قصه شب| «شاخههای خوشبوی گُل رز و پسرک مهربان»؛ این قصه اقتباسی است از سوره ماعون و داستان برخورد ابوسفیان با پسرکی که نیازمند کمک بود که در قالب گفتگوی پدربزرگ و نوهاش علی نوشته شده است.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/ly_khwchwlw.jpg)
اول به نام خدا، خدای خیلی دانا
که خوب و مهربونه، هر کی اینو میدونه
بخشنده و رحیمه، خالق این زمینه
سلام و صد سلام به شما دوستای مهربون و کوچولوی خودم، سلام به شما دخترخانومای باادب و آقاپسرهای زرنگ.
شب همهتون بخیر و خوشی، من دوباره پیش شما اومدم تا با هم به شهر قصههای قرآنی بریم و این بار قصه دیگهای رو بشنویم.
هوا سرد بود و بارون میبارید. ماشینای زیادی توی خیابون پشت چراغ قرمز ایستاده بودن و منتظر سبز شدن رنگ چراغ راهنما بودن تا بتونن از خیابون عبور کنن.
علی هم به همراه پدربزرگ مهربونش توی ماشین نشسته بود که یهو متوجه پسرکی شد. اون داشت با انگشت به شیشه ماشین میزد.
بابابزرگ آروم شیشه رو پایین داد که یهو پسرک چند تا شاخه گل رز رو به سمت بابابزرگ بالا آورد و ازش خواست تا اونا رو بخره، بعد یواشکی چند جملهای رو آروم گفت و ساکت شد.
پدربزرگ نگاهی به پسرکوچولو که تموم لباساش از آب بارون خیس شده بود کرد، بعد لبخندی زد، دستش رو داخل جیبش کرد و مقداری پول به پسرک داد. وقتی که پسر میخواست بره، دوباره صداش زد، دوباره دستشو توی جیبش کرد و بدون اینکه معلوم بشه چی توی دستشه، اونو به پسرک داد.
بوی خوش گلها توی ماشین پیچیده بود. علی یکی از اونا رو برداشت و به بینی خودش نزدیک کرد، بعد از بابابزرگ علت خریدن گلا و علت اینکه چرا یواشکی یه چیزی رو به پسرک داده رو پرسید.
بابابزرگ به علی گفت: پسرم! اون بچه توی این سرما که همه سعی میکنن خودشونُ به یه جای گرم برسونن تا سرما نخورن، زیر بارون ایستاده بود تا با فروش چند تا شاخه گل بتونه به مامانش کمک کنه، آخه وقتی خیلی کوچیک بوده، باباش رو توی یه حادثه از دست داده، حالا اون به همراه آبجی کوچولوش و مامانش توی یه خونه کوچیک زندگی میکنن. البته چند روزی میشه که مامانش نتونسته به خاطر مریضی دخترش سر کار بره، الان اون پسر داره به جای مادرش کار میکنه.
پسرم! خدای بزرگ دوست نداره ما نسبت به دیگران بیتفاوت باشیم، برای همین سفارش کرده تا حواسمون به هم باشه، مخصوصا در مورد بچههایی که یتیمن و پدر ندارن.
بزار برات یه قصه بگم. سالها پیش، یعنی در زمان پیامبر گرامی اسلام، مردی به نام ابوسفیان زندگی میکرد. اون جزء بزرگان شهر مکه بود. خیلیا به خاطر ثروت زیادی که ابوسفیان داشت، بهش احترام میذاشتن، ولی ابوسفیان به جای اینکه به دیگران کمک کنه، بسیار آدم خسیس و پول دوستی بود.
پسرم! ابوسفیان هر هفته یه گوسفند قربونی میکرد، اما هیچوقت حتی یه لقمه از اون رو به فقرا کمک نمیکرد. اون به افرادی کمک میکرد که خودشون از ثروتمندان مکه بودن، ابوسفیان با این کارها میخواست خودش رو یکی از بهترین افراد مکه معرفی کنه.
یه روز پسربچه یتیمی که خیلی فقیر و نیازمند بود ازش کمک خواست، اما ابوسفیان بدون اینکه بهش نگاه کنه، از کنارش بیتفاوت رد شد و رفت.
خدای بزرگ به پیامبر خوب ما سفارش کرده که حواس ما مسلمونها به افراد یتیم باشه، پس نباید طوری بشه که دل اونا بشکنه و اگه کسی خودش رو بهترین بنده خدا بدونه ولی به افراد نیازمند بی اهمیت باشه، هیچ فایدهای نداره؛ آخه کسی که خدا رو دوست داشته باشه از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمیکنه و از همه مهمتر اینکه سعی میکنه همه کارهاش برایخدا باشه.
پسرم گاهی بعضی از ما انسانها به دیگران کمک میکنیم، ولی اونو برای رضای خدا انجام نمیدیم، بلکه فقط به خاطر اینکه بقیه بگن چقدر انسان خوبی هستیم یا ما رو بشناسن انجام میدیم که این اصلاً خوب نیست.
وقتی علی این حرف رو شنید، لبخندی زد. آخه فهمیده بود که چرا بابابزرگش یواشکی دستش رو توی جیبش کرد و یه چیزی به پسرک داد، آخه نمیخواست که حتی علی هم بفهمه چقدر به پسرک کمک کرده.
خب دوستای من! این قصه چطور بود؟
گلای من! قصهای هم که پدربزرگ تعریف کرد، آیاتی از سوره ماعون بود که الآن با هم میشنویم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ﴿۱﴾ فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ ﴿۲﴾ وَلَا يَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ ﴿۳﴾ فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ ﴿۴﴾ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿۵﴾ الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ ﴿۶﴾ وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ ﴿۷﴾
خب اینم از قصه امشب! تا یه ماجرای شنیدنی دیگه، خدانگهدار.