قصه شب «هدیه کریسمس ماری»، داستانی واقعی است با موضوع میلاد حضرت مسیح و مهربانی امام خمینی که در روستای نوفل لوشاتو اتفاق میافتد.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/khrysms.jpg)
به نام خدای مهربون | قصه هدیه کریسمس ماری
سلام دوستهای خوبم. بالأخره زمستون هم از راه رسید و ننهسرما چادر سفیدش رو روی سر خیلی از شهرها و روستاهای کشور ما کشیده؛ همون چادر برفی که شاخه درختها و قله کوهها رو سفید میکنه!
دیماه، اولین ماه زمستونه که با خودش قصههای جدید میاره؛ قصههایی که با هم شب به شب میشنویم تا به بهار و عید نوروز برسیم. راستی بچهها! میدونستید عید خارجیها با ما فرق داره؟ عید اونها و شروع سال جدیدشون توی زمستونه؛ یعنی شب تولد حضرت عیسی، پیامبر مسیحیها. اسم عیدشون هم «کریسمس» هست. من امشب میخوام براتون یه قصه زمستونی و خارجی از عید کریسمس تعریف کنم. پس خوب گوش بدید.
روستای کوچیک و قشنگِ نوفل لوشاتو از برف سفید شده بود؛ روستایی که توی کشور فرانسه است.
ماری، دختر کوچولوی مهربونی بود که توی یکی از خونههای آجری روستا، با مامان و بابا و برادر کوچیکترش زندگی میکرد. هوا خیلی سرد شده بود. آسمون ابری و برفی، بیصدا و آروم میبارید. ماری از پشت پنجره به خیابون وسط روستا که سفید سفید شده بود، نگاه میکرد. چیزی که برای ماری خیلی جالب بود، پیرمردِ همسایه اونطرف خیابون بود؛ آخه تازه به روستای اونها اومده بود؛ ولی توی همین چند روز، آدمهای زیادی به دیدنش اومده بودن.
اون با خودش میگفت: این آقاهه کیه؟ چندماهه که اومده توی روستای ما، ولی همیشه خونهاش پر از آدمه. بعضیها با دوربین عکاسی، بعضیهاشون هم از کشورهای دیگه میان. آخه این همه آدم چرا اینجا میان؟ کاش منم میتونستم سر در بیارم که چه خبره؟
اون توی همین فکرها بود که مامانش صداش زد و گفت: ماری! عزیزم! فردا سال نو شروع میشه. بیا که باید برای عید کریسمس بهم کمک کنی. هنوز کاغذرنگیها و بادکنکهای درخت کاج مونده. شنیدی دخترم؟
بچهها! خارجیها به جای سفره هفتسینی که ما برای نوروز میچینیم، یه درخت کاج کوچولو رو با کاغذهای رنگی و توپهای شیشهای سبز و قرمز تزیین میکنن. بعد دورش جمع میشن و هدیههاشون رو به هم میدن و کریسمس رو جشن میگیرن.
بعدازظهر که برف بند اومد، با کمک ماری کارهای خونه هم تموم شده بود. ماری و مامان همینطور که توی خونه نشسته بودن، صدای موتور بابا رو شنیدن.
ماریکوچولو بدوبدو خودش رو به در رسوند و مثل همیشه بابا رو بغل کرد. اون منتظر بود تا شیرینیهای شب عید رو بگیره و پای درخت کاج بذاره؛ ولی خبری از شیرینی و شکلات نبود. دخترکوچولو خیلی ناراحت شد، سرش رو پایین انداخت و برگشت.
اون کنار درخت کاج از ته دل از خدا خواست تا شیرینی شب تولد حضرت مسیح رو بهشون بده؛ آخه دلش نمیخواست که سال نو بدون شکلاتهای کریسمس شروع بشه.
هنوز دستهای کوچولوی ماری بالا بود و داشت دعا میکرد که در خونه به صدا در اومد. تق تق تق. یعنی کی میتونست باشه! ماری دوید و در رو باز کرد. پشت سرش بابا و مامان هم اومدن. یه خانم ایرانی که لبخند به لب داشت، جلوی در ایستاده بود. اون که شاخه گلهای قرمز و قشنگی توی بغلش داشت، یه بسته شکلات و یه بسته شیرینی به مامان ماری داد و گفت: کریسمس مبارک. این هدیهها رو آقای خمینی براتون فرستادن و گفتن تولد حضرت عیسی و سال نو رو بهتون تبریک بگم. خیلی ببخشید اگه سروصدای مهمونها شما رو اذیت میکنه. امیدوارم سال نوی میلادی براتون سال خوب و خوشی باشه.
بعد یه شاخه گل به ماری داد و گفت: خانمکوچولوی قشنگ! این هم یه هدیه کوچیک از طرف آقای خمینی فقط برای شما. این گلِ تولد حضرت عیسی مسیحه. امیدوارم سال خوبی داشته باشی عزیزم.
ماری باورش نمیشد که خدا اینقدر زود دعاشو قبول کرده باشه. اون خانم رفت تا بقیه گل و شیرینیها رو به همسایههای دیگه بده.
شب شد. برف دوباره شروع به باریدن کرد. دخترکوچولو همینطور که داشت به دونههای ریز برف نگاه میکرد، با خوشحالی گل قرمزش رو بو کرد و به باباش گفت: بابایی! آقای خمینی همون پیرمردیه که تازه همسایه ما شده؟ مگه اونها مسلمون نیستن؟! پس چرا باید به ما که مسیحی هستیم، هدیه کریسمس بده؟ چقدر مهربونه! باورم نمیشه! خدا از طرف آقای خمینی، شیرینیهای تولد حضرت عیسی رو به ما داد. حتماً اون آدم پاک و بزرگیه. من که خیلی دوستش دارم.
بابا لبخندی زد و گفت: بله عزیزم! اونها پیامبرشون حضرت محمده؛ ولی پیامبر ما رو هم قبول دارن و بهش احترام میذارن. آقای خمینی مرد عجیبیه. اون با همه مردم روستا همینطور مهربونه. منم دوستش دارم. عیسی مسیح مراقبش باشه. حالا بیا بریم توی خونه که هوا خیلی سرده. بیا عزیزم.