قصه شب «سُم طلا، بزغاله خجالتی و با ادب»؛ ماجرای بزغاله خجالتی است که بهخاطر نداشتن مهارت نه گفتن، خودش را به دردسر میاندازد. هدف از نگارش این قصه، آموزش «نه گفتن» به کودکان و اثرات منفی خجالتی بودن است.
قصه شب | سلام به آقا پسرها و دختر خانمهای خوشگل و خجالتی؛ کوچولوهای باادب و خندهرو. خوبین؟
امشب با یه قصه قشنگ اومدم تا اونو براتون تعریف کنم .
توی مزرعهای زیبا، بزغاله کوچولویی به نام «سُم طلا»، همراه مامان و باباش زندگی میکرد. اون خیلی کوچولو و ناز، ولی خجالتی بود.
سم طلا هرروز صبح به همراه مامان و باباش، از لونه بیرون میاومد و علف تازه میخورد. یه روز از روزها، وقتی هنوز مامانش داخل خونه بود، کنارش رفت و گفت: مامان جون! میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
مامان که مشغول جمع و جور لونه بود گفت: بگو دخترم! چیزی شده؟
سم طلا: مامانی! اجازه میدی من بیرون برم؟
مامان بزی: بله پسرم، ولی مواظب خودت باش.
سم طلا خیلی خوشحال شد؛ آخه اولین بار بود که میتونست تنها بیرون بره و غذا بخوره. اون با شادی و نشاط از خونه بیرون اومد و به اطرافش نگاهی کرد. بهبه، چه هوایی!
اون همینطور که توی مزرعه قدم میزد و به اطراف نگاه میکرد، چشمش به آقا خروسه افتاد که با نوکش، دونهها رو از روی زمین بر میداشت و میخورد. سم طلا به سمت آقاخروسه رفت و سلام کرد. آقا خروسه جوابش رو داد و گفت: اومدی بیرون چیکار کنی؟
سم طلا: اومدم یه کم بازی کنم، البته از مامان و بابام اجازه گرفتم.
آقا خروسه: اگه دلت میخواد، بیا از این دونهها بخور.
سم طلا که خوشحال شده بود، سرشو خم کرد و شروع به خوردن کرد. چند لحظه که گذشت، دست از خوردن کشید و به راه خودش ادامه داد. چند قدمی که رفت، چشمش به آقا گاوه افتاد.
سم طلا: سلام آقا گاوه، صبحتون بخیر!
آقا گاوه که مشغول خوردن علوفه بود گفت: سلام، صبح تو هم بخیر. برای چی بیرون اومدی؟!
سم طلا: اومدم یه قدمی توی مزرعه بزنم و بازی کنم.
آقا گاوه: حتماً صبحونه نخوردی؛ بیا با همدیگه از این علوفهها بخوریم.
سم طلا از خوردن دونهها سیر شده بود، اما دوست نداشت به هیچ حیوونی نه بگه؛ برای همین، شروع به خوردن کرد. اون رفت کنار آقا گاوه و از علفها خورد؛ بعد از چند لحظه هم تشکر کرد و رفت.
اون به سمت دیگۀ مزرعه رفت. هاپو رو دید که زیر درخت نشسته بود و یه مقدار گوشت میخورد. با خوشحالی به سمت هاپو رفت و سلام کرد.
هاپو که از دیدن سم طلا خوشحال شده بود، لبخندی زد و گفت: چی شده سم طلا؟ چرا امروز تنهایی بیرون اومدی؟ مامان و بابات کجان؟
سم طلا لبخندی زد و گفت: من امروز از مامان و بابام اجازه گرفتم تا خودم تنهایی بیامو توی مزرعه قدم بزنم.
هاپو: حتماً صبحونه هم نخوردی؟ اگه دوست داری، بیا از این گوشتا بخور.
سم طلا که انگار روش نمیشد بگه من غذا خوردم، یه تیکه از گوشت رو برداشت و خورد.
بعد از اینکه گوشتها تموم شد، سم طلا بلند شد تا به خونه برگرده، اما ناگهان احساس کرد شکمش درد گرفته! اون نمیتونست حتی یه قدم هم از جای خودش برداره، برای همین، از هاپو خواست تا اونو به لونه برسونه.
هاپو هم با زحمت اونو به لونه خودشون رسوند. مامان بزی که چشمش به دخترش افتاد، با نگرانی گفت: چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
سم طلا هم تمام ماجرا رو تعریف کرد.
مامان بزی که اینو شنید، یه مقدار دارو به سم طلا داد تا بخوره و خوب بشه.
وقتی دل درد سم طلا خوب شد، مامان، رو به دختر کوچولوش کرد و گفت: سمطلا! تو باید یاد بگیری هر غذایی رو نخوری؛ اگه چیزی رو نمیخوای یا دوست نداری، خیلی راحت نه بگی؛ اگه نتونی راحت حرفت رو به دیگران بزنی و خجالت بکشی، ضررهای بزرگی توی زندگی میکنی. اینبارم خدا جونت رو نجات داد؛ وگرنه معلوم نبود که چه اتفاقی برات میافتاد.
بله بچهها! گاهی بعضی از ما، چون خجالت میکشیم به کسی جواب نه بدیم، خودمون رو به دردسر میاندازیم. خیلی وقتها به خاطر این رفتارمون پدر یا مادرمون رو هم ناراحت میکنیم.
خب! این قصه هم به لطف خدا به خوشی تموم شد و برای سم طلای ناقلا و خجالتی، اتفاقی نیفتاد. امیدوارم شما بچههای خجالتی هم یاد گرفته باشین که دیگه خجالت رو کنار بذارین و حرفاتونو رُک و راست بزنین؛ اگه چیزی رو دوست نداشتین بگین.
خب دیگه عزیزای من! امشب هم قصه تموم شد و باید با شما خداحافظی کنم. مثل همیشه امیدوارم هر کجا که هستین و نفس میکشین در پناه خدای مهربون باشین. گلای من! شبتون خوش و خدا نگهدارتون.