قصه کودکانه و شنیدنی سنجاب کوچولوی فضول

09:41 - 1400/10/11

... سنجاب کوچولو که از شنیدن این حرف روباه پیر خنده اش گرفته بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: اون شیر پیر و شکمو تا بخواد من رو بگیره من روی شاخه درختی میرم و از دستش فرار میکنم.
خلاصه دوستای من، سنجاب کوچولو اینقدر اصرار کرد که حیوون های جنگل بهش اجازه دادن و اون نامه رو گرفت و رفت.از روی این درخت روی اون درخت و از روی این تخته سنگ روی اون تخته سنگ پرید بعد از یه روز به دشت بزرگی رسید که شیر پیر اونجا زندگی می کرد با تلاش زیاد شیر پیر رو پیدا کرد...

قصه کودکانه و شنیدنی سنجاب کوچولوی فضول

بسمه تعالی
سلام کوچولوهای مهربونم، دوستای گلم. عزیزای دلم. چطورین شما؟ خوب و خوش و سلامتین؟ اسم قصه‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم، «سنجاب فضول و شیر پیرِ».
بله دوستای من: روزی روزگاری در جنگلی زیبا،  سنجابی زندگی می کرد. چون خیلی ریزه میزه بود، به اون سنجاب کوچولو می گفتن. اون خیلی دوست داشت  توی کار دیگران دخالت کنه. تا می دید دو تا از حیوون های جنگل  دارن باهم صحبت می کنن، بدون این که ازش بخوان، سریع می‌رفت کنارشون و شروع به صحبت می کرد.
به خاطر همین رفتارش، خیلی از حیوون‌ها اون رو دوست نداشتن. تا اون رو جایی می‌دیدن، سعی می‌کردن ازش فرار کنن.
هرچی هم که حیوون های جنگل به اون می گفتن این کارِ تو خیلی زشته، این حرف توی گوش اون نمی رفت که نمی رفت. تا این که یه روز سنجاب کوچولو که داشت از روی شاخه های درخت بزرگ جنگل بالا می رفت وبازی می کرد، دید که همه حیوون های جنگل دور هم جمع شدن و دارن با هم صحبت می کنن. سنجاب کوچولو خیلی سریع از روی شاخه  این درخت روی شاخه درخت های دیگه پرید. تا این که خودش رو به محلی رسوند که همه حیوون ها اونجا جمع شده بودن. اون خیلی آروم روی یه شاخه از درخت ایستاد و یواشکی به حرف حیوون ها گوش داد.
آقا خرسه داشت به بقیه می‌گفت: دوستان این مشکل باید هر چه سریعتر حل بشه.
خرگوش خاکستری گفت: آره. خرسی راست میگه! باید این مشکل حل بشه تا ما بتونیم با خیال راحت توی جنگل زندگی کنیم.
آقای ببر گفت: خب به نظر شما کی باید این کار رو به عهده بگیره؟!
جغد پیر و دانا جواب داد: هر کی می خواد باشه. فقط نباید بترسه. باید خیلی مراقب باشه تا کارش رو خوب انجام بده تا بتونه اون نامه رو صحیح و سالم برسونه.
بله دوستای کوچولوی من، هر کدوم از حیوون ها یه حرفی می زدن تا این که یه دفعه سنجاب کوچولو خنده ای کرد و با صدای بلند گفت: این که کاری نداره من انجامش میدم. از چیزی هم نمی‌ترسم.
حیوون های جنگل که تازه متوجه شدن بودن که اون روی درختِ و داره حرف‌های اون‌ها رو گوش میده، با تعجب به سنجاب کوچولو نگاهی کردن و گفتن: تو اینجا چیکار می‌کنی؟! برو از اینجا! این که کار تو نیست.
سنجاب کوچولو که این رو شنید، سریع از درخت پایین اومد، دوتا دستش رو پشت کمرش گرفت، یه کمی راه رفت و گفت: مگه شما نمیگین که از شیر می ترسین؟!
حیوون‌های جنگل با هم گفتن: خب آره! کیه که از اون شیرِپیر وحشت نداشته باشه و نترسه؟!
سنجاب کوچولو: من از اون نمی‌ترسم. شما نامه رو به من بدین، به بقیه کارها کاری نداشته باشین.
روباه یه نگاهی به بقیه حیوون‌ها کرد، بعد رو به سنجاب کوچولو کرد و گفت: سنجاب کوچولو شیر با هیچکی شوخی نداره. اون تو رو خیلی راحت یه لقمه میکنه و می خوره.
سنجاب کوچولو که از شنیدن این حرف روباه پیر خنده اش گرفته بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: اون شیر پیر و شکمو تا بخواد من رو بگیره من روی شاخه درختی میرم و از دستش فرار می‌کنم.
خلاصه دوستای من، سنجاب کوچولو اینقدر اصرار کرد که حیوون های جنگل بهش اجازه دادن. اون نامه رو گرفت و رفت. از روی این درخت، روی اون درخت و از روی این تخته سنگ، روی اون تخته سنگ پرید. بعد از یه روز به دشت بزرگی رسید که شیر پیر اونجا زندگی می کرد. با کلی زحمت شیر پیر رو پیدا کرد.
اون تا حالا شیر پیر رو ندیده بود. به خاطر همین تا چشمش به شیر افتاد، چشماش سیاهی رفت و غش کرد.
بعد از چند لحظه که به هوش اومد، دید که شیر پیر روی تخته سنگی نشسته. چند تا روباه و گرگ هم دور و برش ایستادن .
شیر پیر یه نگاهی به سنجاب کوچولو کرد و گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی؟! این نامه رو از کجا آوردی؟!
سنجاب کوچولو: قُقُقُررربببباااانن ایییییین رووووو مَمَمَمَن اااااز حححححییییووووننن هههایِ جِججننگَگَللِ سسسسببببززز گِگِگِرِرِرِفتَتتمم.
شیر یه نعره وحشتناکی کشید و با ناراحتی گفت: توی این نامه نوشته من خیلی حیوون بدی هستم و حیوون های جنگل شما من رو دوست ندارن و میخوان یه شیر دیگه رو به عنوان سلطان جنگل خودشون انتخاب کنن.
خلاصه بچه ها سنجاب کوچولو که حسابی ترسیده بود، اصل ماجرا رو برای شیر پیر تعریف کرد و گفت: مَمَمَنننن ااااز تتتووو نِنِنِمیییتَتَتَرسَسَسَمم(من از تو نمی ترسم)
اون این رو گفت و خواست فرار کنه که شیر پیر از روی تخته سنگ بزرگ پرید و دُم سنجاب کوچولو رو گرفت با صدای بلندی گفت: حیف که الآن سیرم و گرنه یه لقمه ات می کردم. بعد رو به گرگ سفیدی که کنارش بود کرد و گفت: این سنجاب فضول و بی ادب رو توی یه قفس زندانی کنین تا بعداً که گرسنه شدم اون رو بخورم.
گرگ سفید هم سریع گفت: باشه قربان! و بعد سنجاب کوچولو رو گرفت و به طرف قفسی که اون طرف دشت بود برد تا اون رو زندانی کنه. سنجاب کوچولو که این رو شنید، با خودش فکر کرد که دیگه کارش تمومه.
چند قدمی که دور شدن، گرگ سفید به اطرافش نگاهی کرد و گفت: سنجاب کوچولو توی جنگل شما جایی برای من هست؟! من هم مثل تو از این شیر پیر خسته شدم و دلم نمی‌خواد حرف اون رو گوش کنم !
سنجاب کوچولو با صدای لرزونی گفت: بَبَبَللله تتتووویِ جَجَنگگللِ ما برای شُشُممماا جججااا هَهَهسسست.
اون این رو گفت و ساکت شد. گرگ سفید هم اون رو روی پشتشش گذاشت و با عجله و یواشکی از یه گوشه ای فرار کرد و به طرف جنگل سبز رفت. سنجاب کوچولو که تا چند دقیقه قبل جونش در خطر بود، از این که می دید نجات پیدا کرده خیلی خوشحال شد.  اون به طرف آسمون نگاهی کرد وبا صدای خیلی آرومی گفت: خدایا شکرت.
سنجاب کوچولو فهمیده بود که نباید توی هر کار و صحبتی دخالت کنه. وگرنه ممکنه دفعه جونش به خطر بیفته.
بله بچه های عزیزم، انسان عاقل هیچ وقت در کار دیگران دخالت نمی کنه و سعی می‌کنه سکوت کنه.
البته بچه های گلم، صحبت کردن خیلی عالی و خوبه ولی به شرط این که موجب نشه انسان به دردسر بیفته. انسان خوب و عاقل اول می بینه چی خوبه و چی بدِ، بعدش شروع به صحبت می کنه.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمودند: كسي كه مي‌خواهد سالم بماند، بايد سكوت كند. ( محجّة البيضاء، ج 5 / صفحه 193 )

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 11 =
*****