قصه شب «زاغی مغرور و روباه باهوش و ببر مهربون»، ماجرای کلاغ مغروری است که به خاطر غرور و خودپسندی به دام شکارچی افتاد.
قصه شب | «زاغی مغرور و روباه باهوش و ببر مهربون» | سلام به دردونههای قشنگ؛ بچههای مهربون و زبر و زرنگ. امیدوارم هر کجا هستین، دلتون شاد شاد باشه. بچهها باز امشب هم با یه قصه اومدم؛ یه قصه از یه جنگل خیالی با حیوونای جالب.
سالها پیش توی جنگلی خیالی، کلاغی زندگی میکرد که اسمش «زاغی» بود. اون خیلی مغرور بود. برای همین خیال میکرد زیباترین و بهترین پرنده دنیاست.
روزی از روزها وقتی زاغی داشت بالای جنگل پرواز میکرد و جنگل رو تماشا میکرد، چشمش به روباه و ببر افتاد که کنار هم مشغول صحبت بودن. زاغی روی شاخه درختی نشست و گفت: قار...قار...قار... چی شده! چرا اینجا ایستادین؟
ببر که این سروصدا رو شنید، گفت: لطفاً یه کمی ساکت باش؛ ما در مورد مسئله مهمی مشغول صحبتیم؛ تو با سروصدات حواس ما رو پرت میکنی.
زاغی قهقههای زد و گفت: شما و همه حیوونای جنگل میدونین که من خیلی باهوشم. مطمئنم میتونم بهتون کمک کنم. توی تموم این جنگل و اطرافش هیچ حیوون و پرندهای به باهوشی من نیست. اگه دوست دارین، من میتونم بهتون کمک کنم.
روباه گفت: زاغی! تو واقعاً پرنده باهوشی هستی. تو مثل عقاب و شاهین به جاهای مختلفی سفر کردی و خیلی چیزا رو دیدی؛ ولی بعید میدونم الآن بتونی به ما کمک کنی! ما میخواییم بدونیم توی جعبه فلزی که وسط جنگل افتاده، چیه و چرا اونجاس!
زاغی وقتی شنید که روباه اون رو مثل عقاب و شاهین، یه پرنده شجاع میدونه، سینهاش سپر کرد و با صدای کلفتی گفت: خب! الان بهتون میفهمونم که من داناتر از شمام! شما هنوز نمیدونین اون قفسِ فلزی و محکم رو شکارچیها اونجا گذاشتن!
روباه به ببر گفت: دیدی گفتم زاغی باهوشترین پرنده است؟ دیدی اون چقدر بهتر از ما میفهمه و میدونه! به نظر من کلاغ میتونه به ما کمک کنه تا بفهمیم اون قفس چطوری کار میکنه و برای چی اونجا گذاشته شده.
زاغی پوزخندی زد و گفت: حالا که اینقدر خوب منو میشناسین، دلم نمیاد دلتونو بشکنم؛ باشه! الآن میرم به سمت قفس تا ببینم چطور کار میکنه. کاری کنم که شکارچیها همه گیج بشن و نتونن کاری انجام بِدَن.
اون به همراه ببر و روباه به طرف قفس رفت؛ البته چون خودشو از همه بهتر میدونست، از همه جلوتر رفت و بدون اینکه حواسش به دوستاش باشه، کنار قفس نشست و بهش نگاه کرد. قفس یه جعبه کوچیک با سوراخهای ریز بود که شکارچیها برای شکار پرندهها و حیوونای کوچیک کار گذاشته بودن.
زاغی اطراف قفس رو خوب نگاه کرد؛ بعد با حالت مسخرهای گفت: شما از این قفس میترسین؟! بیایین جلو و اونو خوب ببینین. اینجا هیچ خبری نیست؛ نمیدونم چرا اینقدر میترسین!
روباه که خیلی باهوش بود، به زاغی گفت: زاغی! میتونی ببینی توی اون قفس چیه؟!
زاغی هم که به خیال خودش خیلی شجاع و نترس بود، وارد قفس شد؛ اما ناگهان در قفس بسته شد و اون هر کاری کرد، نتونست بیرون بیاد. با داد و فریاد بقیه رو صدا زد؛ ولی هیچکس بهش توجهی نکرد. بعد از چند لحظه سر و کله شکارچی پیدا شد. وقتی کلاغ رو توی قفس دید، خوشحال شد و اونو همراه خودش برد.
زاغی بیچاره از سوراخهای قفس به بیرون نگاه میکرد با فریاد کمک میخواست. روباه از دور فریاد زد: زاغی! تو به خاطر غرورت گیر افتادی؛ آخه خودت از همه بهتر و شجاعتر میدونستی. حالا هم اگه میتونی کاری کن که بیرون بیای.
بله دوستای من! زاغی که همیشه فکر میکرد خودش از همه باهوشتر و شجاعتره و به خاطر همین حیوونای دیگه رو مسخره میکرد، خیلی راحت توی تله شکارچی افتاد.
بچهها! من و شما هم اگه به این مغرور بشیم که از همه بهتر میدونیم و داناتر از بقیه هستیم، به راحتی به دام میافتیم. انسان باهوش و زیرک همیشه سعی میکنه با مشورت از دیگران کارهاش رو انجام بده. اون میدونه که خدای خوب و دانا از همه باهوشتره. پس اگه بخواد کاری انجام بده، از خدا کمک میگیره و از غرور و خودپسندی دوری میکنه؛ آخه انسان مغرور، دشمن خدا و دوست شیطونه.