اربعین تجلی ارزشهای انسانی

12:24 - 1400/04/02

کربلا خیلی جای عجیبیه. خصوصا پیاده روی اربعین. خیلیا تو همین پیاده روی اربعین توبه کردن و عاقبت به خیر شدن. بعضیا کلا با همین زیارت، مسیر زندگیشون عوض شد و کلا شدن یه آدم دیگه.

معلم عربی در حال تدریس اعداد بود. به عدد چهل که رسید یه کم بیشتر از بقیه عددها توضیح داد.
معلم عربی: بچه های عزیز، 40 به زبان عربی میشه اربعون. تو این عدد رمزهای زیادیه هست. مثلا سن آدم که به 40 رسید، عقلش کامل میشه. و نشونه کمال رشد هست. اینو خدا تو آیه پونزده سوره احقاف میگه.  وعده خدا با حضرت موسی طی 40 شب بود.
سعید: آقا اجازه.
معلم عربی: بگو سعید.
سعید: آقا برا اربعین امسال اجازه میدن بریم پیاده روی؟
معلم عربی: اینو باید از مدیر مدرسه بپرسی. البته یه صحبت هایی هست که به یه عده ای اجازه بدن. اما دقیقا کیا، نمیدونم.
ذهن سعید با عدد چهل گره خورد چون چهلمین روز درگذشت پدر بزرگش بود. معلم در حال تدریس بود اما ذهن سعید در گیر خاطراتش با پدر بزرگ بود. خیلی او را دوست داشت و خاطرات شیرینی از پدر بزرگش در ذهن او مانده بود. یکی از خاطراتش با پدر بزرگ این بود که داستان های زیادی را پدر بزرگ برایش تعریف می کرد.
پدر بزرگ: آره پسر گلم. کربلا خیلی جای عجیبیه. خصوصا پیاده روی اربعین. خیلیا تو همین پیاده روی اربعین توبه کردن و عاقبت به خیر شدن. بعضیا کلا با همین زیارت، مسیر زندگیشون عوض شد و کلا شدن یه آدم دیگه. اصلا پیاده روی اربعین یه پا دانشگاه انسان سازیه. هر کی میخاد آدم خوبی باشه باید بره اربعین تا بفهمه کربلا یعنی چی . البته یادت باشه پسرم، این که آدم بره زیارت خیلی خوبه اما فقط به زیارت رفتن نیست. آدم باید تلاش کنه تا خصلت یارای امام حسینو پیداکنه.
سعید: مثل چی؟
پدر بزرگ: مثل نوع دوستی و باز کردن گره از کار مردم.
تو همین فکرا بود که زنگ تفریح زده شد. سعید هم مثل بقیه از کلاس اومد بیرون و توی حیاط مدرسه قدم می زد. فکر اربعین از سرش بیرون نمی رفت.
چیزی که خیلی سعید را ناراحت می کرد این بود که می دانست پدر بزرگش هیچوقت فرصت زیارت اربعین را پیدا نکرده بود. یادش به محبت های او به پدرش افتاد. آن زمانی که پدر سعید خانه نداشت و پدر بزرگ به آنها کمک کرد تا توانستند خانه بخرند. او هم تصمیم گرفت که اربعین امسال را به همراه پدر با هواپیما به نیت پدر بزرگش به کربلا برود. او بر سر تصمیمش بود. زن همسایه که متوجه سفر آنها شده بود به در خانه سعید آمد. آیفون را زد. مادر سعید ایفون را برداشت و در را باز کرد.
زن همسایه: سلام اکرم خانم.
اکرم: سلام حال شما. بفرما تو.
زن همسایه: نه مزاحم نمیشم. فقط می خواستم بگم جریان پسرمو که اطلاع داری. یه لطفی کن به احمد آقا بگو، رفت کربلا برا شفای همه مریضا دعا کنه، برا پسر منم دعا کنه. بگو دعا کنه تا مهدی منم از این بیماری نجات پیدا کنه.
اکرم: حتما. ایشالا خدا شفا بده.
زن همسایه رفت و اکرم خانم این مطلب را با پدر سعید ( احمد آقا) در میان گذاشت. آنها فهمیدند که همسایه هزینه درمان پسرشان را ندارند.
سعید متوجه شد که پسر همسایه بیمار است ولی هزینه بیماری و عمل او سنگین است و پدر او که یک کارگر ساختمان است از عهده هزینه آن بر نمی آید. سعید تصمیم داشت با پدرش به اربعین برود اما به جای اینکه با هواپیما برود، تصمیم گرفتند پیاده و زمینی این کار را انجام دهد واضافه هزینه را برای درمان پسر همسایه به آنها هدیه بدهد. در مسیر را ه اتفاقات فراوانی برای سعید می افتد . یکی از آن اتفاقات دیدار پدر سعید با یکی از رفقای قدیمیش است که حالا یک پزشک متخصص و خیر است. پدر سعید در یکی از موکبهای بین راه نجف تا کربلا دوست دوران دبیرستانش را می بیند که چهره اش بسیار برای او آشناست.
پدر سعید: ببخشید آقا نمیدونم چرا فکر می کنم شما را یه جایی دیدم.
آقای حسینی: اتفاقا منم چند دقه ای هست تو همین فکرم.
پدر سعید: ( با تعجب) یادم اومد. دبیرستان علامه. کلاس سوم. سید مجید حسینی.
آقای حسینی: ( با تعجب) احمد نوری. احمد زبل.
همدیگر را در اغوش می گیرند و بسیار از دیدن هم خوشحال می شوند.
پدر سعید: چه خبر؟ کجایی؟ کجا مشغولی مرد؟
آقای حسینی: راستش احمد آقا من خیلی به پزشکی علاقه داشتم. دانشگاه که قبول شدم، تخصصی جراحی را انتخاب کردم الان هم یه ده پونزده سالی هست تو تبریز یه مطب دارم. گاه وقتی هم تو اردوهای جهادی مشغول میشم. اینجا هم به عنوان پزشک به صورت رایگان برا زائرین اربعین اومدیم.
سعید که صحبت های پدرش با آقای حسینی را میشنوه به باباش گفت:
سعید: بابا میشه در مورد علی بچه همسایمون که مریضه، میتونی با آقای حسینی صحبت کنی؟ شاید بتونه کاری کنه.
پدر سعید: باشه پسرم حتما. حالا بریم که وقت نمازه. بعد نماز حتما بهش میگم.
بعد از نماز و ناهار که در موکب برگزار شد. پدر سعید به پسرش میگه:
پدر سعید: پسرم. یه خبر خوب.
سعید: ها چی؟
پدر سعید: آقای حسینی گفت: حاضره پسر همسایه را با هزینه شخصی خودش و کاملا رایگان درمان کنه. آخه آقای حسینی تو یه بیمارستان مجهز کار میکنه. تازه خودش همه کاره بیمارستانه.
سعید: ای خدا تو چقد خوبی؟ بابا چقد اما حسین مهربونه.
پدر سعید: چطور؟
سعید: آخه همین دیشب بود که تو موکب قبلی بعد نماز براپسر همسایه دعا کردم. وای بابا اگه این کارو بکنه خیلی خوب میشه. خدایا شکرت بعضیا چقد خوبن.
بابای بچه مریض، اعتقادی به اربعین و نماز و دین نداشت و همین لطف پزشک باعث شد او نیز به دین و نماز علاقمند شود.
 وقتی به کربلا رسیدند سعید و پدرش به زیارت می روند. برای استراحت به موکب امام رضا در نزدیکی حرم امام حسین علیه السلام می روند. سعید در آن موکب خواب می‌بیند که امام حسین جواب سلام او را داد و لبخندی که نشانه رضایت است بر لب داشت.  

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
14 + 4 =
*****