قصه شب؛ «کوثر کوچولو! تاریکی ترس نداره»

11:16 - 1401/03/25

قصه شب آموزنده و جذابِ «کوثر کوچولو! تاریکی ترس نداره » در مورد دوتا دوست، به نام "فاطمه" و "کوثر" است که به اردو می‌روند. کوثر از ترس‌هایش می‌گوید، اما فاطمه به او دل‌داری می‌دهد. هدف از این داستان، یادآوری حضور خداوند در همه مکان‌ها و زمان‌ها است.

به نام خداوند نقش و خداوند رنگ      خداوند پروانه‌های قشنگ
سلامی به زلالی آب چشمه‌ها، خنکی برف روی قله‌ها و خوش بویی عطر گل‌های بهاری تقدیم به شما بچه‌های نازنین و مهربون توی خونه. امشب هم در خدمت شما نازنین‌ها هستیم با یک قصه جذاب و قشنگ دیگه.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ‌کی نبود. اون روز توی کلاس شکوفه مدرسه گل‌ها، همه هیجان زده و خوش‌حال بودن، اگر گفتید برای چی؟ آخه قرار بود فردا همگی با هم به اردو برن و اونجا کلی بازی و تفریح کنن و خوش بگذرونن.

خانم معلم گفت: بچه‌ها فراموش نکنید که برای خودتون مسواک، لیوان، قاشق، بشقاب و لباس مناسب بیارید. فاطمه و کوثر که دوتا دوست صمیمی و همکلاسی بودن، از اینکه می‌تونستن توی یه اردوی دو روزه کنار هم باشن، خیلی خوش‌حال بودن.

فردا صبحِ زود بچه ها سوار اتوبوس شدن، در راه رسیدن به محل اردو کلی شعر و سرود خوندن، دست زدن و شادی کردن. وقتی بچه‌ها وارد اردوگاه قشنگ و زیبای شهر ساری شدن، از دیدن این همه درخت و گل و سبزه هیجان زده شده بودن. از همون ساعت‌های اول اردو، شروع به بازی کردن.

اون‌قدر بازی کردن که متوجه گذشت زمان و رسیدن شب نشدن. بله بچه‌های عزیزم شب شده بود و دانش‌آموزها باید پنج تا پنج تا به اتاق‌هاشون می‌رفتن و می‌خوابیدن، اما کوثر از تاریکی می‌ترسید.

اون دائم زیر لب می‌گفت: من مامانم رو می‌خوام، من مامانم رو می‌خوام، دارم می‌ترسم. همه توی اتاق‌های اردوگاه دراز کشیده بودن، خانم معلم چراغ رو خاموش کرده بود، همه جا تاریک بود، که باد و بارون شروع شد. انگار یه نفر داشت به پنجره می‌کوبید.

کوثر گفت: فکر کنم همون غولی که توی حیاط  من رو تعقیب می‌کرد، می‌خواد از پنجره بیاد تو، همه بچه‌ها از این حرف کوثر تعجب کردن، فاطمه گفت: مگه این‌جا غول داره؟ کوثر گفت: خودم چند دقیقه قبل سایه یه غول بزرگ رو دیدم که توی تاریکی دنبالم می‌کرد و می‌خواست من رو بخوره. من تونستم از دستش فرار کنم، حتی صدای پاش رو از پشت بوته‌ها شنیدم که خش‌خش می کرد.

بچه‌ها که این حرف‌ها رو می‌شنیدن، داشتن کم کم می‌ترسیدن که یه مرتبه در پنجره باز شده محکم به هم خورد، پرده جلوی پنجره به سمت آسمون رفت. همه از ترس فریاد زدن و جیغ کشیدن. فاطمه که اصلا نترسیده بود، رو کرد به بچه‌ها و گفت: نترسید فشار و شدت باد باعث شده پنجره باز بشه، بعد خودش رفت و پنجره رو محکم بست.

اون رو به کوثر کرد و گفت: کوثر خانم این‎جا، پر از درخت و برگ و سبزه است، حتما باد برگ‌ها رو روی زمین می‌کشیده، اون‌وقت تو فکر می‌کردی که یکی داره تو رو یواشکی دنبال می‌کنه. کوثر: نه خیرم، خودم صدای پاش ‌رو شنیدم که آروم آروم از پشت سبزه‌ها به سمت من می‌اومد.

فاطمه گفت: حتماً یه گربه بوده که دنبال غذا می‌گشته. با این حرفِ فاطمه، همه بچه‌ها از روی تخت‌هاشون پایین اومدن. سارا پرسید: فاطمه! یعنی تو از هیچ‌چیزی نمی‌ترسی؟ حتی از تنهایی و تاریکی وحشت نمی‌کنی؟

فاطمه جواب داد: مامانم میگه ما هیچ وقت و هیچ جا تنها نیستیم، خدای مهربون از وقتی که ما رو آفریده تا وقتی که تو این دنیا هستیم دوتا فرشته مهربون روی شونه‌های ما قرار داده که کارهای خوب و بد ما رو می‌نویسن، این‌ها همیشه و همه جا با ما هستن و از ما محافظت می کنن، تازه خود خدا هم همیشه و همه جا همراه ماست، آخه ما بنده‌ها و آفریده‌های خدای مهربونیم.

هر وقت نیاز به کمک داشته باشیم، کافیه که توی دلمون اون رو آروم صدا کنیم، اون وقته که می‌بینیم، خدای خوب و مهربون یه نفر رو می‌رسونه تا به ما کمک کنه.

وقتی بچه‌ها حرف های فاطمه رو شنیدن خیلی آروم شدن. بله بچه های عزیزم امیدوارم که شما بچه‌های شجاع و نترس هم این رو بدونید که خدای مهربون و فرشته‌هاش همیشه و همه جا با شما هستن و فقط کافیه توی دلتون صداشون کنید.

البته این رو هم بدونید که با خاموش شدن چراغ هیچ اتفاقی نمی‌افته، فقط چشم ما کمتر می‌بینه، ولی چیزی برای ترسیدن به وجود نمی‌آد.

خب دیگه وقت خواب شما هم رسیده و باید کم‌کم چشم‌های قشنگتون رو ببندید و بخوابید. امیدوارم خواب‌های خوب و خوش ببینید، خدانگهدارتون و به امید دیدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 4 =
*****