قصه شب|«حضرت زکریا مرد مهربان بیتالمقدس»(قسمت دوم)؛ ماجرای تولد حضرت مریم و سرپرستی او توسط بزرگان بیتالمقدس را حکایت مینماید که طی قرعهکشی به نام حضرت زکریا بزرگ بزرگان شهر میافتد و همچنین دیدن معجزهای الهی برای حضرت مریم.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/zkhry_2.jpg)
به نام خدای گلها و شکوفههای قشنگ و رنگارنگ | قصه حضرت زکریا
سلام به همه کوچولوهایی که در این شب و روزها قصههای ما رو دنبال میکنن و به اونا گوش میدن.
گلای من! در قسمت اول شنیدین که خدا بعد از سالها به عمران و حنانه که هیچ بچهای نداشتن، فرزندی رو هدیه داد ولی قبل از اینکه مرد مهربون قصه یعنی عمران بتونه بچهاش رو ببینه از دنیا رفت و حالا حنانه مونده بود و یه دختر کوچولو که بعد از چند وقت که از فوت باباش گذشته بود به دنیا اومد.
در اون قسمت شنیدین که عمران و همسرش وقتی تصمیم گرفتن تا بچه خودشون رو به بیتالمقدس بفرستن فکر میکردن اون یه پسر باشه ولی حالا که بچه به دنیا اومده بود، حنانه متوجه شد که اون یه دخترِ و دخترها رو خیلی سخت به اون مکان یعنی بیتالمقدس راه میدادن، آخه بیتالمقدس یه عبادتگاه بزرگ و قابل احترام بود که فقط افراد بزرگ و پسرها میتونستن به اونجا برن و خدا رو عبادت کنن.
این مسئله ذهن مادر مریم رو به خودش مشغول کرده بود که چند سالی گذشت و حالا مریم کمی بزرگتر شده بود و وقت اون رسید که حنانه، تصمیمش رو عملی کنه، ولی میدونست که ممکنه با این تصمیمی که اونا داشتن مخالفت بشه، برای همین کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که بهترین راه اینه که با زکریا که رئیس بیتالمقدس بود صحبت و مشورت کنه.
دوستای خوب من! زکریا پیامبری از پیامبرای خوب خدا بود و سالها از عمرش میگذشت و حالا یه پیرمرد شده بود و به انتخاب بزرگای عبادتگاه، اون رئیس و مسئول بیتالمقدس شده بود، اون از طرفی از دوستای قدیمی و صمیمی عمران پدر مریم بود و از طرف دیگه جزء فامیلای بسیار نزدیک حنانه.
مادر مریم ماجرای تصمیمی که سالها پیش با همسرش گرفته بودن رو با زکریا مطرح کرد.
رئیس بیتالمقدس هم کمی در این مورد فکر کرد، تا حالا سابقه نداشت تا یه زن بتونه وارد عبادتگاه بزرگ بشه برای همین تصمیم گرفت تا قبل از اینکه حرفی به حنانه بزنه با بزرگای بیتالمقدس صحبت کنه و ماجرا رو با اونا در میون بذاره و ببینه اونا چی میگن.
با گفتن ماجرا، همهمهای در بین افراد شروع شد و بعد از چند ساعت همگی با این کار موافقتکردن.
ولی فقط خود مریم میتونست به اونجا بیاد و مادرش حق ورود نداشت و بااینحال لازم بود که یه نفر سرپرست مریم بشه و کارها رو بهش یاد بده، حالا کی باید مسئول این کار میشد؟! کی میتونست به دخترکوچولوی قصه ما، درس بده؟!
با مطرحشدن این مطلب هر کدوم از بزرگای بیتالمقدس حرفی زدن و نظری دادن. همه دوستداشتن مسئولیت تربیت مریم رو خودشون برعهده بگیرن، آخه هم پدر مریم یعنی عمران رو خوب میشناختن و دوستش داشتن و میدونستن چه انسان خوبی بوده و هم میدونستن حنانه یه زن مهربون و خداپرسته.
این موضوع ادامه داشت تا اینکه حضرت زکریا یه پیشنهاد داد تا این مشکل حل شه و مشخص بشه چه کسی لیاقت داره سرپرست مریم بشه و کسی هم دلخور نشه، برای همین تصمیم بر این شد که قرعهکشی کنن و هر کسی که برنده شد اون این کار رو انجام بده.
با این تصمیم، قرعهکشی شروع شد، یه ساعت بعد با کمال شگفتی همه دیدن که زکریا موفق شد تا در قرعهکشی پیروز بشه و حالا تا وقتی مریم بزرگ میشد، پیرمرد بیتالمقدس، وظیفه داشت تا سرپرست و مسئول کارهای دخترکوچولو بشه.
روزها و ماهها و سالها پشتسرهم میومدن و میرفتن، مریم حالا یه دختر نوجوون بود که همه بهش احترام میذاشتن. زکریا هر روز به اتاقی که در گوشهای از بیتالمقدس به مریم داده بودن میرفت و به اون سر میزد و کارهای لازم رو بهش آموزش میداد.
این کار ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی زکریا به اتاق مریم رفت، با تعجب سینیای که پر بود از میوههای خوشرنگ و غذاهای خوشطعم رو دید.
برای همین از دختر بیتالمقدس پرسید که چه کسی این غذاها و میوهها رو براش آورده؟!
زکریا تا حالا این همه میوههای رنگارنگ و قشنگ و خوشعطر و بو رو یکجا ندیده بود برای همین از مریمِ نوجوون در مورد میوه و غذاها سؤال پرسید که مریم جواب داد اونا رو از طرف خدا براش آوردن و نشونهاش هم اینه که داخل سینی میوههایی وجود داره که یا در سراسر کشور فلسطین پیدا نمیشه و یا فصل اون نرسیده بود.
زکریا که این موضوع رو شنید قطرات گِرد و گرم اشک از چشماش سرازیر شد، اون بهطرف آسمون نگاهی کرد، اون وقتی میوهها رو دید و پی به رازشون برد، از خدا چیزی رو خواست که سالها به دنبالش بود!
بچهها بگین ببینم حضرت زکریا با دیدن اون ظرف غذا و میوه از خدا چه چیزی رو خواست؟
من که بهتون پیشنهاد میدم تا ادامه قصه رو که در یه شب دیگه پخش میشه رو گوش بدین.
امیدوارم تا اینجا از شنیدن این قصه قرآنی لذت برده باشین تا قسمت بعدی همه شما خانوم کوچولوهای مهربون و کوچیک مردای بزرگ رو به خدای مهربون میسپارم.
پروانههای رنگارنگم، شبتون خوش و خدانگهدار.