قصه شب|«حضرت زکریا مرد مهربان بیتالمقدس»(قسمت سوم)؛ در این قسمت ماجرای تولد حضرت یحیی(علیهالسلام) و شهادت ایشان در سنین جوانی توسط پادشاه ستمگر زمانه بیان شده است.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/zkhry_3.jpg)
به نام خدا | قصه حضرت زکریا
سلام به شما دخترخانومای گلم، سلام به آقاپسرهای شجاع و زرنگم.
بازم شب چادر سیاه و پرستاره خودش رو روی آسمون پهن کرده و وقت اون شده که من با یه قصه دیگه به خونه شما بیام و مهمون دلای مهربونتون بشم.
پس بیایین تا ادامه قصه قبل رو با هم گوش بدیم تا ببینیم چه اتفاقاتی قراره در این قسمت بیفته.
در قسمت قبل شنیدیم که حضرت زکریا وقتی وارد بیتالمقدس شد، از دیدن اونهمه میوه رنگارنگ تعجب کرد، اما وقتی فهمید که اونهمه غذا از طرف خدا برای مریم فرستاده میشه، رو به آسمون کرد و گفت: خدایا! وقتی برای مریم میوههایی رو میفرستی که هنوز فصلشون نرسیده، پس حتماً میتونی به من و همسرم هم فرزندی عنایت کنی. درسته که ما پیر شدیم، ولی انجام اینکار برای تو خیلی راحته.
گلای توی خونه! خوبه بدونین که زکریا هم مثل عمران با اینکه سالهای سال بود که از ازدواجش میگذشت، ولی خدا هنوز بهش بچهای نداده بود.
مدتی از این دعای جناب زکریا گذشت. یه روز وقتی این پیامبر خوب خدا مشغول دعا بود، یه فرشته مهربون خبر آورد که به زودی خدا بهشون پسری مهربون و خداپرست به نام یحیی میده.
با شنیدن این خبر، پیرمرد مهربون بیتالمقدس به سجده افتاد و از خدا بابت هدیهای که سالها آرزوش رو داشت تشکر کرد.
بعد از شش ماه خدا به زکریا و همسرش پسری داد.
اونا خیلی پسر کوچولوشون رو دوست داشتن. آخه یحیی از همون بچگی پسر باهوش و شجاعی بود. اون اگه جایی کار اشتباه و زشتی میدید، بدون اینکه از چیزی بترسه، جلوی اون میایستاد. بچهها! حضرت یحیی اهل امربهمعروف و نهیازمنکر بود.
چند سالی گذشت و یحیی بزرگ شد. در اون زمان، کشور فلسطین پادشاه بدجنس و ستمگری به نام «هیرودیس» داشت. اون اصلاً از پرستش خدا و انجام دستوراتش خوشش نمیاومد.
یه روز این پادشاه ظالم همه مشاوران و وزیران خودشو جمع کرد، بعد گفت که قصد داره با دختر برادرش ازدواج کنه. همه میدونستن که اگه کسی باهاش مخالفت کنه، بهشدت تنبیه میشه.
خبر این اتفاق در تموم کشور پیچید، از همه مهمتر که به گوش حضرت یحیی که پیامبر خدا بود هم رسید.
ایشون خیلی سریع خودشو به قصر پادشاه رسوند، همه داشتن خودشونو برای مراسم جشن ازدواج حاکم آماده میکردن که یحیی با عصبانیت وارد شد و با این کار مخالفت کرد (چون برادرزاده پادشاه، باهاش محرم بود و نمیشه که عمو با برادرزادهش ازدواج کنه).
دوستای کوچولوی من! همه وزیرها و دانشمندا و بزرگای کشور هم میدونستن ازدواج پادشاه با برادرزادهاش اشتباهه، ولی جرأت نداشتن حرفی بزنن؛ آخه میدونستن پادشاه با کسی شوخی نداره.
خلاصه! «هیرودیا» که همون برادرزاده پادشاه بود، وقتی دید پادشاه و اطرافیانش در برابر این حرفای حضرت یحیی هیچ کاری انجام ندادن و حرفی نزدن، خودشو به پادشاه رسوند و با ناراحتی گفت: من اگه میدونستم تو اینقدر بیعُرضه و ترسویی، اصلاً حاضر نمیشدم باهات ازدواج کنم. من وقتی حاضر میشم با تو ازدواج کنم که یحیی رو از بین ببری.
پادشاه فلسطین وقتی این حرفای هیرودیا رو شنید، به افراد قصر نگاهی انداخت، وقتی دید همه ساکتن و چیزی نمیگن، تاج پادشاهیش رو جا به جا کرد و گفت: به نظرم حرفایی که یحیی میزنه رو خدا نگفته، اون داره ما رو از دین خدا منحرف میکنه، من میخوام دستور بدم تا اون رو نابود کنن.
با دستور حاکم بدجنس، سربازا یحیی رو پیدا کردن، بعد اونو دستگیر کردن و کُشتن.
بهاینترتیب حضرت یحیی که سن زیادی هم نداشت به شهادت رسید؛ ولی تا آخر عمر به پادشاه و اطرافیانش میگفت که چقدر اون کار حرومه و باید جلوی این اشتباه گرفته بشه.
راستی بگین ببینم دوستای ناز و مهربونم! تا حالا شده شما هم اشتباهی رو از دوستا و رفقاتون ببینین؟ مثلا ببینین اونا دروغ میگن یا کسی رو مسخره میکنن؟ ببینم! شما اون لحظه چیکار میکنین؟!
شما هم مثل حضرت یحیی به اون شخص تذکر میدین یا مثل اطرافیان پادشاه فلسطین ساکت میمونین و در گناهش شریک میشین؟
بله! درست شنیدین، اگه شما اشتباهی رو ببینین و درحالیکه میتونین حرفی بزنین، ساکت بمونین، شما هم در گناه اون شخص شریک میشین.
امیدوارم هیچوقت اینجوری نباشین.
بچهها! حضرت یحیی در زمانی که هنوز بچه بود، به فرمان خدا به پیامبری برگزیده شد. ایشون پسرخاله حضرت مریم بودن و در قرآن پنج بار نام ایشون آورده شده. امیدوارم از این قصه قرآنی هم لذت برده باشین. تا یه قصه دیگه و شبی دیگه، خدانگهدار.