قصه شب« خواهران دو قلو و مامان مهربون»؛ داستان دو خواهر میباشد که به خاطر اتفاقی از یکدیگر ناراحت هستند و قصد قهر کردن از هم را دارند که مادر متوجه اتفاق شده و با تدبیری زیبا به آنها درس خوبی میدهد.
به نام خدا | قصه خواهران دو قلو و مامان مهربون
سلام به روی ماه شما کوچولوهای بامزه و دوست داشتنی؛ امیدوارم صورتهای قشنگتون همیشه شاد و خندون باشه.
من بازم اومدم تا یه قصه دیگه رو براتون تعریف کنم؛ قصه ما در مورد دو تا خواهر دو قلو به اسم مینا و مژگانِ که کلاس دوم ابتدایی درس میخونن.
یه روز از روزا که هوا یه ذره سرد شده بود، مامان تصمیم گرفت یه مقدار آش درست کنه. اون همیشه وقتی غذا درست میکرد، یه مقدار از اونو برای مادربزرگ میفرستاد. اون روزم قرار شد بچهها یه ظرف آش رو به خونه مادربزرگشون ببرن؛ برای همین مژگان و مینا منتظر بودن تا غذا آماده بشه.
وقتی غذا آماده شد، بچهها سریع لباسای گرمشون رو پوشیدن و از اتاق بیرون دویدن.
نیم ساعت بعد، بچهها به خونه برگشتن، اما اصلاً خوشحال نبودن.
مامان که انتظار دیدن دخترا رو به اون حالت نداشت، ازشون پرسید: چی شده گلای مامان؟!
مژگان که حسابی ناراحت بود، اخم کرد؛ بعد با ناراحتی از کار زشتی که مینا کرده بود، به مامان گلایه کرد؛ مینا هم شروع به تعریف تمام ماجرایی که اتفاق افتاده بود کرد.
بچهها به نظرتون چه اتفاقی افتاده که این دو تا خواهر کوچولو و مهربون با هم قهر کردن و ناراحتن؟!
اون روز وقتی مامان ظرف آش رو دست بچهها داده بود که خونه مادربزرگ ببرن، مژگان شکمو، یواشکی گوشه انگشتشو توی ظرف کرد و یه ذره از اونو چشید؛ مینا که این کار اونو دید، خیلی ناراحت شد؛ آخه اونم دوست داشته آش رو مزه کنه، ولی مژگان بهش اجازه نداد؛ مینا حسابی عصبانی شد و مژگان رو هُل داد که با این کار ظرف روی زمین افتاد و تموم آش روی زمین ریخت.
مامان که توقع شنیدن این حرفا رو نداشت و فکر نمیکرد که بچهها همچین اشتباهی کنن، با ناراحتی گفت: من از شنیدن این ماجرا ناراحتم، چون بهتون اعتماد کردم؛ ولی شما دو تا شیطنت کردین، این کارتون خیلی بد بود، ولی از اون بدتر یه چیز دیگهاس!
بچهها یه کمی فکر کردن، ولی متوجه چیزی نشدن؛ برای همین از مامان پرسیدن که دیگه چه کار بدی کردن؟
اما هر چقدر سؤال کردن، مامان حرفی نزد؛ مژگان و مینا که دوست نداشتن بیشتر مامانشونو ناراحت کنن، توی اتاقشون رفتن و بعد از چند دقیقه با صدای مامان از اتاق بیرون اومدن تا ناهارشونو بخورن. در تموم مدتی که توی اتاق بودن یا حتی زمانی که غذا میخوردن، همش به این فکر بودن که چه کار اشتباهی انجام دادن، ولی هیچی یادشون نمیومد.
بعد از غذا، بچهها سفره رو جمع کردن و دوباره به اتاقشون برگشتن؛ مامان هم مشغول شستن ظرفا و مرتب کردن وسایل آشپزخونه شد؛ بعد از تموم شدن کارها، مامان به طرف اتاق اومد؛ بچهها هر کدومشون یه گوشهای دراز کشیده بودن و نقاشی میکردن.
مامان کنار بچهها نشست و گفت: بدتر از کار اول، این بود که اشتباه همدیگه رو نادیده نگرفتین و حاضر نشدین همدیگه رو ببخشین.
مامان پاککنی که جلوی مژگان بود رو برداشت و گفت: شما بهتره مثل این پاککن باشین، یعنی اگه جایی اشتباهی از هم دیدین، اونو از ذهنتون پاک کنین و مواظب باشین که چه چیزی در مورد هم میگین.
اون روز مژگان و مینا درس بزرگی از مامانشون گرفتن. اونا فهمیدن که وقتی اشتباهی از کسی میبینن، به جای اینکه اونو به ذهنشون بسپارن و همه جا تعریفش کنن، از همون اول فراموش کنن و اون کار رو از یاد ببرن.
خب دوستای من بگین ببینم، شما هم تا حالا سعی کردین مثل یه پاککن باشین و اشتباه دیگران رو از ذهنتون پاک کنین یا دوست دارین اگه از کسی اشتباهی دیدین، اونو به همه بگین؟
امیدوارم این قصه در جواب دادن به این سؤال بتونه کمکتون کنه؛ حالا با یه دنیا دلتنگی از همهتون خداحافظی میکنم؛ تا یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.