شهید اندرزگو در قاب خاطرات

09:56 - 1394/06/02

چکیده: شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، ابوالحسن و عبدالکریم سپهر نیا، دکتر حسینی، سید ابوالقاسم واسعی، محمدحسین جوهرچی، آقای جوادی تنها بخشی از اسامی مستعاری است که حجةالاسلام اندرزگو از آنها استفاده کرد و خود را ۱۴ سال از چشمان ساواک نمود تا بار مبارزه چریکی انقلاب را به تنهایی برعهده گیرد.

شهید سید علی اندرزگو

رهروان ولایت ـ شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، ابوالحسن و عبدالکریم سپهر نیا، دکتر حسینی، سید ابوالقاسم واسعی، محمدحسین جوهرچی، آقای جوادی تنها بخشی از اسامی مستعاری است که حجةالاسلام اندرزگو از آنها استفاده کرده تا در سایه آنها بتواند ۱۴ سال از چشمان ساواک پنهان بماند و بار مبارزه چریکی انقلاب را به تنهایی برعهده گیرد. او برای یاری انقلاب و انقلابیون چاره‌ای جز این نداشت و تنها خدا می‌داند در این مسیر چه رنج‌ها که کشید و چه سختی‌هایی را متحمل گردید. در این نوشتار به خاطراتی از زندگی این روحانی انقلابی و چریک بی‌نظیر از زبان سه تن از نزدیکانش خواهیم پرداخت.

سید علی از زبان همسر [۱]
اسمش کبری سیل پور است و نه سال با شهید بزرگوار زندگی کرده؛ ۹ سالی که تمام آن را شهید بانام‌های جعلی و مستعار روزگار می‌گذرانده. از روضه‌خوانی و مداحی‌های سید و ارادت او به اباعبدالله می‌گوید و ادامه می‌دهد:
زمانی بود که متواری بودیم، منزلی در مشهد گرفته بودیم که یک اتاق داشت. به خاطر دارم که صاحب‌خانه، مجلس روضه‌خوانی داشت و دو تا از مداح‌های مجلس نیامده بودند؛ شهید اندرزگو گفت: حالا که روضه‌خوانتان نیامده، خود من برای شما روضه می‌خوانم. در آن زمان به علت این‌که در حال فرار بودیم، سید تغییر قیافه داده بود، ریش‌هایش را از ته تراشیده بود و کراوات هم زده بود!  در آن مجلس روضه با همان شکل و قیافه، شروع کرد به مداحی و خانم صاحب‌خانه باور نمی‌کرد که آدمی با این وضع و حال، این‌قدر خوب بتواند مداحی کند. روضه آن روز روضه حضرت علی‌اکبر (ع) بود، همان‌طور که گفتم تابه‌حال آن نحوه روضه را نشنیده بودم. جالب این‌که خودش هم در حین روضه خواندن مثل باران بهاری اشک می‌ریخت.
وقتی از نوارهای شهید سراغی می‌گیریم؛ می‌گوید: هیچ‌چیز نمانده همه را ساواکی‌ها بردند.
او از رفتارهای سید و علاقه‌اش به اهل‌بیت این‌گونه یاد می‌کند: سید خیلی به مادرش حضرت زهرا (س) علاقه داشت. همیشه موقع قسم خوردن، جده‌اش حضرت زهرا (س) را صدا می‌کرد؛ و هرگاه کاری را می‌خواست انجام بدهد، از حضرت زهرا (س) استمداد می‌طلبید. ارتباط «سید» با اهل‌بیت به‌ویژه حضرت زهرا (س) خیلی قوی بود. به یاد دارم در زمان رژیم شاه اتفاقی در زابل برای ما افتاد؛ سید به من دلداری می‌داد، گفت: اصلاً نگران نباش من همین الآن متوسل به مادرم حضرت زهرا (س) شده‌ام. ان شاء الله مشکل به‌راحتی حل می‌شود؛ نگران نباش! همین‌طور هم شد!
آن ماجرا این‌گونه بود که از مرز افغانستان به زابل آمده و از زابل عازم مشهد بودیم. «سید» به من گفته بود که تعداد زیادی سلاح باید به ایران انتقال بدهیم و چون سر مرز، امکان بازرسی خانم‌ها خیلی ضعیف است، بهتر است شما سلاح‌ها را حمل کنی. من بااینکه یک فرزند چهار ماهه باردار بودم، تمام اسلحه‌ها و فشنگ‌ها را به کمر و پهلوهای بستم. «سید» می‌گفت: به خاطر اهل‌بیت، به خاطر دینمان این کار را انجام می‌دهیم و ان شاء الله خداوند هم کمک می‌کند. در یک پاسگاه بین راه به‌اجبار ایستادیم؛ مسافران را به خاطر کشف مواد مخدر بازرسی می‌کردند. من ناگهان به فکر فرورفتم که نکند مرا بازرسی کنند. «سید» گفت: من همین الآن به مادرم حضرت زهرا (س) متوسل شدم، مطمئن باش که با ما کاری ندارند! بعدازاین صحبت، من با آرامش کامل از اتوبوس پیاده شدم، احساس می‌کردم دارم خدا را می‌بینم. «سید» به مأمور گفت: من پزشکم و همسرم حالش خوب نیست و نیاز به استراحت دارد. با این تدبیر، مرا به قهوه خانه‌ای که در کنار پاسگاه بود، برد تا استراحت کنم. بعد از بازرسی اتوبوس، من به داخل اتوبوس برگشتم بدون اینکه بازرسی شوم. آب از آب هم تکان نخورد! موقع حرکت اتوبوس، سید به دیوار پاسگاه اشاره کرد و گفت: ببین عکس مرا به‌عنوان مجرم فراری روی دیوار نصب‌کرده‌اند! البته روی دیوار بالباس روحانیت بود، اما سید در آن زمان کت‌وشلوار پوشیده و کراوات زده بود. بعد از حرکت ماشین، من نفس راحتی کشیدم. «سید» گفت: نگفتم مادرم حضرت زهرا (س) کمک می‌کند؟!
او می‌گوید سه ماه بعد از شهادت سید ما باخبر شدیم؛ وقتی‌که دیگر انقلاب به پیروزی رسیده بود و امام خمینی (ره) به ایران تشریف آورده بودند، آنها را به مدرسه رفاه خواندند و در آنجا خبر شهادت شیخ عباس تهرانی را به وی می‌دهند. چراکه امام سید را به این نام می‌شناختند. در آن دیدار امام فرمودند: همان موقع مبارزان به من تلگراف زدند و به من خبر دادند
این بانوی فداکار و زینبی علت دیر خبردار شدن را این‌گونه بیان می‌دارد: چون از زمان شهادت او تا پیروزی انقلاب، حدود سه ماه من و فرزند هفت ماهه‌ام در زندان رژیم بودیم؛ به همین علت از شهادت او خبر نشدیم.
در ادامه از اولین توصیه‌های سید علی اندرزگو یادکرده و می‌گوید:
اولین صحبتی که سید در آن زمان با من داشتند این بود که زن‌های ما باید زینب گونه زندگی کنند. مثلاً وقتی حضرت زینب (س) می‌خواستند سر مزار مادرشان بروند، شبانه می‌رفتند تا قد و بالای ایشان را نامحرمی نبیند. سید می‌گفت بانوان ازنظر عفت باید این‌چنین باشند. به این نکته هم اشاره داشت که درجایی که حضور حضرت زینب (س) در مقابل دشمن ضرورت داشت؛ آن حضرت آن‌چنان سخنرانی کردند که در اذهان مردم خطبه علی (ع) تداعی شد.

در بیان برادر [۲]
سید حسین اندرزگو اخلاق و رفتارهای برادر کوچک‌ترش را این‌گونه بیان می‌دارد: از همان بچگی عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود. دهه محرم در خانه روضه‌خوانی داشتیم و او درست مثل یک روضه‌خوان می‌رفت منبر و روضه می‌خواند. خیلی باهوش و بااستعداد بود. همیشه وقتی روضه اصلی تمام می‌شد، همسایه‌ها می‌آمدند و می‌گفتند بگویید سید علی برود منبر. از همان بچگی علاقه زیادی به ائمه اطهار داشت. بسیار به مسائل دینی پای‌بند بود. یک روز ندیدم که نمازش قضا شود و حتی یک روز، روزهٔ قرضی نداشت. مرتب روزه بود، مگر وقتی‌که مریض می‌شد.
خیلی هم دل‌رحم و مهربان بود. با همه خوشرفتاری می‌کرد. هیچ‌وقت ندیدم باکسی اختلافی پیدا کند. متین و موقر و بسیار خنده‌رو بود. خیلی خانواده‌دوست و باایمان و سخاوتمند بود. هر چه پول داشت برای مادر و بچه‌ها خرج می‌کرد. سر هفته که مزد می‌گرفت، لباس، میوه و هر چیزی که می‌توانست می‌خرید و می‌آورد خانه. همیشه به مردم کمک می‌کرد و هر کاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. اگر می‌فهمید کسی محتاج است، خودش هم که پول نداشت، می‌آمد پهلوی من و می‌گفت: داداش پول‌داری؟ می‌گفتم می‌خواهی چه‌کار؟ می‌گفت: لازم دارم. پیگیر کارش که می‌شدم، می‌دیدم برای مردم بیچاره می‌برد. خیلی کار راه‌انداز و گره‌گشا بود. به مال دنیا هیچ توجهی نداشت. همیشه مرتب لباس می‌پوشید. هیچ اهل تجملات و تظاهر نبود. خیلی ساده زندگی می‌کرد. هیچ‌وقت ندیدم که سرمایه‌ای جمع کند. خیلی اخلاص داشت. اهل توکل وتوسل بود و هر جا می‌دید که درباره دین و خدا و پیغمبر (ص) حرف می‌زنند، با اشتیاق می‌رفت. یک روزبه من گفت، «می‌خواهم بروم هیئت اسم بنویسم.» گفتم «حالا بچه‌ای. نمی‌خواهد بروی.» گفتم، «نه داداش! خوب هیئتی است. خیلی قشنگ صلوات می‌فرستند. آدم گریه‌اش می‌گیرد.» هر شب جمعه می‌رفت شاه عبدالعظیم. گاهی هم می‌رفت بی‌بی زبیده. از همان نوجوانی، شب‌های احیا را حتماً می‌گرفت. هر وقت او را می‌دیدی داشت کتاب می‌خواند. به کتاب‌هایی که درباره کربلا نوشته بودند. خیلی علاقه داشت. بعد هم که وارد مدرسه دینی شد، کتاب‌های فقه و اصول را باعلاقه زیادی می‌خواند. به درس خواندن خیلی علاقه داشت. از همان بچگی خیلی نترس و شجاع بود.

از ترور انقلابی منصور و عضویت در گروه عملیاتی آن یادکرده و روزها و سال‌های متواری بودن پس‌ازآن را چنین نقل می‌کند: از موقعی که منصور را زد، برای اینکه شناخته نشود. عینک می‌زد. وقتی‌که آمد و خبر داد و رفت، اعلامیه‌ها، رساله و کتاب‌های امام را توی لوله بخاری قایم کردم. شب بعد هم آمده بود منزل، اما من خانه نبودم. بعدها هم آمده بود، ولی ما خانه‌مان را عوض کرده بودیم و نتوانسته بود ما را پیدا کند. کسی او را نمی‎دید، ولی او همه را می‌دید. مثلاً من چون در میدان تحت نظر بودم، می‌آمد و مرا از دور می‌دید و می‌رفت. دوستش که نزدیک میدان می‌ایستاد، بعدها برایم تعریف می‌کرد که باهم می‌آمدیم و شمارا از دور می‌دید. می‌گفت، «اگر نزدیک بروم، چون داداشم تحت تعقیب است، گرفتار می‌شود.» ساواک مرا چند باری برده و بازجویی کرده بود و او نمی‌خواست دوباره بهانه پیدا کنند و مرا بگیرند. یک بار هم او را در مشهد دیدم. عمامه سفید بر سر داشت و دست پسرش مهدی را در دست گرفته بود. توی حرم بود. چون قیافه‌اش را تغییر داده بود، او را نشناختم، اما او مرا شناخت. جلو آمد و سلام کرد. روبوسی کردیم و پرسیدم، « می‌توانم بیایم منزل تو!» گفت، «نه داداش! من تحت تعقیب هستم. صلاح نیست بیایی».

از فوت پدر و رنج‌های مادر در فراغ این‌گونه یادکرده و می‌گوید: پدرم در سال ۴۹ فوت کرد. سید علی در قم از موضوع خبردار شده و مدت‌ها بود که پدرم را ندیده بود. وقتی پدر را بردیم که در وادی‌السلام دفن کنیم، او هم با قیافه‌ای که ما نشناختیم، آمده بود سر قبر پدرمان و گریه هم کرده بود. این را بعدها از خانمش شنیدیم. پدرمان اواخر عمرش از شدت ناراحتی برای او، حواسش را ازدست‌داده بود. مادرم هم از بس بی‌تابی و گریه کرد و غصه خورد، بینایی‌اش را از دست داد و بالاخره هم وقتی خبر شهادت او را شنید. از غصه دق کرد. سید علی سه بار در منزل مادرزن برادرم قرار گذاشته و خودش را خواهرزاده آن خانم معرفی کرده بود که از اصفهان آمده تا آنها را ببیند؛ ولی درواقع می‌آمد که مادرمان را ببیند. خیلی زرنگ بود. وقتی می‌رفت، هیچ‌کس نمی‌توانست او را پیدا کند.

و اما شهادت، آخرین دیدار دو برادر شب نوزدهم رمضان یعنی شب عروج شهید اندرزگو بود. سید حسین شور و شوق و نحوه شهادت سید علی را این‌گونه تعریف کرده است: همیشه منتظر شهادت خودش بود. شنیدم که موقعی که او را در برانکار گذاشتند که ببرند، خودش را پرت کرده بود پائین که جان بدهد. دلم خیلی سوخت و یادم آمد که در کودکی یک بار از گهواره پرت شده بود، اما هیچ طوری نشده بود. هیچ‌وقت از چیزی باکی نداشت. فکر و ذکرش مبارزه با شاه و رژیم بود. یک لحظه در عمرش آرام و قرار نگرفت.

از زبان پسر [۳]
حجت‌الاسلام سید مهدی اندرزگو خاطرات خود را این‌گونه بیان می‌کند: من در زمان مبارزات پدرم خیلی کوچک بودم و نکات چندانی در یادم نمانده است. هرچه می‌دانم، از مادرم یا از یاران پدر شنیده‌ام. بیشترین چیزی که در خاطرم مانده، مسافرت‌ها و سختی‌هایی است که درراه مبارزه تحمل می‌کردیم. دستگیری پدر ما برای ساواک بسیار اهمیت داشت و برای دستگیری او جایزه‌های سنگینی تعیین کرده بودند. برداشت آنها این بود که اگر او را شهید یا دستگیر کنند، روند مبارزه مردم بسیار کندتر خواهد شد. به همین منظور در ساواک بخش ویژه‌ای را اختصاص داده بودند برای دستگیری این شهید بزرگوار. همه‌ی این‌ها نشان از اهمیت بسیار بالای حضور شهید اندرزگو در بهبود روند مبارزه‌ها دارد.
عمده‌ی فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی عبارت بود از واردات اسلحه و تأمین اسلحه‌ی موردنیاز مبارزان و نیز واردکردن اعلامیه‌های امام رحمه‌الله به داخل کشور. حاج احمد قدیریان هم که اخیراً به رحمت خدا رفت، برای من نقل کرد سلاح‌هایی که شهید اندرزگو از افغانستان وارد می‌کرد، در اوایل انقلاب بسیار به درد خورد و همه‌ی آنها در کمیته و جاهای دیگر مورداستفاده قرار گرفت.
یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوال‌پرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابه‌جا می‌کرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابه‌جایی مهمات با خود می‌برد تا این عملیات شکلی عادی‌تر به خود بگیرد. البته ما این‌ها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمی‌شدیم. از حضرت آقا شنیدم که: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتورگازی می‌آمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او درباره‌ی خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از نارنجک و اسلحه است.
او از باخبر شدن از شهادت پدر توسط حضرت امام خمینی ره یادکرده و می‌گوید:
یاد دارم زمانی که در تهران و مدرسه‌ی رفاه خدمت امام رسیدیم، ایشان دو برادر کوچک‌تر من را -یکی هفت‌ماهه و دیگری دوساله- روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قراردادند. ایشان پس از کمی مقدمه‌چینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم برای مادر ما از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا کردند و من هنوز هم که هنوز است، تأثیرات دعای امام را در زندگی خودم می‌بینم.
-------------------
پی‌نوشت

[۱] - خیمه - آبان ۱۳۸۲- شماره ۸ - گفتگو با همسر شهید اندرزگو
[۲] - ماهنامه شاهد یاران، شماره ۲۴، آبان ۱۳۸۶
[۳] - گفتاری از: حجت‌الاسلام سید مهدی اندرزگو، فرزند مجاهد شهید سید علی اندرزگو

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 4 =
*****