قصه شب | « مورچه های کوچولو و الاغِ مرد خسیس»؛ داستان در مورد خواهر و برادر کوچکی است که برای گذراندن تعطیلات به روستا رفته و در آنجا در کنار مادربزرگ خود مورچه های کوچکی را می بینند که در حال حمل دانه های گندمی هستند که مادربزرگ برای جوجه ها ریخته بود و ...
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/mwrchh.png)
به نام خداوند بخشنده و مهربان | قصه ی مورچه های کوچولو و الاغِ مرد خسیس
سلام به شما کوچولوهای خوب و زرنگ. شب همگیتون بخیر. بازم به لطف خدا به خونههای شما اومدم تا با هم قصه جدیدی رو بشنویم که امیدوارم از شنیدنش لذت ببرین.
صبح شده بود و خورشید خانوم مهربون کمکم از پشت کوههای بلند بیرون میاومد.
اون روز مادربزرگ بعد از خوندن نماز و دعا، با یه کیسه کوچیک گندم و ارزن از اتاق بیرون اومد و به گوشهای از حیاط که یه قفس توری قرار داشت رفت، بعد مقداری دونه از کیسه بیرون آورد و روی زمین ریخت. اون در قفس رو باز کرد تا جوجهها بیرون بیان و اون دونهها رو بخورن.
علی و سارا که هر سال با آغاز فصل تابستون به همراه مامان و بابا برای دیدن مادربزرگ و گذروندن اوقات فراغت به خونه مادربزرگ میاومدن، اون روز از پشت پنجره شیشهای به بیرون نگاه میکردن.
اونا میدیدن که مادربزرگ حتی یه لحظه هم آروم و قرار نداره و با همه وجود کار میکنه. علی همونطور که به کارهای مادربزرگ پیرش نگاه میکرد، چشمش به یه چیز جالب و عجیب افتاد، بعد با انگشت به قفس توری اشاره کرد و به سارا گفت: سارا! اونجا رو ببین! چه مورچههای پررویی!
علی از جاش بلند شد و به طرف قفس رفت، اون با تعجب دید که مورچهها چند دونه گندم رو برداشتن و دارن به لونه خودشون میبرن.
اون که فکر میکرد مورچهها دارن غذای جوجهها رو با خودشون میبرن، برای اینکه یه درس خوبی بهشون بده، تصمیم عجیبی گرفت؛ اون یه جعبه کبریت کوچولو پیدا کرد و مورچهها رو دونه دونه توی اون انداخت.
مادربزرگ که از دور به کارهای علی و سارا نگاه میکرد، به سمتشون اومد و پرسید: بچهها! دارین چیکار میکنین؟!
علی سریع جواب داد و گفت: مادربزرگ! این مورچههای پررو رو ببین! اونا دونههای گندمی که شما برای جوجهها ریخته بودین رو برداشتن و دارن با خودشون میبرن. من الان اونا رو تنبیه میکنم تا دیگه این کار رو نکنن.
مادربزرگ که این حرف رو شنید، لبخندی زد و گفت: شما دارین اشتباه فکر میکنین، این کار اشتباه شما منو یاد یه داستان جالب انداخت، بچهها! سالها پیش مرد ثروتمند و خسیسی بود که چند تا الاغ داشت که از اونا برای آوردن بار استفاده میکرد، ولی بهشون علف و غذای کافی نمیداد، اون با این کارش باعث میشد که این حیوونای بیچاره هر روز لاغر و لاغرتر بشن، تا اینکه یه روز یکی از الاغها به خاطر گشنگی زیاد دیگه نتونست راه بره و روی زمین افتاد.
مرد خسیس عوض اینکه اونو به آرومی به طویله ببره و آب و غذای کافی بهش بده تا حالش بهتر بشه، با شلاق خودش چند تا ضربه محکم بهش زد، اما وقتی دید اون حیوون نمیتونه از جاش بلند بشه، کشون کشون الاغ بیچاره رو به بازار برد تا اونو بفروشه.
از شانس خوب مرد خسیس اونروز یکی از پیامبرای خوب خدا به نام «عُزَیر» برای خرید به بازار اومده بود، وقتی چشم مرد خسیس به پیامبر خوب خدا افتاد، با عجله به حضرت «عزیر» نزدیک شد و ازش خواست تا اون حیوون رو ازش بخره.
پیامبر خدا الاغ رو به خونه برد، صبح و شب ازش مراقبت کرد و غذای خوب و کافی بهش داد تا اینکه روز به روز حیوون بهتر و بهتر شد.
چند ماه گذشت. یه روز وقتی حضرت عزیر به همراه الاغش برای خرید به بازار اومده بودن، مرد خسیس متوجه الاغ خودش شد. اون به سمت پیامبر خدا اومد و پرسید: این حیوون که داشت میمرد! چطور الان اینقدر سر حاله؟!
عزیر در جواب سؤال مرد خسیس چیزی گفت که الان من به شما میخوام بگم! اون گفت: ما باید به حیوونا هم احترام بذاریم، چون اونها هم آفریده خدا هستن.
این مورچههایی که میبینید هم حق دارن زندگی کنن، برای اینکه زنده بمونن هم باید چیزی بخورن. تازه! این مورچهها نمیدونن که این دونهها برای اونا نیست، وقتی شما اونا رو توی جعبه کبریت میاندازی، دارین بهشون ظلم میکنین و این کار خوبی نیست.
علی کوچولو وقتی این جملات رو شنید، کمی فکر کرد. اون مورچهها رو از جعبه بیرون آورد، بعد آروم در گوش مادربزرگ حرفی زد، چند لحظه بعد مقداری گندم و ارزن از کیسه برداشت و جلوی مورچهها ریخت تا با این کارش از اونا عذرخواهی کرده باشه.
بله دوستای من! علی متوجه شد که نباید حیوونا رو اذیت کنه، هرچند که خیلی کوچیک باشن.
امیدوارم این قصه به دل شما کوچولوهای باهوش و مهربون نشسته باشه و حواستون به حشرات و پرندهها و حیوونای اطرافتون باشه که یهو اونا رو اذیت نکنین.
این قصه هم تموم شد و باید از همه شما عزیزای دلم خداحافظی کنم، امیدوارم هرجا که هستین در کنار خونوادههای عزیزتون خوشحال و تندرست و سلامت باشین. تا قصه دیگه خدا یار و نگهدارتون.