای مهربونی بلند شد و گفت: حسن بن مثله! جلو بیا، نترس.
صورت حسن خیس اشک بود، چون بعد از چهل روز عبادت تونسته بود امامش رو ببینه، اون روی زانو کنار تخت نشست، جوون عرب اشاره به زمین کنار تخت کرد و گفت: برو به مسلم بگو توی این زمین کشاورزی نکنه، این زمینِ مقدسیه، تو باید اینجا یه مسجد بسازی.
وقتی صحبت مرد تموم شد حسن ایستاد، چند قدمی دور نشده بود که مرد با لهجه عربی بلند گفت: به مردم بگو کسی که دو رکعت نماز در این مسجد بخونه، مثل کسیه که توی کعبه نماز خونده.
حسن با تعجب به مرد عرب نگاه کرد، مرد ادامه داد: فردا پیش جعفرچوپان برو، یه بز سفید پر مو بین گوسفنداش هست که یه طرف بدنش سه خال و طرف دیگه چهار خال مشکی داره، بز رو بخر و توی این زمین قربانی کن، یادت باشه هر مریضی که از گوشت اون بخوره شفا میگیره.
حسن بن مثله سرش رو زیر انداخت و به سمت روستا حرکت کرد، اون اهل روستای جمکران بود و اطراف اونجا رو خوب بلد بود. کنار امام زاده ایستاد، با خودش گفت: نکنه خواب دیدم؟
یه ذره به شک افتاد، اما دوباره به راه افتاد. وقتی به خونه رسید، سفره پهن بود و زمان زیادی تا اذان نمونده بود. توی ذهن تمام اتفاقات دیشب رو مرور میکرد، کمکم هوا رو به روشنی میرفت، حسن کلافه از خونه بیرون زد و تمام اتفاقات دیشب رو برای رفیقش تعریف کرد، ولی باور کردن حرفهای حسن برای علی سخت بود، دوتایی با هم به جمکران رفتن، وقتی رسیدن، جایی که امام نشونی داده بود که مسجد بشه، با زنجیر و میخ علامت گذاری شده بود.
علی گفت: بیا از سید بپرسیم اونی رو که دیدی آقا بوده یا نه؟
دیگه آفتاب بالا اومده بود و هوا رو به گرمی میرفت، به خونه سید ابوالحسنبنالرضا رسیدن اول صبح بود، مونده بودن در بزنن یا نه، خادم در رو باز کرد و گفت: شما حسن بن مثله جمکرانی هستی؟
حسن با تعجب به علی نگاه کرد، خادم لبخندی زد و گفت: آقا از سحر منتظر شماست، دیشب توی عالم رویا دیدن که شما میاید.
هر سه با هم به جمکران رفتن، وقتی کنار میخ و زنجیر رسیدن، از دور گله جعفر نزدیک میشد، حسن، بز خالدار رو آخر گله دید، رو به چوپان کرد و گفت: این بزت رو میخرم.
جعفر نگاهی به گله کرد و گفت: من تا امروز این بز رو ندیده بودم، از صبح بین گوسفندام پیدا شده، هر چی خواستم بگیرمش نشد، عیبی نداره، مال شما.
بچههای گل! حسن با کمک سیدابوالحسنبنالرضا مسجد کوچیکی ساخت و به دستور امام زمان (عج)، بز سفید رو قربونی کرد، هر مریضی هم از گوشتش خورد شفا گرفت.
فرشتههای مهربون، مسجد مقدس جمکران روز به روز با کمک عاشقای امام زمان کاملتر شد، حالا هم مسجد با شکوهی شده که از همه جای دنیا به زیارتش میان.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.