بخش نخست: امام حسن بن على (علیهم السلام)

02:48 - 1393/03/30

سپاس و ستايش خداى را , پروردگار جهانيان , و درود و رحمت او بر محمد و خاندان و يارانش باد
پدرش , امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پيامبر خدا است - درود و رحمت خدا بر آنان -
در تاريخ , از اين كوتاهتر و در عالم نسب ها , از اين پر شرافت تر , نسبى وجود ندارد .
در شهر مدينه , شب نيمه ى ماه رمضان سال سوم هجرت , تولد يافت فرزند نخستين پدر و مادرش بود رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بلافاصله پس از ولادتش , او را گرفت , در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت سپس براى او گوسفندى قربانى كرد , سرش را تراشيد و هموزن موى سرش - كه يكدرم و چيزى افزون بود - نقره به مستمندان داد , دستور داد تا سرش را عطر آگين كنند و از آن هنگام , آئين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد , پديد آمد .
او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت و كنيه ى او را ابو محمد نهاد و اين تنها كنيه ى اوست.
لقب هاى او : السبط است و السيد و الزكى و المجتبى و التقى .
همسران او عبارتند از : ( ام اسحاق) دختر طلحه بن عبيدالله , ( حفصه) دختر عبدالرحمن بن ابى بكر , ( هند) دختر سهيل بن عمرو و ( جعده) دختر اشعث بن قيس و اين آخرين , همان است كه به اغواى معاويه او را مسموم و شهيد كرد .
بياد نداريم كه تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده - به اختلاف دو روايت - تجاوز كرده باشد با اين توجه كه ( ام ولد) هايش ( 2 ) هم داخل در همين عددند.
مردم به او ازدواج هاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه مبالغه پيموده اند برايشان پوشيده مانده كه ازدواجهاى زيادى كه با اين اعداد بدان اشاره كرده اند و بعضى ها هم آنرا وسيله ى عيبجوئى قرار داده اند , اگر هم بوده بمعناى ازدواج براى شركت در زندگى نبوده بلكه حوادثى بوده كه اوضاع و احوال قانونى و شرعى آنرا ايجاب ميكرده و قهرا در اين موارد ازدواج و طلاق هم از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواج هاست .
يقينا ازدواج زياد در صورتى كه شرايط و اوضاع قانونى و شرعى آنرا ايجاب كند , در خود ملامت نخواهد بود , بلكه اين خود با توجه بموجباتى كه آن شرائط را پيش مىآورده , نشانه ى قدرت امام در عقيده ى  مردم مى باشد ولى عيبجويان شتابزده نه حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را و اگر پاسخ امام حسن را به ( عبدالله بن عامر بن كريز) كه آن حضرت با زن قبلى او ازدواج كرده بود - مى شنيدند , زبان انتقاد , در كام ميبردند .
فرزندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بوده اند , بنام هاى : زيد , حسن , عمرو , قاسم , عبدالله , عبدالرحمن , حسن اثرم , طلحه , ام الحسن , ام الحسين , فاطمه , ام سلمه , رقيه , ام عبدالله و فاطمه نسل او فقط از دو پسرش : حسن و زيد , باقى ماند و از غير ايندو انتساب به آنحضرت درست نيست .
هيچكس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى , به رسول اكرم شبيه تر از او نبود) وصف كنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند :
داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندكى سرخى , چشمانى سياه , گونه ئى هموار , محاسنى انبوه , گيسوانى مجعد و پر , گردنى سيمگون , اندامى متناسب , شانه ئى عريض , استخوانى درشت , ميانى باريك , قدى ميانه , نه چندان بلند و نه كوتاه , سيمائى نمكين و چهره ئى در شمار زيباترين چهره ها بود .
و يا چنانكه شاعرى سرود :
هيچ زيبائى و حسنى بخاطر هوشمندان نگذشته .
مگر آنكه او را از آن زيبائى , بهره ئى خاص بود .
پيشانى او در زير طره ى گيسويش بدان ميمانست كه :
ماه تمامى , تاجى از شام تاريك , بر سر نهاده باشد.
بوى دلاويز او , از ( عنبر) خاكيان برتر بود -
و از مشك آنان گفتى كه آن عطرى آسمانى است .
ابن سعد گفته است : (حسن و حسين به رنگ سياه , خضاب ميكردند) .
و اصل بن عطاء گفته است : (در حسن بن على , سيماى پيمبران و درخشندگى پادشاهان بود).
 بيست و پنج بار حج كرد پياده , در حاليكه اسبهاى نجيب را با او يدك مى كشيدند .
هرگاه از مرگ ياد مى كرد ميگريست و هرگاه از قبر ياد مى كرد مى گريست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را بياد مىآورد ميگريست و هرگاه بياد ايستادن بپاى حساب مى افتاد آن چنان نعره مى زد كه بيهوش مى شد و چون بياد بهشت و دوزخ مى افتاد همچون مار گزيده بخود مى پيچيد , از خدا طلب بهشت مى كرد و به او آتش پناه مى برد .
و چون وضو مى ساخت و بنماز مى ايستاد , بدنش بلرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد .
سه نوبت , دارائيش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت و با اين همه , در تمامى حالات بياد خدا بود گفته اند : (در زمان خودش آنحضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود).
در سرشت وطينت او برترين نشان هاى انسانيت وجود داشت هر كه او را ميديد به ديده اش بزرگ مىآمد و هر كه با او آميزش داشت بدو محبت مى ورزيد و هر دوست يا دشمنى كه سخن ياخطبه ى او را مى شنيد , باسانى درنگ مى كرد تا او سخن خود را تمام كند و خطبه اش را بپايان برد .
ابن زبير ( بنقل ابن كثيرج 8 ص 37 ) گفته است : (بخدا , زنان از مثل حسن بن على نمى شكيبند) .
محمد بن اسحاق گفت : (پس از رسولخدا (صلی الله علیه و آله) هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر , به حسن بن على نرسيد بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مى آمد و آنجا مى نشست راه بسته مى شد و باحترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون مى فهميد , بر ميخاست و بخانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد ميكردند) .
در راه مكه از مركبش فرود آمد و پياده براه ادامه داد , در كاروان كسى نماند كه بدو تأسى نجويد و پياده نشود , حتى سعد بن ابى وقاص كه پياده شد و در كنار آنحضرت راه افتاد .
( مدرك بن زياد) به ابن عباس - كه براى حسن و حسين ركاب گرفته بود و لباسشان را مرتب ميكرد - گفت : ( تو از اينها سالخورده ترى ! ركاب برايشان ميگيرى ؟) وى جواب داد : ( اى فرو مايه ى پست ! تو چه ميدانى اينها كى اند ! اينها پسران رسولخدايند آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و لباسشان را مرتب كنم ؟) ! .
با اين شأن و منزلت , تواضعش چنان بود كه : روزى بر عده ئى مستمند ميگذشت و آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاد , و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند چون حسن بن على را ديدند گفتند : (( اى پسر رسولخدا بيا با ما هم غذا شو ! )) فورا از مركب فرود آمد و گفت : ( خدا متكبران را دوست نميدارد ) و با آنان به غذا خوردن مشغول شد آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد , هم غذا بانان داد و هم پوشاك .
بخشش و كرم او آنچنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد آن حضرت باو گفت : ( حاجتت را بنويس و به ما بده) و چون نامه ى او را خواند , دو برابر خواسته اش بدو بخشيد يكى از حاضرين گفت : اين نامه چقدر براى او پر بركت بود , اى پسر رسولخدا ! فرمود : ( بركت آن براى ما بيشتر بود , زيرا ما را از اهل نيكى ساخت مگر نميدانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند , بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او شايد آنكس شب را با اضطراب و ميان بيم و اميد بسر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش , دست رد به سينه ى او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده , آنگاه اگر تو فقط بقدر خواسته اش باو ببخشى , در برابر آبروئى كه نزد تو ريخته بهاى اندكى باو داده ئى) وقتى به شاعرى , عطيه ئى داد يكى از حاضرين گفت : سبحان الله ! به شاعرى كه معصيت خدا ميكند و بهتان مى زند , بخشش مى كنى ؟ فرمود : ( بنده ى خدا ! بهترين بخشش از مال آن است كه با آن آبروى خود را نگاه دارى همانا يكى از انواع جويا شدن خير آن است كه از شر بپرهيزى) .
مردى از او چيزى خواست به او پنجاه هزار در هم و پانصد دينار عطا كرد و فرمود : ( كسى را براى حمل اين بار حاضر كن) و چون كسى را حاضر كرد , رداى خود را بدو داد و گفت : ( اين هم اجرت باربر) .
عربى نزد او آمد فرمود : ( هر چه ذخيره داريم باو بدهيد) بيست هزار درهم بود همه را به عرب دادند گفت : مولاى من ! اجازه ندادى كه حاجتم را بگويم و مديحه ئى در شأن تو بخوانم ! آنحضرت در پاسخ , اشعارى انشاء كرد بدين مضمون كه  :( بيم فرو ريختن آبروى آنكس كه از ما چيزى مى خواهد , موجب مى شود كه ما پيش از خواهش و سئوال او بدو ببخشيم) .
مدائنى روايت كرده كه : ( حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند توشه و تنخواه آنان گم شد گرسنه و تشنه به خيمه ئى رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى ميكرد , از او آب طلبيدند گفت : اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد چنين كردند سپس از او غذا خواستند , گفت : همين گوسفند را داريم , بكشيد و بخوريد يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا بخواب رفتند هنگام رفتن به پيرزن گفتند : ما از قريشيم , به حج ميرويم , چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد و رفتند .
شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت , گفت واى بر تو ! گوسفند مرا براى مردمى ناشناس ميكشى , آنگاه ميگوئى : از قريش بودند ! ؟ .
روزگارى گذشت و كار بر پيرزن سخت شد , از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش افتاد حسن بن على او را ديد و شناخت , پيش رفت و گفت : مرا مى شناسى ؟ گفت نه ! گفت : من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر باو دادند آنگاه او را نزد  برادرش حسين بن على فرستاد , آنحضرت نيز به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطائى همانند آنان باو داد) .
دو مرد , يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه با يكديگر مجادله داشتند اين ميگفت قوم من بزرگوارترند و آن ميگفت قوم من قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه ى خود بروند و چيزى بخواهند اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت , هر يك ده هزار درهم باو دادند و اما هاشمى , ابتدا نزد حسن بن على آمد , آنحضرت دستور داد صدو پنجاه هزار درهم باو بدهند , سپس نزد حسين بن على رفت , آنحضرت پرسيد : پيش از من به كسى مراجعه كرده ئى ؟ گفت : آرى ؟ به برادرت حسن فرمود : من قدرت ندارم بر عطيه ى سرور خود چيزى بيفزايم و او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد مرد اموى آمد با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دو تن گرفته بود اموى از اين تفاوت خشمگين شد , پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولى حسين نپذيرفتند و گفتند : خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن , ما عطاى خود را باز نمى ستانيم .
روزى غلام سياهى را ديد كه گرده ى نانى در پيش نهاده , يك لقمه ميخورد و يك لقمه به سگى كه آنجاست ميدهد از او پرسيد : چه چيز تو را به اينكار واميدارد ؟ گفت : شرم ميكنم كه خودم بخورم و باو ندهم حسن عليه السلام باو فرمود : از اينجا حركت نكن تا من برگردم و خود نزد صاحب آن غلام رفت , او را خريد , باغى را هم كه در آن زندگى ميكرد خريد , غلام را آزاد كرد و باغ را بدو بخشيد .
و بجز اينها , سخن در كرم و بخشش او فراوان است كه ما اكنون در صدد بيان آنها نيستيم .
حلم و گذشت او چنان بود كه - بگفته ى مروان - با كوه ها برابرى ميكرد .
زهد و بى اعتنائى او به زيور دنيا آنچنان بود كه ( محمد بن على بن الحسين بن بابويه) ( متوفى بسال 381 هجرى ) كتابى را بنام : زهد الحسن عليه السلام بدين صفت او اختصاص داد و در اين باره همين بس كه از همه ى دنيا يكباره بخاطر دين صرفنظر كرد .
او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر منحصرا از نسل آنان بوجود آمد , و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا با آنان به مباهله ى نصاراى نجران حاضر شد , و يكى از پنج نفر اصحاب كساء , و يكى از دوازده نفرى است كه خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او يكى از كسانى است كه در قرآن كريم پاك و منزه از پليدى معرفى شده , و يكى از كسانى است كه خدا دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته , و يكى از آنانكه رسول اكرم ايشانرا هموزن قرآن و يكى از دو دست آويزگران وزن قرار داده و او ريحانه ى رسولخدا و محبوب اوست و آنكسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد .
افتخارات او بقدرى است كه ياد كردن آنها بطول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز باخر نمى رسد .
پس از وفات پدرش , مسلمانان با او به خلافت , بيعت كردند در همان مدت كوتاه حكومتش , به بهترين شكلى كارها را اداره كرد در پانزدهم جمادى الاولى سال 41 ( بنابر صحيح ترين روايتها ) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اينكار هم دين را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اينكار بر طبق آموزش خاصى كه بوسيله ى پدرش از پيامبر دريافت كرده بود , عمل نمود دوران خلافت رسمى و ظاهرى او هفت ماه و بيست و چهار روز بود .
پس از امضاى قرار داد صلح , به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه ى او براى ساكنان و واردان آن شهر , دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم , جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت دور و بر او مردمى از شهرهاى دور دست گرد آمدند براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند و حسن بن على بخاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم بخاطر قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت , توانترين بشر بود براى پيشوايى امت و رهبرى فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان .
نماز صبحگاه را كه ميخواند , تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به ذكر خدا مى پرداخت .
بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن ميگفت ابن صباغ ( در كتاب الفصول المهمه ص 159 ) مى نويسد : ( مردم گرد او جمع مى شدند و او با سخنان خود عقده هاى علمى را مى گشود و ايرادهاى مخالفين را پاسخ مى داد).
چون حج ميگزارد , در هنگام طواف مردم براى اينكه باو سلام كنند آنچنان از دحام ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود !
او را بارها مسموم كردند ( در يكى از فصول كتاب مشروحا خواهد آمد ) در آخرين بار بود كه احساس خطر كرد , به برادرش حسين عليه السلام گفت : ( من بزودى از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را تباه ساخته اند من خود , عامل و سبب اينكار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از مسبب آن داد خواهى خواهم كرد , سپس فرمود : ( مرا در كنار رسولخدا بخاك سپار زيرا من به او و خانه ى او اوليترم ( 3 ) , ولى اگر نگذاشتند تو را به حق آن پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا دارى  سوگند ميدهم كه نگذارى بخاطر من قطره ى خونى ريخته شود , بگذار تا رسول خدا را ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان داد خواهى نمائيم و جفاى مردم را باو باز گوئيم ) .
سپس سفارشهاى لازم را درباره ى خاندان و فرزندانش و آنچه از خود بجا گذارده بود باو كرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه ى مرگ وصيت كرده بود , وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت .
ابوالفرج اصفهانى نوشته است : ( معاويه ميخواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور , هيچ چيز براى او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن على و سعد بن ابى و قاص نبود بدينجهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم كرد) .
و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع , همچون تازيانه ئى بر پيكر خواب رفته و تخدير شده ى مردم بود كه شعور و درك آنان را بر مى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده مى ساخت اقطار اسلامى دهان بدهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش كردند , در هر گوشه , موج شيون مردم از زمينه ى شورشى خبر ميداد و در هر سال , بلند شدن غوغائى , دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد ميكرد و خداى سبحان مى گويد  :( ستمگران بزودى خواهند دانست كه به چه سر انجامى دچار مى شوند) .
سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده : حسن بن على در هنگام احتضار گفت مرا در كنار پدرم - يعنى  رسول اكرم - دفن كنيد امويان و مروان حكم و سعيد بن العاص - كه والى مدينه بود بپا خاستند و نگذاشتند ! ابن سعد مى گويد : يكى از مخالفان عايشه بود كه گفت : (هيچكس نبايد با رسول خدا دفن شود) .
ابوالفرج اموى اصفهانى روايت كرده : چون خواستند حسن ابن على را بخاك سپارند , آن زن بر استرى نشست و بنى اميه و مروان و هر كس از ياوران و سپاهشان كه در آنجا بود , به كمك برداشت و اينجا بود كه گوينده ئى گفت : ( يك روز بر استر و يك روز بر شتر) .
مسعودى نيز سوار شدن عايشه را بر استر خاكسترى رنگ و دومين فرماندهى او را بر امويان بر ضد خاندان پيغمبر , ذكر كرده و گفته است : ( قاسم پسر محمد بن ابى بكر نزد عايشه آمد و گفت : عمه ! ما هنوز سرمان را از داستان ( شتر سرخ) بر نشسته ايم , مى خواهى داستان ( استر خاكسترى) را هم به آن بيفزائى ؟ ! عايشه بر اثر اين سخن بازگشت ( 4 ) .
انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند : ما را با آل مروان واگذار , بخدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند فرمود : ( برادرم وصيت كرده كه نبايد بخاطر او قطره ئى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود ميديديد كه شمشيرهاى خدا با آنان چه ميكند .
آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرائط ما را زير پا نهادند) با اين سخن به شرائط صلح اشاره مى كرد .
حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد بخاك سپردند در كتاب ( الاصابه) از واقدى و او از ثعلبه نقل مى كند كه گفت : روزى كه حسن بن على وفات يافت و در بقيع مدفون شد , من حاضر بودم انبوهى جمعيت آنچنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نمى رسيد
پـاورقی هـا: -----------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- نام اين كتابها را در ضمن شرح حال مؤلفان آنها در كتب رجال مانند : فهرست ابن النديم و رجال نجاشى و ميتوان يافت از كتابهاى ديگرى نيز در موضوعات صلح و شهادت حضرت حسن بن على در اين كتاب ياد شده كه نامبردن همه ى آنها در اينجا - با توجه به اينكه از خود كتابها اثرى در دست نيست - بيهوده است
2-  ( ام ولد) كنيزى است كه از صاحب خود داراى فرزند مى شود و همين موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش مى باشد ( م )
3- اولويت به پيامبر از اينرو كه فرزند و پاره ى تن بلكه جزئى از او بود و كسى از فرزند به پدر و از جزء به كل نزديكتر و اوليتر نيست و اما اولويت به خانه ى پيامبر بدين جهت كه او وارث شرعى مادرش صديقه ى طاهره و او يگانه وارث پدرش رسول خدا بود فاطمه از پدر ارث مى برد همچنان كه سليمان از داود و دليلى نيست كه عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد .
صيغه ى تفضيل ( در كلمه احق يعنى اوليتر و سزاوارتر ) نظر به ابوبكر و عمر دارد كه بخاطر سهمى كه دختر هر يك در خانه ى رسول اكرم داشتند در آنجا مدفون شدند , و عمل آنان دلالت ميكند بر اينكه بعقيده ى آنان , زوجه از زمين نيز ارث ميبرد و اين مساله ئى است مورد اختلاف علماى اسلام تا امروز بارى , عايشه و حفصه - بنابر اينكه از خانه ى رسول اكرم ارث ميبردند - هر كدام داراى يك سهم از هفتاد و دو سهم بودند چون آنها دو نفر از 9 همسر پيامبر بودند و سهم همه ى همسران مجموعا يك هشتم از خانه بود يعنى سهم هر يكى , يك نهم از يك هشتم مجموع خانه بوده است امروز براى ما وسعت اطاق پيغمبر معلوم نيست ولى بايد فرض كنيم كه 72 قبر در آن مى گنجيده است ! و اگر نه بايد گفت كه ورثه ى صديقه ى طاهره اجازه ى دفن آندو نفر را در آن اطاق داده اند راه ديگرى كه وجود ندارد به هر صورت بايد اعتراف كرد كه حسن فرزند زهرا به پيغمبر و خانه ى او از هر كس اوليتر و سزاوارتر بوده است .
4 - مانند اين نكوهش و سرزنش مؤدبانه را بيهقى نيز در ( المحاسن و المساوى )  ( ج 1 : 35 ) از حسن بصرى نقل كرده , گويد : احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت : يا اميرالمؤمنين ! آيا از پيامبر خدا درباره ى اين راه سفارشى و سخنى شنيده ئى ؟ گفت : نه , ابدا ! گفت : آيا در اينباره در قرآن چيزى خوانده ئى ؟ گفت : قرآن همان است كه شما مى خوانيد گفت : آيا هيچ ديده ئى كه رسول خدا در آنوقت كه مسلمانان در اقليت بودند و مشركان در اكثريت , از زنان خود يارى طلبيده باشد ؟ گفت : نه هرگز ! احنف گفت : در اين صورت پس ما چه گناهى كرده ايم ؟ !.