قصه کودکانه و جذاب حیوون های جنگل مهربونی

07:49 - 1400/09/29

... بله دوستای کوچولوی گلم، همه حیوون ها دور هم جمع شده بودن و داشتن صبحونه می خوردن  که یه دفعه پسرخاله شیرک بلند شدو گفت: دوستای عزیز، اسم من شیرخانِ و سلطان جنگل درخت کاج هستم. چند روز قبل پسرخاله عزیزم، به من زنگ زد و از من خواست تا به این جا بیام و به اون در مورد بعضی کارها کمک کنم. الآن هم من اومدم تا به کمک شما به سلطان جنگلتون کمک کنیم. برای همین به دقت گوش بدین تا ببینین من چی میگم:

«از امروز همه حیوون ها باید تلاش کنن و برای شیرشاه غذا تهیه کنن! تا اون غذا نخورده هیچ حیوونی حق نداره غذا بخوره! شیرشاه باید ازهمه بالاتر بشینه و هرچی گفت بقیه حیوون ها باید به حرفش گوش کنن، اگه حیوونی کاری رو که بهش گفته شده رو خوب انجام نده، از این جنگل بیرون انداخته میشه.

حیوون های جنگل که از شنیدن این حرف های شیرخان(پسرخاله شیر شاه) خیلی تعجب کرده بودن، به شیرک نگاهی کردن ولی شیرک سرش رو پایین انداخته بود و خجالت می کشید به دوستاش نگاه کنه.

شیرخان که این حالت شیرک رو دید آروم به اون یه تنه زدو گفت: شما هم حرف های من رو قبول دارین جناب شیرک؟!...

قصه کودکانه و جذاب حیوون های جنگل مهربونی

قصه کودکانه و جذاب حیوون های جنگل مهربونی

یگی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ‌کس نبود. در یه گوشه ای از این دنیای بزرگ، جنگلی بود با صفا، با حیوون های با وفا. این جنگل مثل همه جنگل‌های دیگه، شیر، پلنگ، گرگ، روباه، میمون، خرس و آهو و خرگوش داشت. همه این حیوون ها با همدیگه دوست بودن.

اون ها هر روز دور هم جمع میشدن و کارهایی  که باید توی اون‌روز انجام می‌دادن رو بین هم تقسیم می‌کردن. مثلاً  یکی مسئول تهیه غذا میشد، یکی دیگه مسئول تهیه میوه، یکی مسئول این بود تا  ظرف ها رو بشوره و و یکی هم وظیفه داشت جنگل رو تمیز کنه. خلاصه همه با هم همکاری می‌کردن و کنارهم خوب و خوش و خرم بودن. تا این که یه روز اتفاقی افتاد که خیلی جالب بود و باعث اتفاقات خوب و بدی بین حیوون‌ها شد!!!

یه روز که حیوون ها مثل همیشه کنار هم جمع شده بودن،  ناگهان دیدن شیرک با یه شیر دیگه وارد شد. همه حیوون ها به اون سلام کردن. شیرک هم یه لبخندی به همه اون ها زد و گفت: «سلام بچه ها! صبحتون بخیر. من امروز همراه دوستم که توی جنگل درخت کاج زندگی می‌کنه، پیش شما اومدیم. »بعد هم مثل بقیه حیوون‌ها سرجای خودش نشست. همه حیوون‌ها به دوست شیر سلام کردن. ولی اون که سرش رو پایین انداخته بود، جواب حیوون‌ها رو نداد. فقط یه سری تکون داد. بعد هم خیلی آروم کنار  نشست.

راستی بچه ها به نظرتون چرا جواب حیوون ها رو نداد؟!

اون از حیوون های کوچولو بدش می‌اومد؟ یا این که چون خجالتی بود جواب نداد؟!

حالا بهتره به خاطر این که علتش رو بفهمیم، به ادامه داستان گوش بدیم!

بله دوستای کوچولوی گلم، همه حیوون ها دور هم جمع شده بودن و داشتن صبحونه می‌خوردن  که یه دفعه دوست شیرک بلند شد و گفت: دوستای عزیز، اسم من شیرخانِه. من سلطان جنگل درخت کاج هستم. چند روز قبل شیرک، به من زنگ زد و از من خواست تا به این جا بیام و بهش کمک کنم. الآن هم من اومدم تا به کمک شما به سلطان جنگلتون کمک کنیم. برای همین به دقت گوش بدین تا ببینین من چی میگم:

«از امروز همه حیوون ها باید تلاش کنن و برای شیرک غذا تهیه کنن! تا اون غذا نخورده، هیچ حیوونی حق نداره غذا بخوره! شیرک باید ازهمه بالاتر بشینه. هرچی گفت بقیه حیوون ها باید به حرفش گوش کنن، اگهحیوونی کاری که بهش گفته شده رو خوب انجام نده، از این جنگل بیرون انداخته میشه.

حیوون های جنگل که از شنیدن این حرف های شیرخان خیلی تعجب کرده بودن، به شیرک نگاه می‌کردن. ولی شیرک سرش رو پایین انداخته بود و خجالت می کشید به دوستاش نگاه کنه.

شیرخان که این حالت شیرک رو دید، آروم به اون یه تنه زدو گفت: شما هم حرف های من رو قبول دارین جناب شیرک؟!

شیرک: مَ...مَ...مَ...ن...(من)

هنوز شیرک می خواست حرف بزنه که شیرخان توی حرف اون پرید و گفت: بله. دیدین که شیرک هم موافق حرف منه؟!

بله دوستای گلم! از اون روز به بعد، همه حیوون های جنگل از ترس این که از جنگل اخراج نشن، هرکاری رو که به اون ها گفته میشد انجام می دادن، دیگه اون صفا و صمیمیت بین حیوون‌ها داشت از بین می رفت. همه تا دیر وقت کار می کردن، تا این که یه روزخرگوش زیرک و دانا به شیرک زنگ زد و گفت: جناب شیرک تموم حیوون های جنگل تصمیم گرفتن از این جنگل برن.

شیرک که این رو شنید، خیلی ناراحت شد و گفت: اتفاقاً خود من هم خیلی از این کارهایی که شیرخان میکنه ناراحتم. تو به بقیه حیوون‌های جنگل خبر بده تا فردا توی میدون اصلی جنگل جمع بشن. به اون ها بگو هیچ کس حق نداره غذا درست کنه و ظرف های کثیف رو بشوره یا جنگل رو تمیز کنه.

همه حیوون های جنگل فردا طبق قراری که گذاشته بودن، توی میدون اصلی جنگل جمع شدن و همه همون کارهایی که شیرک گفته بود رو انجام دادن. اون ها منتظر موندن تا شیرک و شیرخان هم بیان. وقتی شیرک و شیرخان وارد شدن، شیرخان با تعجب دید حیوون های جنگل اصلاً غذا رو آماده نکردن و ظرف ها کثیفن. اون با ناراحتی گفت: چرا کارهایی که گفته بودم رو انجام ندادین؟ شما همه باید از این جنگل برین بیرون!

شیرخان هنوز حرفش تموم نشده بود که  شیرک یه غرش بلند کرد و گفت: شیرخان بَس کن دیگه، خسته شدم! اونی که باید از اینجا بره تویی!

شیرخان که اصلاً همچین انتظاری نداشت به شیرک نگاه کرد و گفت: تو خودت خواستی تا من به اینجا بیام و بهت کمک کنم.

شیرک: من خواستم بیای اینجا، چون تو رو از جنگل خودت اخراج کرده بودن.

شیرخان که دلش نمی خواست این رو بشنوه، سرش رو پایین انداخت و گفت: کی به شما این حرف رو زده؟!

خرگوش زبل گفت: من به جناب شیرک گفتم، آخه پسرعموی من توی جنگل کاج زندگی میکنه. دیروز که به اون زنگ زدم و گفتم تو اینجایی، تموم ماجرا رو برای من گفت. من هم به بقیه حیوون‌ها خبر دادم.

شیر خان که دید رازش رو همه فهمیدن، سرش رو پایین انداخت و گفت: من خیلی تنهام، هیچ کس من رو دوست نداره! روز اولی که اینجا اومدم و شادی شما رو دیدم خیلی دلم گرفت. الآن هم از این جا میرم تا شما راحت باشین.

شیرخان سرش رو پایین انداخت و وسایل خودش رو جمع کرد تا از اون جا بره. همه حیوون ها که از شنیدن این حرف شیرخان خوشحال شده بودن، همدیگه رو بغل کردن. ولی شیرک که این حالت رو دید، به بقیه حیوون ها نگاهی کرد و گفت: بچه ها ما باید به شیرخان کمک کنیم، درسته که اون خیلی ما رو اذیت کرد، ولی الآن متوجه اشتباه خودش شده، اگه موافقین به اون اجازه بدیم تا پیش ما بمونه.

حیوون ها چون شیرک رو خیلی دوست داشتن، به اون گفتن: ما هم با حرف شما موافقیم، البته به شرطی که ما رو اذیت نکنه.

شیرخان که توقع شنیدن این حرف رو نداشت یه نگاهی به حیوون های جنگل انداخت و با صدای آرومی گفت: بچه ها من می‌دونم چه اشتباه بزرگی کردم. ولی بهتون قول میدم از این به بعد کنار شما بمونم و مثل شما کار کنم و زحمت بِکشم.

بله دوستای قشنگ و بازیگوشم، ما انسان ها هم اگه بخواییم به کسانی که از ما ضعیفترن زور بگیم، خیلی زود اون‌ها از ما خسته میشن و از کنار ما میرن . ما تنها می مونیم. پس بهتره با دوستامون یه جوری رفتار کنیم که اون ها همیشه ما رو دوست داشته باشن. اگه اون ها اشتباهی کردن  و بعدش عذرخواهی کردن حتماً اون ها رو ببخشیم.

مولای همه ما بچه شیعه ها در جایی فرموده اند که: عذر برادر خود را بپذیر ... (بحارالانوار، ج 74، ص165)
(اقبل عذر اخیک...)

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 0 =
*****