قصه شب| «نصیحت یک حشره به پیامبر خدا»؛ داستان ملاقات مورچه با حضرت سلیمان میباشد که از ترس له شدن در زیر سم اسبان به دوستانش فرمان فرار به داخل لانه را میدهد.
به نام خدا | قصه نصیحت یک حشره
سلام به همه دوستای خودم، سلام به گلای زیبا و شاداب، امیدوارم سرحال و خندون باشین، امشب یه قصه زیبای قرآنی براتون آوردم، یه قصه از پیامبر خوب خدا با یه حشره زحمتکش!
سالها قبل، در سرزمینی دور، پیامبری زندگی میکرد. یه پیامبر که مثل همه انبیا، وظیفه داشت راه درست زندگی کردن رو به مردم نشون بده و مواظب باشه تا فریب شیطونِ بلا رو نخورن.
اسم این پیامبر خوبِ خدا «حضرت سلیمان» بود.
بچهها! سلیمان نبی به راحتی با همه حشرات، حیوونای دریا، پرندهها و هر موجودی که شما فکرشو بکنین، میتونست صحبت کنه و حرفای اونا رو بفهمه.
این قصه که امشب قراره براتون تعریف کنم، مربوط به یه ماجرای جذاب در مورد برخورد یکی از حشرات بسیار کوچولو و ریزهمیزه است که با هم میشنویم:
سلام بچهها! من یه مورچهام که جُثه کوچیکی دارم، اما شب و روز مشغول کار و جمعآوری خوراکیام.
یه روز وقتی خورشید خانوم وسط آسمون میدرخشید و با نور خودش همهجا رو روشن کرده بود، چند تا مورچه در حال قدم زدن روی زمین بودن که یهو من متوجه شدم حضرت سلیمان با کلی از سربازاش دارن به سمت ما میان!
در بین همه، مورچهای بود که از بقیه شجاعتر و قویتر بود، برای همین همه به حرفش گوش میدادن. اون مورچه تا این همه سرباز و اسب و شمشیر رو دید، سریع به بقیه گفت: زود وارد لونههاتون بشین، مواظب باشین که اتفاقی براتون نیفته، به بقیه مورچهها هم اطلاع بدین تا کسی از لونه بیرون نیاد، الان لشکر سلیمان شما رو نابود میکنه.
وقتی حرف اون مورچه تموم شد، با دقت به اطرافش نگاه کرد تا کسی جا نمونده باشه، بعد از اینکه مطمئن شد همه وارد لونهشون شدن، خودش هم رفت.
دوستای گلم! لونه مورچهها چند متر زیر زمین بود، پادشاه مورچهها با عجله داشت از اون پایین میرفت که یه دفعه صدایی رو از بیرون لونه شنید. صدا صدای پرندهای بود که داشت مورچه بزرگ رو صدا میزد. مورچه هم با عجله برگشت، سرش رو بیرون آورد و به پرنده نگاهی انداخت، ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، پرنده گفت: یکی از دوستام خبر آورده که پیامبر خدا تو رو کار داره، باید خیلی سریع پیشش بری، اگه میخوای از بال من بالا بیا و روی پشتم بشین تا با هم به سمت حضرت سلیمان بریم.
مورچه که کمی تعجب کرده بود، خیلی سریع روی بال پرنده رفت و روی پشتش نشست، پرنده هم بالهاش رو به حرکت درآورد و پرواز کرد. برای اولینبار بود که مورچه از آسمون، زمین رو میدید، چقدر حس قشنگ و زیبایی بود. بعد از چند لحظه، مورچه و پرنده به حضرت سلیمان رسیدن. پیامبر خدا روی اسبی نشسته بود و با لبخند به آسمون نگاه میکرد. اون وقتی چشمش به مورچه افتاد، بهش سلام کرد، بعد دستش رو دراز کرد تا مورچهکوچولو روی انگشت حضرت قرار بگیره، بعد گفت: خوش اومدی! من شنیدم که تو به بقیه مورچهها چی گفتی، میشه بگی چرا این حشرهها رو از من و لشکرم ترسوندی؟
مورچه که کمی ترسیده بود، وقتی اخلاق خوب و لبخند مهربانانه پیامبر خدا رو دید، جواب سلامشون رو داد و گفت: ببخشید! من ترسیدم که دوستای کوچولوم زیر پای اسبهای شما له بشن.
حضرت سلیمان: یادت باشه که من پیامبر خدا هستم، هیچ پیامبری به موجودات این عالم ظلم نمیکنه، من حواسم به شما بود، مراقب بودم تا وقتی به لونههای شما نزدیک میشم، آسیبی بهتون نرسه.
مورچه که این حرفو شنید، لبخندی زد و گفت: البته یه چیز دیگه هم هست، اونم اینکه من دوست نداشتم دوستام لشکر بزرگ شما رو ببینن، آخه اونا با دیدن نعمتهای زیادی که خدا به شما داده، ممکن بود نعمتهایی که خدا بهشون داده رو فراموش کنن و با این کارشون شکر خدا رو به جا نیارن.
حضرت سلیمان که این حرفهای مورچه رو شنید، از اسب پیاده شد، سرش رو روی زمین گذاشت و سجده کرد، بعد از خدا بابت این همه نعمت تشکر کرد و به مورچه گفت: ممنونم که یادآوری کردی خدا چه نعمتهای خوبی بهم داده، تو واقعاً مورچه خوب و باهوشی هستی، آفرین.
دوستای من! خدا به بعضی از افراد، نعمتهای زیادی داده، گفتن یا نشون دادن این نعمتها به دیگران، ممکنه باعث ناراحتی یا دلشکستگیشون بشه. چقدر خوبه که ما هم از این مورچه یاد بگیریم و اجازه ندیم داشتههای دیگران توی زندگی ما تاثیر بدی بزاره.
امیدوارم این قصه زیبای قرآنی رو خوب گوش داده باشین و ازش خوشتون اومده باشه، تا یه دیدار دیگه و یه قصه دیگه، خدا نگهدار.
.........................................................................................................................
در مورد این واقعه از حضرت رضا علیه السلام نقل شده كه فرمودند: در حالى كه سلیمان علیه السلام بر روى تختش در فضا حركت مى كرد، باد صداى آن مورچه را به گوش سلیمان علیه السلام رسانید. سلیمان علیه السلام در همانجا توقف كرد و به مأمورانش فرمود: آن مورچه را نزد من بیاورید. مأموران بى درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان علیه السلام بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: آیا نمى دانى كه من پیامبر خدا هستم و به هیچكس ظلم نمى كنم؟
مورچه عرض كرد: آرى، این را مى دانم.
سلیمان علیه السلام فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادى؟
مورچه عرض كرد: ترسیدم مورچگان حشمت و شكوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آنها به لانه هایشان بروند و شكوه تو را مشاهده نكنند.
عیون اخبار الرضا علیه السلام، طبق نقل تفسیر نورالثقلین، ج 4،ص 82 و 83